آرشیف

2022-12-2

عثمان نجیب

سلسله ‌داستان های تخیلی مرتبط به سه ده سال و اندی

 

بخش اول:

ده‌کده‌ی ما در فلات سبز‌ و در وادی پر‌ افت و‌ خیز های طبیعت زمانی از دور ها نمایان می شود و گاهی از نزدیک ها هم به چشم‌ نه می خورد

سر پناه های گلی، مزرعه های سبز بهاری و‌ خاره‌ی برفی دو فصل بلند باروری تابستان و پائیزی زمستان را در آغوش دارند و‌ هر کدام هر دو را سوی خود می‌کشاند و‌ سر انجام کشکمش ها به اصلاح تن می دهند تا هر کدام سه ده روزی را سه بار حاکم منطقه باشند، عجب است که توافق شان با وجود اختلاف‌ های شان بسیار با هم مهربانانه است و مثل زنجیر بی شکست یل گردن فرازی بار آمده اند و بساط شان را هم نوبت‌وار می گسترانند و با هم در هم آمیزی دارند و توافق کرده اند بدون جنجال دوران شان را دور بزنند.

در پنج ده سال نه دیدم که آن چهار خواهر و‌ برادر یکی به روی دیگری زده باشند و یا قطار وزمه های کمر و‌ کردن شان زا به نابودی هم به دست گیرند. توافق کردند تا هر کدام مطابق سلیقه و استطاعت خود ماه و‌ مه و خورشید و‌ قمر و‌ گرما سرما را میزبان شوند و هم آن ها را مکان و‌ مجال تاختن و‌ بودن بدهند و از هدایای شان استفاده کنند.

مردمانی با تیپ ها و‌ قواره ها و قباله ها در میان انبوهی آن همه نعماتی که چهار خواهر و برادر مهیا کرده اند پرسه می زنند، آنان بر خلاف بهار و‌ تابستان و خزان و زمستان قراری نه دارد. هیچ کاری که از دست شان پوره نه بود غیبت کردن بالای زلف های شان است، هیچ گاهی بی کدورت واقعی و بی دوستی پنهانی نه بوده اند.‌

کلبه ها و سر پناه ها مزرعه ها و‌ تاکستان ها، باغ ها و‌ باغ‌چه ها و خلاصه هر آن چی از جنس انسان نیست و زبان نه دارد صد ها صد سال یا کنار هم اند و یا یکی میزبان و دیگری مهمان دیگر اند ولی هیچ کدام خمی به ابرو نه می آرند. زبانی هم نه دارند تا شهادت بدهند که دو پا های همیشه سرگردان و همیشه دز اختلاف چقدر آنان را اذیت می کنند، وکیلی غیر از خدا در روی زمین خدا نه دارند تا لگد مالی و آزار رسانی آدم های خدا را از آنان دور کنند. همه افتاده اند و همه ایستاده همه ثمر می دهند و همه آدم های ما‌حول شان را پناه می دهند ‌و همه حاضرند داشته های شان برای سیرایی دو پاهایی به نام انسان سر بریده شوند و لگد مال شوند و یا دانه های شاخ های شان از تن شان جدا شوند تا آدم میرایی و بیماری هم نه داشته باشد.

دهکده‌‌ی ما را به عرف وطنی قشلاق و یا قریه و یا ده می‌‌گویند، جوانان زیادی در آن جا زنده‌گی دارند و هر کدام نظر به توانایی های قدرت و مکنت پدر های شان گام غرور می بردارند و یا شام غریبانه‌یی می داشته باشند.

هر چندی که برخی ساکنان قشلاق ما پیوند های خونی هم دارند، اما به خون یک دیگر هم‌ تشنه اند، دلیل هم حسادت و کدورت و بغض و خود منمی های بی معنا.

در میان خانه‌واده های ده ما مردمان مکتب روی هم بودند که به قول ادې من سبق خان بودند، ضابط صاحب امرالدین تحصیل یافته تر از همه بود و چهار دختر داشت ‌و دو پسر .

ترادف نام های فرزندان شان را هر کسی متوجه نهدمی شد تا سواد درست نه می داشت در میان نام های فرزندان خانه‌واده های قشلاق مریم، مهناز، مهسا و میترا نام هایی بودند که ضابط صاحب بالای دختران خود گذاشته بود و ممدوح و مخدوم هم نام دو پسر شان.

من هی فکر می کردم تفاوت شهر نشینی و ده نشینی از کجاست تا به کجا. هیچ نامی از پسران و دختران قریه به زیبایی نام آنان نه بود.

ملک های قریه جات معمولاً مردمان مفت خور ‌و زور گو و بی ادب و‌ بی لحاظ اند، به خصوص اگر کمی آرگاه و‌ بارگاهی هم می داشتند ‌و ناظر و باغبان و چوپان ووو… می داشتند دیگر آدمی را غیر از خود آدم نه می شمردند.

سیف الملوک خان ملک بی خاصیت قریه‌ی ما چهار بار عروسی کرده و از سه بار عروسی دو چهار و ‌یک پنج فرزند و از عروسی بار چهارم یک چهار فرزند داشت.

عمر زیادی گذرانده بود و اگر شرم شرع نه بود چهار چهار بار دگر هم کلاه دامادی به سر می کرد، در حالی که پسران و دختران ارشد خود هم چنان مجرد نگهداشته بود.

روزی مولوی صاحب عبدالخبیر خان برای ملک صاحب احکام دین را توضیح کرد تا فرزندان آماده به شرایط ازدواج را عروسی کند که هم پیش خدا و رسول مسئول نه باشد و هم اگر گناهی از فرزندان او سر بزند او جواب ده نه باشد.

سیف الملوک خان امر به معروف مولوی صاحب را تنها در مورد پسران خود جدی گرفت و به آنان اجازه داد تا هر کسی را می‌‌‌خواهند مادر های شان و برادر ها و خواهر های شان را به خواست‌گاری بفرستند.‌ اما در مورد دختران یک شرط احمقانه گذاشت مثل عقل پوپنک زده‌ی خودش، او‌ شرط عروسی دو دختر کلان را جهیزیه های زیاد و پول نقد یا معادل آن ملک و زمین تعین کرد و شرط عروس دو دختر خرد را فوت یکی از زنان منکوحه‌ی خودش گذاشت تا آن وقت یکی آنان را در بدل میترا دختر زیبا و رعنای ضابط صاحب به پسر او بدهد.‌

سیف الملوک با تن تنومند و رخسار بی نور نمک و بی سلیقه‌گی زیاد و باقی مانده های قاق شده‌ی نصوار دهن در دو کنج دهان و با دستان چرکین و ابزار بند پوپک دار و گل دار و دستان کلفت و پاهای ترکیده اما با انباری از پول و هکتار هایی از زمین و جای‌داد ‌و اخاذی های گونه گون از مردم قریه از دیر بازی به میترایی دل باخته بود که اگر فرزندان اش را به وقت عروسی می کرد، آن میترای رعنا با آن زلفان بلورین و با سپیدی نمکین و با آن قامت نازنین نسل سوم خانه‌واده‌ی بی حساب ملک را تشکیل می داد که مردم ما آن را در عرف کواسه می‌گویند…

ادامه دارد…

 

میترا نور و من قمر میترا

 

 سلسله‌ داستان تخیلی مرتبط به سه ده سال و اندی

 

نوشته‌ی محمد‌عثمان نجیب

بخش دوم:

 

مراتع سبز ‌‌و دل‌نشین محله‌ی ما و همسایه های ما و هم جوار های ما دست به دست هم داده وپهن دشت بزرگی را در خدمت مردمان و ساکنان قرار داده بودند.

