آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

ســــردی و گنجشکـــک

 
زمستان خنک شده بود یکروز صبح سیاه موی ا زخانه برآمد دید گنجشک ها پریدن یک گنجشک که خورد بود نپرید وسیاه موی اورا گرفت گنجشکک میلرزید ، زود بخانه آورد عبدالرازق وفیصل را خبر کرد.
سیاه موی گفت : بیچاره خنک خورده شاید بالش شکسته ویا مریض باشد پریده نمیتواند ، ما وشما بخانه  خود نزدیک بخاری از گنجشکک نگهداری میکینم تا جور شود حالا محتاج است !
عبدالرازق وفیصل با دلسوزی به سیاموی گفتند:ما باتو موافق هستیم وباید کسی نداند که گنجشکک در خانه ماست.
 عبدالرازق گفت : من برایش نرمه های  نان میدهم وفیصل گفت : من هرروز یکبار از خانه بیرون میبرم تا پدر ومادر خودرا ببیند ودیق نشود.
هروقتیکه خوب شد باز بدستای خودم پرواز میدهم تا نزد گنجشک ها برود از کجا که برادربزرگترشان عبدالقادر خبرشد واو گفت : بیاید چند دانه گنجشک دیگر هم بگیریم وگوشت آنرا بخوریم درین میان عبدالرازق وفیصل دلشان به گنجشکک سوخت وگفتند : ما گوشت گنجشک های بیچاره را نمیخوریم ، عذاب دارد اگر مارا کسی بکشد چقدر بداست.
برای عبدالقادر گفتند : به گنجشکک ما کارنداری وهوش کنی به او ضرر نرسانی عبدالقادر فکر کرد گفت : شما راست میگویید من هم به گنجشکک کمک میکنم تا زود تر پریده بتواند و اورا آزاد کنیم همگی بیک نظر درباره گنجشکک گپ داشتن دیدن که حال گنجشکک خوب شده است .
فیصل گفت : بیایید حالا اورا آزاد کنیم اگر خنک خورده باشد گرم شده میرود.
 عبدالقادر گفت : اگر جور نشده باشد به غاردیوار میرود پشک خبرشودگنجشکک را یک لقمه میکند.
به همین فکربودند که کنجشکک ازجایش کمی دورتر پرید آنها خوش شدند گنجشکک رابه خیر وخوبی رهاکردند گنجشکک اول پرزد سری دیوار خانه نشست وبا اشاره سرش از سیاموی ، عبدالقادر، عبدالرازق،وفیصل تشکری کرد ورفت .
 
پایان 
چغچران
جدی ۱۳۸۷