آرشیف

2015-1-30

آریانا سنگان

سفر بـــــــــه سنگ کلاغ

 
 
          یک روز من و مامایم تصمیم گرفتیم به کوه برویم. ما می خواستیم حیوانات وحشی را مشاهده کنیم و من آرزو داشتم ببینم شب خوابیدن در جنگل چطور است. نامِ کوهی که می خواستیم برویم، «گاروانُف کاماک» بود که ترجمه ی آن  «سنگ کلاغ» * می شود. ما غذا و آب خود را برداشتیم و پدر بزرگم با موترخود، ما را به محل زنبور داریی مامایم که در جنگل قرار دارد، برد. ما آن جا با پدر بزرگ و مادر بزرگم خداحافظی کردیم و پیاده به راه افتادیم. راه از محل زنبور داریی مامایم  تا سنگِ کلاغ، سه ساعت است. از یک چشمه ی معروف به نام «مولِشکی چُوچُور» که تر جمه ی آن «چشمه ی قاطر» است گذشتیم. ** بعد، از روی سنگ های جوی آب عبور کردیم. سپس به یک بالایی بزرگ رسیدیم، در راه، چند بار استراحت کردیم. بعد به یک حصارِ سیمی رسیدیم. این حصارِ قرقگاه حیوانات بود. چند دقیقه، بغلِ حصار راه رفتیم. بعد یک درخت را دیدیم که روی حصار افتاده و آن را پاره کرده بود.
من به مامایم گفتم: شانس خوبی داریم. این درخت، راه ما را باز کرده است.
مامایم داخل رفت و دست مرا گرفت و من هم از حصار گذشتم. کمی راه رفتیم، بعد یک جا نشستیم و نان چاشت را خوردیم. چند دقیقه استراحت کردیم. در داخل این قرقگاه، حیوانات زیادی بود. در راه یک مرغ وحشی دیدیم. در این جنگل  خرس های قهوه ای هم زندگی می کنند. آن ها را ندیدیم، ولی، یک جا صدای یکی از خرس ها را شنیدیم. من کمی ترسیدم، اما ادامه دادیم. به تابلویی رسیدیم که نام منطقه، یعنی  «سنگ کلاغ» نوشته شده بود. ما خوشحال شدیم و راهمان را ادامه دادیم. یک جا خیلی گزنه بود، و راه رفتن کمی سخت بود. اما توانستیم که بگذریم. یک جا یک بنای کوچکی را دیدیم. از این بنای کوچک می توانی حیوانات را ببینی، اما آنها نمی توانند ترا ببینند. به یک بالایی خیلی تندی رسیدیم. پناه گاهی که مقصدِ ما بود در یک چمن قرار داشت. وقتی به چمن رسیدیم، دو تا آهو آنجا بودند و داشتند علف می خوردند. وقتی ما آنها را دیدیم، خیلی خوشحال شدیم. دوربین را برداشتیم و آنها را بهتر  دیدیم. آنها کمی به ما نگاه کردند و جلو و عقب می رفتند. یک عقاب بالای سر ما با صدا پرواز می کرد. آهوها وقتی که او را دیدند فرار کردند. ما داخلِ آن پناه گاه رفتیم. چاشت شده بود. کمی استراحت کردیم. وقتی که برخاستیم، هرکدام ما یک ناک خوردیم و رفتیم حیوانات را ببینیم. در راه یک صدایی را شنیدیم. به بالا و پایین نگاه کردیم. پایین یک بز کوهی را دیدیم.
 بعداً مامایم گفت: «سوواتا» از اینجا دو کیلومتر دور است. در آنجا حیوانات زیادی هست. می خواهی به آنجا برویم؟
من گفتم: بله، برویم.
در راه، اثر پای حیوانات را دیدیم و حدس زدیم که نزدیک ما هستند. وقتی که به «سوواتا» رسیدیم، با دوربین، هفت  بزکوهی و یک گوزن دیدیم. آنها وقتی ما را دیدند، فرار کردند. آنجا هم «پناه گاه» بود. ما داخلِ «پناه گاه» رفتیم. یک، دو ساعت آنجا بودیم. یک دفعه صدای خِش خشی آمد. رفتیم ببینم. خیال کردم گراز است. ولی وقتی که خوب دیدم، فهمیدم که یک درختچه ی بزرگ است که موش ها زیر آن خانه ساخته بودند و در لای شاخه ها ی آن بالا و پایین می رفتند. بعد به راه افتادیم و به سوی پناه گاه قبلی برگشتیم. در راه دوباره صدایی آمد. دیدیم که سه تا بز کوهی نر به راه ما آمدند. آنها که ما را دیدند و فرار کردند. وقتی که به چمنِ پناه گاه رسیدیم، یک بز کوهی ماده را دیدیم. او فرار کرد. ما داخل پناه گاه رفتیم. آنجا شام خوردیم و خوابیدیم. شب کمی سرد بود و همش صداهای حیوانات بخصوص، صدای گوزن می آمد. خوابیدن سخت بود، اما وقتی خوابیدم، صبح حسی داشتم که انگار صد سال استراحت کرده ام. من شب، روی میزی که آنجا بود خوابیده بودم و دو بار، پایین افتادم، ولی هیچ چیزم نشده بود.
صبح، هرکدام، دو تا ناک برای ناشتا خوردیم و برگشتیم به سوی روستا. در راهِ برگشت دو تا بز کوهی نر و ماده از جلوی ما گذشتند. وقتی در محل زنبور داری مامایم برگشتیم، پدر بزرگ من با موتر آمد و مرا به خانه برد. آنجا خیلی تعریف می کردم. این خیلی سفر خوبی بود در ماه سنبله 1386.
 
صوفیه ـ 1388
 آریانا سنگان، شاگرد صنف پنجم
ــــــــــــــــ

* چون که در قدیم در این جا، کلاغی آشیانه داشته، لذا این کوه به سنگ کلاغ مشهور شده است.
**در قدیم وقتی که ترک ها با بلغارها در این محل می جنگیده اند، این جا آب نیافته اند . یک پیرزن به آن ها یاد داده که به قاطر، نمک دهند تا تشنه شود و آب پیدا کند. آن ها همین کار را کرده اند و قاطر در این جا شروع به پالیدن کرده و آب بیرون آمده و آن جا را «چشمه ی قاطر» نامیده اند.