آن پهن‌دشت با سخاوت مثل بسیاری از آدم هایی متکبر نه بود که پا به رخسار اش گذاشته و عبور و مرور متکبرانه داشتند و خصوصیات خود را از اول کار به آنان فهمانده بود، مثلا گفته بود او دایم و قایم وزمین و سنگین ده جای خود اس اگر هر قدر او را لگد مال کنن از جای خود شور نه می خوره و فقط ده چار فصل سال چار رنگ‌ می شه و چار حاصل میته که حاصل هر فصلش یک عالم فایده داره و ای فایدا ده کل زنده‌گی اس، به جان جوری شان، به عمر شان، به برکت ده روزی شان، به آبادی خانه و کاشانی شان، به نماز خاندن و دعا کدن شان، به مکتب رفتن و سبق خاندن شان و خلص گپ به هر چیزی که ده دنیا ضرورت دارن. پهن‌‌دشت دید که هنوزام نفری آی محله‌ی ما سیرایی نه دارن و طمع و توقع زیاد می کنن، باز بر شان گفت مه می فامم تشویش شما چیس؟ ری نه زنین مه ده کل دنیا رفیق و‌ دوست و همسایه دارم هر جای برین مثل مه و بس فامیدی که اس خدمت تانه می کنن، مگم شمام کمی فکر تانه بگیرین که مام به آرامی ضرورت داریم تا که زور شمارام ورداریم و برتان خدمتام کنیم کمی با انصافام باشین، انصافام خوب چیز اس، مه و رفیقا و اندیوالایم نامرد و ناجوان نیستیم مگم شما قدر ماره نمی فامین و دل ما ره داغ داغ و توته توته کدین، سر تان بد نخوره کمی بی پاس استین، ماره سیل کنین اول سال هوای خوب گوارا و سبزه و‌ پوش میشیم، برتان گلای لاله و ارغوان و شکوفه آی رنگار رنگ تولید می کنیم تا شما تازه شوین و هر جای وجود ما ره مه میخایین غوبل غوبل کنین و هر چیزی که دل تان اس کشت کنین، ما چند چند بر تان حاصل کار تانه میتیم تا شما از خوشی ده سه ماه سبز پوشی ما خلاص میشین، ما جان کنی می کنیم که به شما راحتی های دگه پیدا کنیم ما مثل شما هر روز تغیر نه می‌کنیم و اگه ده یک سال چار دفام تغیر می کنیم کلش به خاطر شماس.

من تازه قد می کشیدم و به این فکر افتادم که پهن‌دشت ما گپ های راست راست گفت.

ده‌کده مکانی است که همه‌ خوبی ها در آن وجود دارد و اگر صمیمیتی بین کلان ها نیست تقصیری از ده‌کده نیست، چون تدبیری از آدم های آن نیست.

کم کم‌ می دانستم که زنده‌گی تنها همان کودکی و طفولیت نیست باید پر‌و‌بال پیدا کنم و خود را تکان بدهم تا به گفته‌ی بوبویم و ادیم یک جایی برسم.

ماشاءالله جوان و نو جوان های زیادی بودیم، پسران و دختران مانند اعضای یک خانه‌واده صمیمیت داشتیم، با هم فیصله کدیم که ما ره با کلانا غرض نیس و خود ما بین خود ما بسیار خودمانی

می باشیم.

دخترای ده‌‌کده‌ی ما مثل خوارای ما بودن، اگر از بچا کسی آم به کسی دل می داد، دیگران را خبر

می کرد و دخترا هم همو رقم. گر چی دل دادن ده نو‌جوانی کاری بود نا‌صواب، اما قانون دنیا همو شده بود.

کامله، ملکه، نظیره، حوا، زرغونه، سهیلا، شفیقه، ماهرخ، لیلما، شهلا، انیسه و افسانه دخترای بسیار زیبای ده‌کده‌ی ما بودن و کل شان فقط ‌و فقط به دلیل داشتن حسن فریباتر از خود شان با میترا مشکل رقابتی داشتن، ده حالی که میترا چند خواهر دگه هم داشت و کسی با ایشان رقیب نه بود ‌و همه‌ی ما در مسجد محله درس های دینی می‌خاندیم.

مردم ما محله‌ی ما را به نام قلا یاد می کدن و گاه گاهی به طور تصادفی قریه می‌گفتن، پهلوی دیواره‌ی مسجد ما صفه‌ی کلانی ساخته بودند و درخت های بلند چهار مغز در آن خود نمایی داشتند، درخت وسط صفه بسیار کلان و با شاخ و‌ پنجه با ثمر بود و کلان های ما عصر ها مدام آن جا با هم می نشستند و از هر چمن سمنی و از هر سینه سخنی می آوردند، وقتی می دیدیم شان بین خود می گفتیم، عجیب کلانایی داریم اینجه شیشته قصه و خنده می‌‌کنن و ده‌ پشت سر دشمن یکی دگه‌ستن.

کامله شوخ ترین دخترا و نسیم عاجز ترین بچا بودن.

دلیل عاجزی نسیم بی مادری و داشتن مادر اندر بسیار ظالم و جابر بود، همه می دانستیم که با نسیم چقدر برخورد زشت می کند و شب ها او را گرسنه از خانه کشیده و چند بار در اتاق نگهبانی سگ عطامحمد خان پدر نسیم خوابانده اش بود. نسیم که هم سن و سال و رفیق شخصی امهم بود، بار ها ظلم پشتون گل مادر اندر بدبخت خود را به من قصه می کرد و هر دوی ما می‌گریستیم.

کامله از ریسمان تاری بدل، گازی بالای درخت چهار مغز پهلوی آتش‌کده‌ی تابه خانه‌ی مسجد انداخته بود و با دختران قلا گاز می خوردند.

در شوخی های نیمه جوانانه و بی آلایش مصروف می بودیم و یک روز شفیقه با من درگیر شد و مونسه و محبوبه و خواهران او به طرف داری شفیقه من را تهدید کرده و گفتند ..، اوطو پای پلیچک بتیمت که ده عمر بوبو جانت نه دیده باشی… من و‌ سلیم و‌ نسیم و فرید و همایون و حشمت ایستاده و گپ های سه خواهر را می شنیدیم، نیم نگاهی به اطراف انداختم و دیدم از جمع دختران کامله زیر چشمی به من نکاه دارد و پنهانی اشک های خود را پاک می کند… دوران نوجوانی بودو هنوز از دل دادن ها و دل بستن ها و دل بردن ها چیزی نه می دانستیم و تنها چیزی که به نام می‌فهمیدیم دوست داشتن بود و قواعد دوست داشتن را هم بلد نه بودیم، یعنی اشتک بازاری… در میان دخترای قلا زرغونه و سهیلا چند سالی عمر زیادتر از ما داشتند و خوب و‌ بد روزگار را تشخیص می کردند، بچه ها و دختر ها من را به دلیلی که خودم هم نه می دانم کفتان خود انتخاب کرده بودند… نور الملوک، عبدالملوک،

محمد ملوک سه فرزند جوان تر از دیگر پسران سیف الملوک خان درست مثل بچه های قلا نه زیبای زیبا بودند و نه بد رنگی بد رنگ، اما مثل پدر شان قوی هیکل و تنومند. روزی آنان با عمر های کلان تر از ما در حالی به جمع آمده بودند که سبزه و سکینه خواهران خود شان اجازه‌ی بیرون بر آمدن از خانه را نه داشتند. میترا که چون گل بشگفته و رنگین هردم رنگ حصینی به خود می‌گرفت و در گوشه‌یی با ما ایستاد بود بسیار شجاعانه و با جرأت خطاب به پسران ملک کرده ‌و حاکمانه اما، بسیار ظریفانه پرسید: «… چرا ای جه آمدین… نه می بینین که ما بازی های خوده می کنیم… یا شمام اشتک استین…؟»، نور الملوک پسر ارشد ملک با غرابه گفت‌: «… دختر ضابط صایب ای قلا از مام اس… مام حق‌ داریم…زرغونه و سهیلا که کلان‌تر از ما بودند، رخ به طرف میترا کردند، زرغونه گفت: «… میترا جان تو چپ باش ما به مذب “مذهب” ای ها می فامیم… میترا به جای سکوت لبخندی بدتر از زهرخند زده و‌ گفت: «… از ای بچای که کت ما و شماستن کده خو ما و شما غیرت داریم…هدف میترا ما بودیم که راستی لوده های طوی واری آن جا ایستاده و غیرت نه داشتیم تا بچه های بی ادب ملک را چیزی بگوییم، اگر زور ما نه می رسید… زبان ما را که نه بسته بودند… سخنان میترا مثل گرز آتشین بر فرق ما بچه ها فرود آمد ‌و خرد و خمیر ما کرد… دیگران تنها خرد و خمیر شدند و برای من فصل تازه‌یی از یک نوسان درونی بود…

