آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

ســـه احــمـــق

 

گویند در روز گار قدیم پادشاهی شرط داشت که کسی سه نفراحمق را برایش پیدا کند دخترخودرا به او میدهد.
 
شخصیکه متوجه این شرط پادشاه بود با مردی برخورد که تفنگ برشانه دارد وبه سمتی میرود از اوپرسید ای مرد به کجامیروی؟
 
مرد گفت : میروم بردرخانه کسی تفنگ بزنم که، زنیکه سابق همراهم  بود وازمن بچه دارنشد حالا درخانه  مرد بچه دارشده است.
 
این مرد فکر کرد ازین مرد احمق تر پیدانمیشود گفت: ای مرد بیا همراه  من برو اوباهمان مرد تفنگدار نزد پادشاه آمد وگفت: بخاطر بجاکردن شرط شما شخص احمقی را پیداکرده ام  زنیکهقبلادر عقد نکاح خودش بوده واز او اولاد نکرده است. حالا که زنش را طلاق داده واو شوهردیگری  گرفته واز شوهرش بچه دار شده میگوید میروم بدرخانه او تفنگ میزنم.
 
پادشاه گفت: خوب این یک احمق دونفردیگردرکجاست مرد گفت: یکی من هستم ودیگری خودت هستی که دنبال احمق میگردی پادشاه حرف مرد راقبول کرد ودخترش را به او داد وبه این ترتیب مرد شرط پادشاه را بجاآورد.
 
یاد داشت: این قصه کوتاه محلی رانیز از زبان ملا محمد نعیم باشنده قریه پشت آسیاب وسرگزهای منطقه الله یار چغچران شنیده بودم وبعدازمدتی خواستم که بیش ازین درسینه ام نگه ندارم وبه دست نشر سپردم.
پایان
 
چغچران
جدی1390