آرشیف

2015-10-25

Shahla Latifi

راه مبهم

پسربچه دروازه اتاق را بست. پیراهن و تنبان از رنگ و رو رفته اش با موهای طلایی، پوست سفید و چشمان میشی قشنگش هم آهنگی نداشت. خوب، دست روزگار برایش خیلی ظالم بوده است و قوت و توان مادر برای آسایش پسربچه خیلی ها عاجز
هنوزهم صدای مادر را از عقب دروازه می شنید که با مرد گفت و گو داشت. با مردی قوی هیکل و بدخوی که سال ها میشود در زندگی شان مانند علف هرزه سر کشیده است (البته پسرک چنان می پنداشت). و هر زمان که مادرش با گفتار نرم و گاهی هم با زشتی دلیل ازدواج دوباره اش را به پسر هشت ساله و باهوش تشریح می کرد، دیگر برای پسرک بی تفاوت بود و فقط به تاریکی بختش باور داشت، آن هم به گفته ای حاجی ننه (مادرکلان مهربانش) که برای دلخوشی پسرک از هیچ چیزی دریغ نمی داشت و همیشه می گفت که بخت همه ی ما سیاه شده است چون روی ذغال زمستانی
قلب پسرک دیگر از شنیدن چیغ و فریاد تنگ شد. و روی خود را در دستان کوچک و ترک خورده اش محکم فشرد و به راهش ادامه داد تا برود پشت کار و بار زندگی اش
آری، پسرک باید اسپند می فروخت، دود بی آسیب اسپند را به روی آدم های رنگ رنگ جاده، آدم های که اکثر شان حتی به پسرک چون یک انسان نمی دیدند. و بعضی از آدمها فقط پول ناچیزی بسویش پرتاب می کردند و با قهر و غضب میرفتند پی روزگار شان. مگر بسیاری، از دود اسپند با حرص و ولع، رخسار خود را می پوشانیدند تا از چشم حسودان و
رقیبان-همسایه ها، مادرشوهر، و خویش و قوم… محفوظ بمانند
و پسرک در دل سخت به حال ایشان می خندید که این آدم ها چه قدر احمق استند با چنان ولع بیهوده،، لیکن مجبور بود آن حقیقت را بشمول حال و روزگار غبارآلودش نادیده بگیرد تا بتواند چند پول ی بسازد و از شر مرد ظالم و بی احساس در خانه قدری آرام باشد

 

زن که در پیشانی دو خال سبز داشت و چهره ای همسان پسرک، خیلی قشنگ بود. و با روسری ارغوانی که گوشه ی از موهای بافته شده اش را جلوه میداد به سختی گریه میکرد: تو مرا قول دادی اگر با تو عروسی کنم غم من و دو فرزندم را خواهی خورد. آخر به آن وعده هایت چه شد؟ ننه را بازی دادی. بیچاره ننه از مرگ بچه اش تا کنون به حال نیست و مرا بخاطری آرامش بچه ها مصلحت داد که با تو عروسی کنم
”.چپ باش! برو نان بیار و بزودی دخترت هم باید روزی اش را بدست بی آورد”
غرش دردناک مرد دخترک ۶ ساله را که در گوشه ای کالاهای تمیز را تا می کرد لرزانید. زن با کنج روسری چشمانش را خشک کرد و با اضطراب رفت تا با دخترک نهار را آماده کند. چون می دانست در غیر روز شان مانند دل و درون آن مرد سیاه خواهد شد و زار

 

“!دختر برخیز، برخیز زود شو”
زن جوان با دستپاچگی چشم باز کرد: چه شده؟ 
ننه( پیرزن کوچک اندام و مهربان) که با شال سفید رنگ خود را پیچانیده بود به نرمی گفت: برخیز مینی بوس اینجاست و همه چیز تیار است
زن جوان با عجله از روی تشک، خود را بلند کرد و دخترک و پسرکش را که به دو طرفش خوابیده بودند به آهستگی بیدار نمود: برخیزید بچه ها، وقت رفتن است. پسرک بیدار شد: من آماده هستم مادر.
-فدایت شود مادر، برو کفش هایت را بپوش،عجله کن تا من خواهرت را در بغل گرفته، بیایم
پیرزن با پسرک دست بدست به بیرون شتافت. مینی بوس که چند فامیل دیگر را هم در میان داشت،اسباب و لوازم شان را در بالای اندام خسته ی خود جا داد و چند لحظه بعد با چهار سرنشین تازه و دلواپس رهسپار دیار مهاجرت شد، دیاری که برای همه مبهوم بود. اما به نظر پیرزن و عروسش، یگانه راهی نجات دو کودک از دست ظلم و ستم مردی تنومند فرار از خانه و کاشانه غریبانه شان به دامان مهاجرت و پناه بردن به آغوش خویش و قوم پیرزن بود. و هر دو زن امیدور بودند که در آنجا لااقل با داشتن اعضای فامیل مهربان از دو کودک معصوم بهتر محافظت خواهد شد. و دیگر هر دو طفل در سراپای کوچه های ناآشنا و آشنا به خرده فروشی و حقارت مجبور نخواهند گردید. و هر دو که مدت ها به روی این نقشه( راه خروج از ظلم وبی رحمی مرد) کار می کردند، امروز در گل صبح که آن مرد مانند روزها و شب های دیگر از خانه برای کشیدن چرس و مدهوش کرن کله ای نیمه خامش گم بود، در مینی بوس نشسته و دستان یکدیگر را با تسلیت برای بهبودی حال و فردای شان فشردند. و مینی بوسی افسرده حال و فرسوده با غرش و لرزه ی سنگینی به راهش ادامه داد, به راه طولانی و پرخم و پیچ چون آرزوهای پر از فراز و نشیب مسافران به راه افتاده

شهلا لطیفی
اکتبر۲۰۱۵م