زرغونه به نورالملوک گفت… نور استی حور استی هر بلایی که هستی کت بیادرایت برو از ای جه….شرم کنین ده قات اشتکا آمدین…محمد ملکوک‌ خواست به زرغونه چیزی بگوید… که سهیلا به طرفش دوید،  همه‌ی ما دل گرفتیم و غیرت را هم از دخترا یاد گرفته و طرف سه پسر ملک دویدیم که کاکا ضابط پیدا شد و غایله را خاموش ساخته و پسران ملک را بدون هیچ پرسشی عتاب کرد و آن ها رفتند و کاکا ضابط به ما هم گفتند: … تیز تیز برین خانای تان…‌»، خودشان هم میترا و خواهرش را گرفته سوی خانه‌ی شان حرکت کردند… پس از رفتن آنان دیدم میترا از نیم رخی نگاهی سویی نسیم انداخته و تا پایین از شیبی سوی او می دید… حالا که من می‌خواهم خانه بروم… دل طرف میترا می رود، چی‌ سخت شده بود رفتن سوی خانه… غرق در خیالات و‌ دل‌واپسی های یک‌باره بودم و نه دانستم در اطراف من چی‌ گپ است…زرغونه و‌ سهیلا ایستاده و اشک های کامله را پاک می‌کردند‌… کامله فقط به من نگاه دوخته

بود، بی مهابا پرسید: «… جگرکته خون کدن…او شفیقی خیله کت خوارایش…»…

 

۱۳۹۹ اسفند ۲۹, جمعه

میترا نور و من قمر میترا

 

   سلسله‌ی‌‌ داستان تخیلی مرتبط به سه ده سال و اندی

نوشته‌ی محمد‌عثمان نجیب

بخش سوم:

 

شو‌ های دل انگیز اطراف یا همونجه ره که گاهی قلا میگیم و گاهی قریه و شار نشینان اطراف میگن خو از چشمای آدم می بره خصوصاً که فکر کنی دل مشغولی پیدا کدی، مجبور میشی تخته به پشت ده جایت پرتی خوده و ده هوای آزاد بام چشمایت ستارای آسمانی ره حساب کنه که هیچ سرش اعتبار نیس ده شیرین خو می باشی که صدای بابه غر غری از جایت می ‌پرانیت و میترسی که الماسک نه زنیت تا شور بخوری باران تر شته کدیت و مجبور کشال کشال پس تا شوی، مام همو رقم شده بودم، سن و سال خوده نه دیده وضعیت خانه و کرد و پلوان نه نی مه نادیده، بیل زدن و او داری، قلبه کشی، توروک های رشقه و شفتل و طبیله خانه و ده ها کار دگه یادم رفت و ده غم دل دادن جوانی شدم. بی عقلی دگه از ای کده زیاد نه می‌شد… اما دل دل اس، مام دل دارم یک آدم کلانام دل داره، کاکا ضابطام دل داره، خاله نفس گل بوبوی میترام دل داره و خالصه و خلاصه خود میترام دل داره.

امو روز خودم دیدم و فامیدم که میترا وخت تا شدن از سر شیوی دزدانه طرف نسیم سیل می‌کد و مه خوده خورده می رفتم، نسیمه گفتم بچیم میترا بسیار گرم گرم سونت می دید، نسیم که مایندر بدبختش کل خوشی ره از پیشش گرفته بود… ‌چشم به زمین دوخت و ده فکر رفت و چرتی شد، شاید مادرکش که مرده بود یادش آمد و ظلم مایندرش یادش آمد بسیار دیر جواب مه نه داد و مه کت دستم سرشه بالا کدم دیدم گریان داره مه دل آسایی دادمش گفت … عثمان تو خود میفامی که مه چی حال دارم اگه میترا مره دوستام داشته باشه مه چی کنم مه مردنه خوش دارم… تو کوشش کو‌میترا ره بفامانی… شما دو تا به یکی دگی تان میخانین… گپای نسیم مثل کارد قصاب گوشتای مره توته توته می کد و مام گریان می کدم و  برش گفتم خدا مهربان اس پشت هر تاریکی یک روشنی اس .. تا آخر حالت ظلم مایندر مردارت سرت نمی مانه کلان میشیم کل ما به خیر به یک جای میرسیم قسمت و تقدیر همی اس … مه به خاطری که نسیم کمی آرام شوه قصی خوده کدم… گفتم مره سیل کو بابه کلان پدری مه خدا نه بخشه میگن کل ملک و‌ جای که داشت فروخت آغایمه کت کاکا ها و عمایم ایلا کده خودش رفته ده هرات دگه زن کده و

بی بیم بی‌چاره چقه رنج کشیده… حالی ما که نواسایش هستیم سر زمینای نه نیم شان کار

میکنیم تو خو باز خوب هستی آغایت اگه ده قسمت تو بی‌غیرتام اس جای و‌ جایداد داره هر چی نباشه آروسی «عروسی» ته می کنه اوقه خو ضابط صایبام کتیت از خاطر میترا کمک خات کد… نسیمه خنده گرفت و با زهر خند گفت… اینه ملای شام توستی خلاص دگه…عثمان بچیم زنده گی ره ریشخندی فکر نه کو…اگه نی مام دل دارم … و مه میفامم که تو هلاک هلاک میتراستی خدا به تو مبارکش کنه … تو از  پیش ادیت و بابیت خوش باش که چقه ناز میتنت در هر باغ شان که بری و هر چی که کنی چیزی نمیگن هر روز ادیت اس و سر و جان تره ششتن ولا گه ده شار بوبویت همقه ده فکرت باشه …خنده کده و گفت … میترا ره مه به تو بخچیدیم …مه گفتم بچیم میترا خو کدام پیران نیس که به مه بخچیش، او پدر و مادر داره و تصمیم خوده داره باز هنوز بسیار وخت اس .. خدا مهربان اس که تا او وخت ای مایند لشواریت مردار شوه یا آغای مردارت مردار شوه … اما مه  غلط گفته بودم ‌و نسیم راست گفته بود. خوج مصغر «خواجه»، عطا پدر نسیم هم بی تلخه بود نام کلان داشت اما زورش به او زن گمبشش نه می رسید که بگویه نسیم بچیم اس، اولاد کلانم اس، عزت مرده و زندیم اس تو چرا سرش اقه ظلم می‌کنی…؟ نی نی از عطا کده همو سگش غیرت داشت شو های که نسیم به امر مایندر بدبخت خود ده اتاق سگ خو می‌کد و‌ نان نه می خورد و اشکم گشنه خو می شد، همو سگ چار طرفش می‌گشت. خوجه عطا ده قلای ما به نام عطای خونخور مشهور شده بود، مه نه می فامم که خونخوریش ده کجایش بود.. مردم که ده خانای شان سر اولادای شان قار میشدند می گفتنش …حالی خوده عطی (عطای) خونخور جور کدی. او آدم کت نام کلانش ده ویران داشت… اول زن خوده و باز سگ خوده زیاد دوست داشت و دوستیش کت سگش اقه زیاد بود که خرد و کلان قلا و قلا های همجوار می فامیدن… یک روز ادې مه خدا ببخشه  از کبیر بیدر دوم مه پرسان کده… که بچیم مره چقه دوست داری… کبیر که هنوز خوب و بد دنیاره نه می فامید گفته… بسیار بسیار بسیار دوستت دارم برابر سگ خوج عطا. ما خبر شدیم که ادې ره گپ خراب زده و ادې کل ما ره بسیار دوست داشت کبیره هیچ چیزی نه گفته و یک تکیه کلام داشت هر قدر گناه می کدیم یا سر ما قار می بود می‌گفت ای خراباتی و ادیم کانی از صفا محبت و خدا شناسی و نماز خانی و قرآن خانی داشت خدا همه رفته های ما ره ببخشه…پسانا کبیره فاماندیم که آدمه کت سگ برابر نه کو… گناه داره…

خوج عطا از سگ استفاده های رقم رقم می کد، آدم ظالم او سگ بیچاره ره هر جمعه ده هر جای که سگ‌ جنگی می بود برده به‌ جنگ مینداخت، سگ بی زبان یا برده یا باخته زخمی و‌ خون پر خسته  و مانده پس میامد قلای شان و باز شوانه ایلایش می کد که نگاه داری باغ و‌ بتی شانه کنه…هموقه مصرف که سر سگ خود می‌کد یک ‌پاوشه که سر نسیم می‌کد دنیا گل گلزار بود…

ملا های اطراف که کل شان علم زیاد نه دارین و نه داشتین اشتکای مردمه سبق درستام نه

می دادین خو‌ بازام غلیمت بودن… بسیار کم ملا پیدا می شد که حقیقت دین و امر خدا و رسوله ص به مردم برسانن و خصوصاً کلانا ره بفامن… که سگ بازی ‌و باز جنگ انداختن سگ گناه داره… یا اولاد سر پدر چی حق داره و پدر سر اولاد چی حق داره و مایندر بدبخت نسیم پیش خدا چی جواب دادنی اس… یا ملک شکم کتی نصوار بوی و گنده بغل دار چرا باید دخترای خوده فدای شهوت و شهرت و خواست خود کنه و یا ملک لوده چطو به یک دختری مثل میترا که گل های بهاری رشک زیبایی شه می برند و عمر ملک چند برابر عمر میتراس… مه ده بین میترا و نسیم و‌ ملک ‌و کامله گم شده بودم … ولی زیادتر دلم به نسیم می سوخت…

‌ادامه دارد…

 

نور و من قمر میترا

 

   سلسلۀ ‌‌ داستان تخیلی مرتبط به سه ده سال و اندی

نوشته‌ی محمد‌عثمان نجیب

     بخش چهارم:

 

  قصی سر شرشره:

مام عجب آدمی بودم ده او قلای کته و سوته ده او سند و سال چی فکرای لوده‌‌کی داشتم، از پیش نسیم جدا شدم طرف خانی بابیم شان آمدم. نزدیکای شام گو گم شده، دان دروازی بابیم شان یکدانه سنگ کلولی کلان کلان مانده گی بود که نمی فامم چه قسمی او ره آورده بودین، به گمان خودوم کس ناورده بودیش… مگر بابیم کت ریشک سفید خود و کت کمرک کود خود و دستکای لرزان خود هر وخت پشت خوده ده مو‌ سنگ می داد… نزدیک رسیدم… که بابه‌گک مه خو بورده، صدایش کدم بابه بابه… او وختا مردم زیاد موتکی نه شده بودین کسی کسی ره جان نمی گفت… مگم یگام تا آغا های خودانه آغا‌جان و ‌بوبو های خودانه بوبو جان می‌ گفتن… مام بوبو جان و آغا جان می‌گفتم … چند ته صدا صدا کدم بابه گکوم بیدار شد… دست شه گرفتم بلند شد و‌ لرزان لرزان سون دوارزی خانه دور خورد که پشت سنگ بودک، دمی حویلی که در آمدیم… بوی خوش قتخ آمد… ادې‌گکوم‌ ده قات دود و پلود دیگدان گم بود… صدا کدم… ادې سلام… چی پختی… یا نو میپزی مه گشنه شدیم… بابیم گفت…

نه نی  الله بوتانی او به طارت مه تیار کو… فصل بهار بود و ضرورتی به او گرم نه بود…ادیم… سبیلی امو او طارت خودام خودش نه میگره…مه دستی‌گک افتاوه گرفتم و به دو رفتم ده سون شرشری او شرشری او مقید میامد و گا ‌و ناگاه اگه خشک می‌شد… دگه سال از مدام میامد….خود شرشره عین از قلاوای بالا میامد ‌و از باغ بابیم شان تیر می شد… به ذات خدا اگه دروغ بگویم…میگفتی امو شرشره شخصی از بابیم ‌و ادیم بوده باشه… از باغ شان… از مابین گردانای انگور کته و انگورای شنگل خانی و‌‌ کشمشی تیر می شد… از دن در باغ شان… بیرو میریخت … روبروی دروازی باغ دیوال قلای بابیم شان بود که ده یک جایش اوموریً‌گک بود… ما نه فامیدیم… که او نوبتکان اس… هر غایتی که دل ما می‌شد اوموری حویلی بابیم شانه وار می کدیم او می رفت ده حویلی… تا که بابیم یا ادیم خبر می شدین وختیا کردا نال او‌ می شدین… بابیم شان که خبر میشدین سر ما خشم می کدن که حق مردم اس… چرا ده حولی بسته کدین… مگم یکی شانام یک ته چپیلاقام ما ره نه میزدین… مره بسیار دوستداشتین… یگام گنه‌‌گکی که‌

می کدم ادیم خراباتی می گفتیم… پشت او رفتم که ده مو‌ تاریکی صدای دو‌ ته دخترا میایه…آلکینای شانوم ده سر پلوان شرشره مانده‌گی بود و‌ بحچ شان روشنی میکد… ادیم و بوبویم مره یاد داده بودین که هر جای رفتی خانی مردم، یا باغ مردم یا ده سقو خانه یا ده سر کاریز یا سر شرشره خلص هر جایی که رفتی یک سلفی ساختگی کو. یا توخ توخ کو تا مردمی که او‌ جایا استین از آمدن و رفتنت خبر شوین…مام سلفه سلفه کده نزدیک شرشره شدم… خوب یک ساتکی بود، شرشر او… هوای بار و آسمان. روشن که ستارا نو نو سر میکشیدین …قصی… او دخترا چالان کده بود… سلفی مرام نشنیدین و غوم غوم کده روان بودین… مم خوده آرام گرفتم و دزه‌کی صداوای شانه گوش کدم… اگه  نی بابیم مره قچار داده بود که گپ شنوی کسی ره نه بکنم…که چغلی میشه و گنام داره و آدمه بدام ملمایه… مه پشت او‌ گپا نه گشتم… خدایی فمیدم که کامله و میترا ستن… بگویی تکت لاتری آغایم برآمده باشه از خوشی زیاد طارت کدن بابیم یادم رفت… قتخ خوش بوی که ادیم پخته بود یادم رفتین و خودم حیران پاییدم و‌ گپای دخترا ره گوش کده می رفتم… جای پت شدنام نه بود خو مخصد..،گپ راس ده گوشایم میامدین…صدای مغبول میترا گک آمد که سر نسیم گپ میزد… باز سر ملک ریشخندی می کد… یک دفه گفت… به خدا راس میگم کامله… مره سیل کو ملکه سیل کو..،مردکی سفله… کامله گفت… ملک ملکه بان…. نسیم نسیم و عثمان عثمان بگو… دلم آمده بود ترقیا بترقه… میترسیدم که میترا چی خات گفت…شور خوردنی میترا گفت … مه دنیا که یک روزام بانه نسیمه میگرم …شکر آغایم آدم درس خانده و شار دیده اس… گپ مره قبول می‌کنه…اکه نکنام… رشکی رشکیام شوم از نسیم تیر نیستم… کامله گفتیش….خوارو نسیم بیچاره بسیار مشکلات داره او مایندر سرش بسیار ظلم می کنه بابیشام بی غیرت آدم اس …بسیار شوا ده خانی سگ خوش میتن… یک دفه صدای میترا بلند شد… گفت … کامله …خوراکم او خو خانی سگ اس ..، اگه نسیم … ده سر امی پلوان شرشرام خو کنه مه زنش می شم…. دست راس خوده طرف رارو بین شرشره و دیوار قلای کاکا پاینده خیل کد…کامله گفت … اینه عاشق پاک… از ما و‌ تو … سرچپه شده کسی ره که تو دوست داری… او‌وام تره دوست داره … ولی یک مشکل داره که گفتمت… ولی بخت بد مره سیل کو … عثمانکه که مه دوست دارم …او کل هوش و فکرش سون توس…میترا گفت میفامم…از زیر نظر زیاد طرف مه

می بینه..، آغای مام دوستش داره…. مه یک‌ رقم می کنم که بفامه… مه ده قصدش نیستم …، طالع تو بر می‌کنه… ده می گپ ‌و گوی بودن که میترا گفت… کامله صوب کدیم برو که بریم ناوخت شد.. کامله خنده کد و‌ گفت …زمانه ره سیل کو‌ امو‌ آخر زمان که میگن امی اس دگه… عمرای ما ره دری “ سیل” کو…عشق و عاشقی ما ره سیل کو‌… آغایم و بیادرایم خبر شوین حلالم میکنین…باز او عثمانک چی خبر که چی‌‌گپ اس … او‌…دل‌خوده به تو‌داده تو‌به نسیم …مه به عثمان…هنوز از دگا خبر نه داریم… مه که کل گپاره شنیدم …جگرخون و ارام کده کت افتاوی خالی پس خانه رفتم … که ادیم و بابیم …نماز جماعت میخانن…سلام گشتاندن سرم بسیار غالمغال کدن که کابل رفته بودی پشت او… حالی نماز خفتنه خاندیم ما… کجا بودی خراباتی … درس و سبقتام مالوم نیس … باز نه نه و بابیت ماره ملامت خات کدن… برو دستایته بشوی که اشکنی “پیاوه” خوبش پختیم کت نان گدوله …. مام دستای مه شستم و سر نان شیشتیم ده فکر خود و نسیم و کامله و‌ میترا و‌ گپای قایم میترا بودم که ادیم گوش مه کش کد …بی بسم‌الله انداخته میری … بگو بسم‌الله اول و آخر….

 

۱۴۰۰ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

میترا نور و من قمر میترا

 

     سلسله‌‌‌ داستان تخیلی مرتبط به سه ده سال و اندی

                نوشته‌ی محمد‌عثمان نجیب

                            بخش پنجم:

 

       خانای چشمک دار ادېم شان ده قلا

…مام بسم‌اللهِ اول و‌ آخر گفتم… پیاوه خوب مزه می‌داد… مرچ ‌خشک میده‌کد‌گی سَوز کت نان گدوله بسیار مزه داد… ادیم گفت… او خراباتی… ده ای روزا به سُر نیستی چی کَدستِت… مه به خاطری که گپه تیر کنم… یک لُور بازی کدم… از بابیم پرسان کدم که چرا گَوا و گوسپندا ره بستهِ کدین ده تبیله…زَیمتام می کشین… اقه ملک و کُرد و پلوانام دارین…کاکا اخترو بر تان دِیقانی میکنه… مگم گوشت نِمیپزین…تا گپو مه آخر کنم … یک دفه ادیم صدا کد.. الکذاب لامتی… مهِ مانای او گپه نِمیفامیدم… پرسانش کدم ادې جان ای مَتَلَکِت کام مانام داره یا خَی‌کِی… بابیم گفت… بچه بِسیَر

گپدان استی… ادیت میگه که دروغگوی امت رسول‌الله نیس…مِه گفتم… چی دروغ گویی کدیم… ادیم گفت… او روز که حلیم کت گوشت ده تندور تا که بودم… چَلَپَس کده خوردی یادت رفت… تو از امو اول رٍنگ‌ماران بودی… پرسانش کدم که رِنگ مارانش چیس… ادیم… گفت یک لِغشت اشتک‌ستی گپای ته سیل‌‌کُو…کاسیته… بِلِس… گفتم ادې جان… دلم نِمیشه… هر دوی شان بِسیَر دلسوز بودین و مرِه دوست داشتین… ادېم گفت…‌مٰاد عثمانِ قولاردو… ثواب کاسه لیسی…بلیسی و بلیسی و بلیسی… خو گفتم و‌ کاسهِ گکو مهِ خوب لیسیدم…بگویی شُشتِیدِیش… مهِ که ایلهَ کدَنی نه بودم… باز از خاطر تبیله و گَوا و‌ گوسپندا پرسان و ‌جویان کدم…بابِهِ گَکوم گفت.. شیر گَوِ مادِهِ ره می دوشیم خود مه و شمام میخُوریم… ادیت ماس …مایهِ می کنه… جُوانه گَوَه دَه قُولبه کدنِ زمینا دَه مَیدِه کدن خِرمن گندما کت مادگَو بسته‌ِ‌ میکنیم… با کَم کَمَک بلد…میشی… گوسپندا ره ده زمستان قاغی میکنیم به مامایت ده کابل می بریم کت دِگه حاصل و‌ ماصل‌ِ باغ انگور و زمینا… مهِ گُفتم…چَری بخچ او بچی تان زَیَمَت میکشین… او دَ قصی تان نیس… زمستانام شما ره ده زیرخانی یخ و‌ سایه رُخ ده خانی کاکا غفور خَو‌ میته …او‌ کَی اولاد تان اس… بسیار بی رامِ دل اس…ادیم… گفت … رِنگِ ماران همی رقم تو واریس..

ده هر چیز رِنگ میزنی… ای گپا ره کی یادت میته…مامایت… که شو‌… بستی ما کنه و روز وار ما کنه چیزی نه میگیمش… مه … سیزده ته اولاد پیدا کدم… خدا یک نه نی تره ماند و‌ یک مامایته… مه که ایلهَ کدنی نه بودم‌… گفتم ادې جان قربانت شوم او چی کاره که شما ره بسته و وار کنه… مُلا صیب خو میگه حق آغا و بوبوی تا سر تان زیات اس… مهِ اگهِ یک لغشت اشتُکَم استم…‌عقل خو‌ دارم… بوبویم گفت… بچی تان ‌و صنوی تان سرٍ شما بسیار ظلم میکنن… مرهِ دَه گپ زدن نماندین و بابیم دعای دستر خانه کد…آرامیا گفت نام خدا خیلی گپ دان استی جان‌ِ بابه…گفتم …بابه جان قربانت شوم‌… مهِ گپ‌دان نیستم… گپ فام‌ِستُم… مهِ خبر دارم که یکدفهِ ادیم کل سوُد و سَودا ره گرفته کابل رفتهِ بود ده شوربازار …خانی خشوی بچی تان بوردهِ بود… باز یک سات که تیر شد … خُوشُوگکش چادِری اَدې گَکُومَه از قات درِ خانی شان پیش ادیم قُلاچ کد…که یا نی …حالی‌گک برو… بچی تانام… اَمُوجِه شِیشتِه بوده…بی غیرت …‌عوضی که از نَه‌نِه‌گک خود دفاع کنه… هنوزام گفته‌دِش که ماطِل چیستی…برو دگه…‌فکر نه کَِه بوُ که تو ده او وخت شو… کجا بِری … مِه خُو نِمی‌فامم… مگَرُم ملا صیب هر غایت بخچ ما مِیگُویه… حق بوبوی آدم سه دفه از حق آغای آدم سَرِ آدم زیاتِس… مه که شما ره می بینم بی‌گاه پهَ گاه خوده خوار کدین که بچه دارین…حوصلی بابیم خلاص شد… سرم پَتِکِه کد که گپای دگی ملا صایبام یاد بگیرم… اِی دفه ادیم گفت … بابی … نام بچی خوده گرفت باز گفت بانیش…ای تِیتُکَ شده حالی…مام شَرمیدم… ده دل خود گفتم… بَیهَ یک لورِ دِگِه باز کنم… از جایم خِیستُم دستای مه ده کردن بابیم قُلاچ کدم… رِیشکِشِه ماچ کدم….خوده سرِ دستایش پَرتافتُم… دستکایشِه ماچ کدم… خُوده خطا دادم که خوده طرف ادیم پَرتُم…. پایم ده شیطان چُراغ بند شد و چراغُم گل شد… ادی‌گَکُوم…گفت هوش کُوُ اوگار نه‌شی… خوده اموجه بگی که مٍه چراغه روشن کنم… مچم گوگردام ده کجا ماندیم… بابیم صدا کد ده تَی تَیپاییس… شیطان چراغکا از بوتلای رنگ بوت جور می‌شدین… سَرپوشای شانه غار میکدین… از پَختِه پَلتٍه‌گِه‌کا… راس میکدین… ده بوتلا یا تیل خاک یا روغن

می‌پَرتافتِین… ادی گَکُوم گوگردِه پیدا کد‌… شیطانکه روشن کد…با مه دستایشه پَچِی کدم… گفتم… خود تان ده کابل که وختِ خَو می بود …به ما یاد می دادین …ملا صایبام یاد ما میته که باید حق بوبو و آغای خودانه نگا کنیم… خو بچی شمام باید حقِ شما ره نگاه کنه… اگِه زورش به زنش نِمیرسه… ده پُشت سرش خو.. قَتِی‌گک تان… به خوبی و خوشی و آدم گری کار کنه… بگویی او‌‌ گپوم ده گَروَنجِ هر دوگک شان خورد…مِه وخته… غَلِیمت کده چَتِی و‌ چَپولهَ مگَم راستک راستک گفته

می رفتم…گفتم … مِه خو او غایتکا نه بودم … بچا از دانِ بوبو‌ وا…‌ آغاوای شان قصِه کدین که عاروس تان قدم شُوم داشتِیهَ…‌امو شَوِی که طُوی کدیِن خانای تان دَر گرفته… دودای آتش هنوزوم ده دیوالای خانای تان اس…بوبویمام… ده تندور افتیده… بوده… پایه‌کِش و خودَکَش سوخته بوده و‌ چقه ماوا ده شفاخانای کابل بوده … او …بَیَدِرِش دیدنش نه رفتِه بوده… باز بچا میگین… بوبو وای شان گفتین که عاروس بدقدم تان نام خانای تانه خانای چِشمک دار ماندِه بودَس… گُمشکُو‌ مره به اقه گپای کلانا چی … بابیم و ادیم گفتین وخت نمازِ خُفتن اس … اِمشو … بلبلکت بسیار ریز کد … جَلَ مادِه واری… بیخی اگه وضُویت نشکَشته که مَجِت بریم نِماز بخانیم… ادیمام گفت… جوابگویی داری پیشَکِم… سر شرشره چی میکدی … از نِماز بِیَه وا گپ میزنیم… مِه فَمِیدم که قصه یاد ادیم نه رفته… کتی بابیم به نمازِ خُفتن رفتیم…کُلَی کلانا آمدِه بودین… السلام علیکم و رحمتِ اللهِ و برکاتُه گفتیم… بابیم پیش … مِه اَی دُمبَش … ملا صیب که مره دید… بی‌وارَکیا صدا کد … ناسې خُوجِه‌ِ صیب پیش بِیَه که خُوج عطا کاکایت از تو شکایت داره… مِه از بابیم بسیار ترسیدم…که ده خانام زیاد گپ زدِه بودم… یالی گَکُوم کدام گپی دگه خات شد، حتمنی لت میخورانیم… پیش ملا صیب رفتم که دَه محراب مَجِت شیشتِه بود… کلانا کُلِگِی شان بودین… کُلهٍ خُوجٍه صایبا و خان صایبا… ما ره میگفتین‌ مربوط خان صَیباستیم…مهِ حیران پاییدٍه بودم … که خانی چیس… و ما چرا خان صَیباستیم که از خودان چیزی نداریم… شنیده بودم که خٰانا و مَلِکا زمین و مُلک و جای زیات زیات دارین…خانی خو سَرِ مُلکِ مردم نِمیشه… دَه دِلِم گفتم… ادیم راس میگه… مرِه به ای گپا چی… باش که حالی چی ماکمه داریِنت…ملا صیب بابِه گَکُومهِ گفت .. خُوجِه صَیب تو کلانِ کُلهَ‌ی ماستی… اِی قلا به نام خودت و پدِر و پدِر کلانایت اس… مگَم ناسیت… کَمَکِیٰا کلان کار اس… از عقل خود کده زیات گپ میزنه بچاواره هر چی هر چی یاد میته… خیر اس که اَی شَر آمده … بابیم وَرخطا گپ ملا صیبه قطع … کده پرسان… ملا صیب ناسیم کدام بی ادبی کدَس ده مقابل کلانا…ملا صیب شروع نه کده بود که …خُوج عطا کاکا … بلندِیا صدا کد…‌نی … خوجهِ صایب … کاشکی اِی طارطقت کلانا ره چیزی می گفت… بَلای جانِ کلانا شده… اولادای ما ره هر هر چیز یاد میته… سَرِشه تَه کُو بوی شیر میته… دستای ما ره پچی می کنه باز اولادای ما ره ده روی ما میخیزانه… نسیم بچی مه گپای ناق ناق یاد داده…کتِ بچای مَلِک صایب زبان بدل کده… ای ره.. پس روان کُو کابلی‌گک شده حالی…پَدِرش چقه خوب آدم اس … کاکاوایش…بچای سیدآظم خان… یک عُمر قَی خوارای شان و نَ‌نِی شان وختای خوبِه تیر کدِیَن… بابیم که آدم آرام بود… اما بِسیَر هوشار بود… گفت… خُوج عطا اول اِی بچه طارطُق نیس… ناسیم… اس…گپٍ تِه پس بِگی…دویم… مَو شمٰا ره به کارِ اُشتکا چی… سه‌یُم…ما که اولادای خودانه اداره کدِه نتانیم… دگا خو..، ضامن شان نیستن… پَگَهَ یا صبا بیگَه ده یک جای دگه یک کسی یک چیزی میگه … وا پشت او نفر

می دَوِی که بچی تره یا ناسی مره چیزی یاد داده… یا پشت بچیت… ملا صیب که اول بسیار کَش داشت کم کم چُپ شد… دیدم …چشمانانیش خَو پُریا شده… کاکا ضابط که آدم منطقی تری بو… گفت … وختام ناوخت اس … به اجازی ملا صیب و خوجه صایبا به خودِ اَمِی بچه وخت بتیم که چی میگو… باز اگِه گپش قناعت ما نه داد صبا ده پَیتَوِ …صُفی مَجِت کُلِ شانه جَم مِیکنیم … گپ میزنیم… ملا صیب که خَو پُر بود… از خدا میخاست که گپ زوتیا خلاص شوه و ا‌َلَه‌پَتَه نمازه بخانه…‌گفت نِماز خُفتن وختیا داخل شده چار پنج دَقی دِگه به جماعت مانده … ناسی خُوجـه صیب زوت زوت گپای ته بگو… پیش از او…ده وختِ سَبَقا ما ره خود ملا صیب یاد داده بو…که… وختی به مَجِت داخل میشی خاندنِ نمازِ تحیی مَجِت سنت اس به غیر از بین نِمازای پیشین و‌ دیگر… مگروم … ما و‌ بابیمه نماند که تحیی مَجِتِه بخانیم…مام گفتم … باش خی که شما کلانارام… مات کنم… باد از ای که به محمد ص درود گفتم… از ملا صایب پرسان کدم …ملا صایب… خاندن تحیی مَجِت مهم بود … یا پرسان کدن از مِه ملاذصیب گفت … تحییی مَجِت مهم تر اس از کار دنیا… گفتم خی ما بابیمه اجازی تحیه خاندنام…نه دادی … خودت گفتی روز ماشر پرسان میشه… جواب ماره کی میته… خودت یا کاکاوایم… همه گی‌… چُپ شدین … ضابط صایب گفت … خُوجه صایب عطا بگو …کام جوابی دارین تو ملا صایب به ای بچِه گک… ملا صایب گفت.بیایین که نِمازه بخانیم …. به جماعت ایستاد شدیم … مره گفتین تو اشتک استی … ده قطار آخر ایستاد شُو کت بچای دگه…

ادامه دارد….

 

میترا نور و من قمر میترا

 

سلسله‌ی داستان تخیلی

 

نوشته‌ی محمد عثمان نجیب

 

بخش شش

 

کَندوای اِشکَم دارِ ادېم:

همه‌‌‌گی ما آماده‌ی نِماز خاندنای ما شدیم که بچی کاکا له لۍ گفت دو دقه به جماعت مانده، ایطونایی سیل کدم که بابیم نِماز میخانه حیرت پاییدم که کدم نِمازه می خانه پیش از رفتن به صف از ملا صیب پرسان کدم که بابیم کدام نمازه میخانه… گفت… تَحِیی مَجِته میخانه… مه بی واریا پرسان کدم… ملا صیب بابیم خو ده جای خود شیشته بود… خودت نماندی ما که نِماز داخل شدنِ مَجِته بخانیم… وا بابیم چه ذاتی میخانه… ملا صیب گفت … ناسی خُوجِه صیب بِسیَر اُشلُق‌ می کنی… گفتم …خیر ملا صیب مِه نِمی فَمُم بخچم یاد بتی… مام میرم نِمازه بِخانم … مَطَلُم کنین… ده مو‌ گپ‌ و سخن بودیم که صدای غُورِ قَچلِ بچی عبدالملوک خان‌ و‌ مَلِکِ ما بلند شد… وخت پوره‌س ..‌.دینو‌ بچی کاکا له‌لۍ قامت گفت …‌مام دیدم رَهً‌ی پیش رُویم‌ بند اس …گفتم چطونایی پشت سَر بِزگَرُم…طرف راست کمی ره بود.. خُودکِ مِه پیش بچای آخر قطار رساندم و تا نیت کدم… ملا صیب اللهُ ‌اکبر … مام دستای مِه بستِه کدم و‌ اِستٰاد شدم… تا شور خوردنیا… ملا صیب سلام گشتاند…‌مَم دل و نا دل سلام گشتاندم… یک رقمَک تشویش داشتم که ملا صیب نِمازه غلط کده… اقه زود…خو ..وَلِگِه تیپ ۵۳۰ اُم تیز قرآن بخانه… دِلِم آمده بود تَرَقِیا بِکَفَه… گفتم ملا صیب نِمازه غلط کَدَی … اِقه زود چار رِکات خاندی… گپ نه بوُ… بلا بُو‌ که مِه اَی دل پاکُم‌ گفتم…ملا صیب خِلَکیِ… غَضَب شُد… بٰابِه گکُومه گفت ….خوجه صیب ما ای خاطر ای ناسی تو… قریه ره اِیلَهَ میکنیم … ای شَرِی بچِه یک غم شدس بخچ ما… بابِه گَکُوم… بخچش گفت… ملا صیب نِمیشه که مه اَی تُوتیش بِگِرُم…کُلِهِ‌گِی گپ بابی مه قبول کَدِیَن … ملا صیب دید که تنا پایید…گفت …یالی نا وخت شده …پَگَه گپ می شورانیم… خو… بگو … تِفتَک … مِه چِتَری غلط خاندیم…‌یا کم خاندیم… مِه گفتم… ده تندور خانی ادیم چارته کَندوی کلان کلانیا اس که بگویی اِشکَم داره…مه از هر کندو‌ …. چهل چهل ته چارمَغ دُزی کدم… چارمَغای سه تَه‌ی شه حساب کدم … چارمی ره نو حساب می کدم که خودت سلام گشتاندی…ده هر رِکات چار مغای یک یک‌ کَندو ره حساب کدم باید ده چارم تَه‌یش خودت سلام می‌گشتاندی… بگویی مِه ده چشمانای کُلِگِی ‌‌و ده او بیگاری شَو پودر خندِه پاشاندهِ باشم ….از خنده ده درونِ مَجِت می لولیدن… تَوَرِ ملا صیب دسته یافت… گفت… خوجه صیبُم دل خوشی است که ناسی شَری داره …مره گفت… ده وخت نِماز آدم کُلهَ‌ی فکر خودانه به نِماز می گیره… طوی خو نامدَی… کاکا گل رحیم خان که از پایان قلایی ما بودین کتی‌گک دگه کاکاوا به نِماز میامدین… به ملا صیب گفت دُووا کو… بی از او پَگَه ده پَیتَوِ مَجِت گپ شُورانی دارین … اِی گپام اموجه بزنین… همه دُووا کدین و‌ رفتین.. بابِه گَکُوم دست مره گرفت ..‌.لام تا کلامُم نه گفت… ‌ده رَه گَت شدیم و خانه رفتیم که ناوختای شَو شدهِ بُو….

 

بابیم قَرِ ادېمه توراند..

 

به ماضی که خانه رسیدیم… ده نورِ کم‌ رنگ شیطان چراغ دیدیم که ادېم بالی جای نِماز شیشته … ذِکر کده رایی بُو…مِه ادېمِه سال دادم… ادېم سلام بابیمه علیک گرفت و با خودشام بابی مِه سلام داد…و پرسان کد… دیر کدین بابی مامَدِالله … بابیم…خَرَپِ کده قِصی مَجِته بخچش کد… سَرِ ادېگَکُومام پَتِکَه و سَتِکه کد..که چَرِی اِ‌ی چُوچی شیطانه نِگه کدی … قَلهَ رَه قَله مَجِته مَجِت جَقاندَس…‌ادېم بی‌وار شده و پرسان کدن… خراباتی باز چی کدی…مِه ترسیدِه بودمَک چُپیا خوده ده پِشت یک کَندو گرفتم… مَچِم ادېم و بابیم از کَندو خانا چی دیده بودین که مدام هموجِه شِشتُ و‌ خِیستِ شان بُو …بابیمِه خدا داد… عَینه به بَینَه گپای مَجِته به ادېم نَقِل کَد…‌و گفت … مردم از دِستِ ای تارتُقِ داماتِت به فِغان رسیدن… پَگَه تَه‌ی چارمغای مَجِت سرش گَپ شُورانی دارن… راستی چارمغ دُزام اس… ادیم … تَسبِی گَکِ شِه دَه لای جای نِمازکِش ماند… ‌و جای‌ نِمازِ شُم دَه تَه‌ی یک کَندو تَقِی کَد… و .. خدا تره روز نیک بته… شِپلیدنِ مِره شروع کد…گفتار کده رایی بُو… خاطرم جَم بُو که اَر چِقه قَرُم باشه لَت و کُوبُم نِمیکد… قُچار بتی … قُچار بتی کد… گفتار کده رفت… گفت … چارمَغاره از کجا دُزی کدی…گفتم … ادې جان خیر اس اَمِم دفام بخچش کُو دِگه نِمی‌کنم… بچِه گَکِ خُوب مِیشم… بان جایَه کای خودانه تالِه کنیم … شیطانَکِ مام تیل نداره دُودِش زِیاف شده از روشنیش کده… بابیم گفت… اینه حالی ای مارُم یاد میته… خودش خو… به جای رسیده شده… ادېم گفت … گپِ چارمغ دُزی ته که نه گویی خَو کَدن سرت حرام اس… گفتم… از اینی کَندو آی اِشکَم دار تان گرفتم… دیدم هر دو گَکِ شان زیر لب خنده کدین…مام دلاور شدم… ادېم … گفت … دُزی کدن از مال خود و مالِ مردم گناه داره… روی خوده سُونِ بابیم کد… ازش پرسان کد… کسی ده مَجِت چیزی نه گفت … بابیم… سَرِ ادېم خِشِم کد… کفت … کُلِگِی دَه جای مُلا شاندندش…عجب …ساده مِجاز استی … از تو…نَه نَه کلانِ دیوانه اَمِی ناسی دیوانه…اورُم خدا خیر بِتِیَه اَمُو ضابط صَیبَه پِشتی شِه کد … وا. دگام ..‌خو گفتین… باش که پَگَه چی

میشه…

 

ادېم گفت زنَِ شُم خوب زن اس …خیر بِبِنه نه نی میترا :

 

گپ ادېم خلاص نه شده بود… که دِلِ مِه باز دِیوانِگی خوده شروع کد… چال زدم باز خوده ده بغل ادېم قُلاچ دادم … چاپلوسی کده..دستایشه پچی کدم و‌ رویشه پچی کدم … دَه مُو ناوخت شَو عذر و زاری کدم تا که مِره بخچش کدین… ادېم گفت گپای کَتِه كَتِه نه بِزن … کَندو‌… چی اِشکَم داره… بابیم که یگان خوش خویی داشت …گفت اِشکَم خو نه نی تو داشت که غَمِ جانِ ما ره زایید… ادېم گفت…اِیلِه کُو … آلی ده پَسِ شَو غُرغُر نه کُو…. جایای ما ره تالِه کدیم … ادېم… مره… قَی خود خَو می داد تُوشَک چِگَکِ تِکه یی برم راس کدِه بو…پیش از خَو‌ گپای دینی ره یادُم می داد… گپای مُوتَکی یادُم می داد… گفتم ادې جان اِم بِیگه قصی نه نی میترا ره بخچِم بکُو … چی کده که خوب زن اس…کام کاری بخچ مَه و‌ شما کدَس… ادېم گفت … آه … رٍنگِ مارو…تو خو اَمِی رقم نه بودی… از وَختی که خدا دادهَ ستِت امی رقم جنجال داشتم کَتِی گَکِت … وختی که گَکِت گفت …‌ فامیدم که از غَضَب مانده…دَمِی وخت بابیم صدا … روشن کو تو امو شیطانکه … مه میرم ده حویلی… با تو‌ کتی چوچی دُلدُلِت تا که میتانی…قِصهِ کو… عجب خَلقِ بی تمیسی… بابیم توشک و‌ لِیٰافِ خودِه گرفت از کَندو خانه بیرون رفت… ادېم گفت… او‌ مَردَکَه حالی که مه از قارُم شِیشتُم تو شروع کدی…برو ده مَجِت خو کُو…دِلِم می لرزید که بابیم و‌ادېم‌ جنگ نَشِین … قصې بوبوی میترا نه مانه…خدا فضل کد… که بابه گَکُوم دِگِه چیز نه نگفت و رفت…

 

بابیم و ادې گَکُوم به خاطر مه عجب کارایی کده بودِیَن:

 

ادېم گفت… جانٍ ادېش تو گک از روز اول بسیار مریض بودی… هیچ خوب نه بودی… بوبویتُم چیزی ره نِمی فَمِید… تو زِ غَیری گریان می کدی…لاغر و‌ رِنگو بودی… سَرِ تو شیر بوبویت خُشک شد… قُدری دو‌ جان کدیم …بوبویت شیر پیدا نه کد… آغایت شیرچوشک و شیر خشک آورده می رفت ‌و تو ره به هزار مداری گری شیر چوشک میدادیم…

پیش چند تا مُلا بُردُمِت… اَمِی بابه گَکِت ده تختی پشت خود بستیت می‌کد … اَی کجاوا پیش ملاوا می بردیت… به ملاوا یا گندم می دادیم … یا شِیر یا جِرغات… بازُم تو خوب نِمی شدی …. کُلِگِی ما

سنگ دَه دَنِم… میگفتیم… گَرِی داری و سات داری … به زنده بُودنت هیچ دِل خوش نه بودیم…بوبو‌گَکِت غیر گریان دگه کار نداشت… مگم … شیرآغا جان خُسرِ کاکایت که از هرات مِیمٰانی آمده بو… آدم بسیار دیندار و‌ مسلمان و‌ دلسوزی بود… او تُره ده بغل میگرفت و میگفت … جگر خونی نه کنین… انشاءالله ای نه میمُرَه ای آغای پِشکیس… پِشکِ خوده تیر می کنه… باز کم کم کلان شدی… یک چند روز که از پیش بوبویت ده قلا آوردمت … زَنای قلا هر کدام شان دوستت داشتین و میگفتین بوبودادا خدا غم نشان نَتَدِتان …ای بَچِه گکه خدا نگاه کنه…

مه بیوار بودم که زود قصی نه نی میترا ره بگویه… مگَم ادېم ده مو‌ قصی خودش بند پاییده بُو… مِه پرسان کدم…خی که كُلَۍ زَنای قلا قَی تان کمک کده… تو چرا تنا نه نی میترا ره میگی خوب زن اس…

ادېمُم زَنِ تجربه کار … آستاییا یک مشت زدیم … گفت تو …چی پشتِ میترا و نه نیشه گرفتی … مچم تو‌ چی استی …گفتم … ادې جان…خوش دارم بِفَمُم که چی رقم کَتِه شدیم… ادېم گفت… چوچی گَو‌ واری کَتِه شدی…چوچی آدم خو تُره واری اِیرغٍشتَکی نیس… بازُم بیچاره قصِه کد…که دَه کابل و‌ زابل کسی نماندس…مِه که زابُله نِمی فَمیدم …وا … چُرتی شدم … ده کوتی تاریک ادېم شان که بِیوَزوام خودش ده روز روشن گور مانِندِی بو…. تندورخانام بو… کَندو خانام بود… خانی شِیشتنی‌یُم بودک…خَو خانام بو… هیچ نِمی فَمِیدی که شَو اِس یا روزِس …خودُمه اَی ا‌ِی پالو به اِی پالو می پرتافتم…ادېم … چی غَس‌مالَک انداختی…ماد عثمانِ قول‌اردو… دَه مِی غایت بابیم سَرِ ادېم قَرِیا کد که بگویی میکُشدِش خدای ناکده…خَو شو ..، او جَلِ ماده…گُمانُم پَگَه طارت و نِماز نه داری…مِه گفتم اِی شاخِ بَرَنتَیه چند ته قفاق می زنه…مگِم خودش گِلَم نه نی خوده…اَوار کده … آلی ملا اَذان مِیگُو…

 

نه نی میترا بَخچِ مِه زیات کُومَک کدِه بودَس:

 

ادې‌گَکُومه قربان شَوم تیز تیزیا قِصِه کد … او به ذاتِ خدا … کُلِگِی شان سَرِ مٍه چِقِه زَیَمَتا کشیدی…ادېم‌… گفت … بخچ ما غیرِ که به خدا دُوُا کنیم دِگه رَه نه ماندِه بو… یک وخت… که آوردیمت کَی خود ما… نهَ نِی میترام ده وطن آمدِه بُو… دید که زِیَف رِنگ می‌زنی و چیزی ده جانِتُم نماندِه بوُ… جگر خون شد…بخچکُم یاد داد که چی کنم…تا که اَرماند به دل نه پایُم… مِه از ادېم پرسان کدم که… نامای کُلِ دخترای قلا یک سُو اِی…نام میترا دِگِه سُو … چرا کامله و رقیه و ملیه نماندین…نی که مُو‌تَکِیاستین… ا‌َدېم… گفت چیلک نه‌ پَرتُو… مه نِمی فَمُم… مخصد نَه نِه گَکِش به مِه اَی خاطر تو کومک کده… ادېم گفت …آلی خوده به پالوی راس پغنه بتی..آیت‌الکرسی تام بخان… یک الحمد و سه قل والله رُم بخان… که پَگه وختی بیدار شوی … به نِماز … مِه که دلُم از خاطر میترا جوغو میزد…زیاد شَلِه شدم … که ادېم بخچم بگویه بوبوی میترا به مه چی کدَس ده خُورتَرَه‌کِیایم…

 

یازده تَه دُخترای قَلاوا:

 

ادېم گفت بچیم… نَذرِی بودی … هر کی هر چی می‌ گفت … اموطونایی می‌کدم… زَنِ ضابط صیب گفت یازده ته دخترِ جوان از قلاوای چار طرف جَم کُو …‌کُلَی شان کالاوای پاک بپوشین…‌وضو‌‌کنین…ده خانای خودان دو دو رَکات نفل بخانین… وا … ده حویلی یا زیر چارمغا یک جای جور و پاک کُو …بچه ره سَرِ یک تُوشکچه اِیلَه بتی… دخترا به نوبت کلیمای خودانه خانده ‌و از سَرِ بچه بِذگرین و دختر آخری بِگردِش و یکی به دِگیش… داده بِرِیَن … ده آخر یا ده بغل تو یا ده بغلِ بتندِش وا یکی ما ده مَجِت

می مانیمش… ‌‌و به خدا عذر و‌ زاری می کنیم که نِگهَ‌یش کنه…ده او غایت اَمِی میترا گک ده شِکمِ

نَه نِیش بو…وا … خُدا خیر بته بابیته …قبول کد ..بخچ مام اجازه داد که پیش زَنٰای قلاوای همسایه بُرُم… زَنِ ضابط صیب یادم دادِه بو…که چادِرِ کلان بپوشم و‌ از پیش…نَه‌نای دخترا کَی نوک چادِرٍم گدایی کنم که … دختر شانه بانِین… باز اَمونایی کدم … یازده ته دختره جَم کدم…شُوروای تُند و‌ تیز بار کدم نانای قُلاچ قُلاچ تندوری پزیدم و سلاتِی تُند کدم … که تو شامَتی بخچ ما زنده بپایی و خدا قبول کنه… عذر و زاری ماره… بگویی او روز ده قَلای ما جَشِم بو… خُوشی بودیم‌…بوبو گَکِتُم بِسیَر خوش بو…باز… ادېم..گفت… دخترا که از سرِت بِذگَریدن… خدایی… دخترِ ملل صیب که نوبت آخر از او‌ بود ..،تره ده دامنِ زنِ ضابط صیب انداخت و رفتیم طرف مَجِت … ده ره … زَنِ ضابط صیبه گفتم…ناسیم که به خیر جور شوه … باز اگه اُشتُکِ اِشکَمِت دختر بو…بخچش میتی… بیچاره ره خدا روز نیکی بته … گفت…‌به دِلِ مَه ‌و تُو باشه… آه … چرا نی … خو…هنوز اشتک‌ ده شِکمُم خربوزی سر بسته ‌و بچه ده مَجِت …اول خدا بخچ تان بانیش… با … دَه وَختش مردا میانه‌کالِ خودِ شان گپ بزنین… با ده مَجِت بُردیمت…باز کارای کدیم… که بَخچِت نَقِل می‌کنم…آلی خَو کُو که اٍم دفه بابیت از خانه

می‌کشدِ ما….

ادامه دارد