آرشیف

2017-2-8

دل باختگان ناکام

به تازگی به بهارجوان رسیده بود،هنوز متعلم مکتب بود ودرس میخواند
سدیس باچهره ی گشاده وبشاش ،  موهای سیاه وچشمان سیا وجذابش همه را بخود جلب میکرد.
اوشاگردبا استعد اد صنفش هم بودوباغروری داشت گام های استوار برمیداشت وسبزه های پل وپلوان مسیر راه مکتب وقریه را زیرکفش هایش میکرد.
اودرقریه یی دور از شهر زندگی میکردوازاینکه یگان فرزند پسرخانواده بود مورد توجه ومهرورزی خاصی قرارداشت، پدر مادر خواهران سدیس را مثل گوهرقیمتی ونابی ارزش میدادند.
سدیس فکرمیکرد بهترازاوکسی وجود ندارد وهرچه بخواهد همان میشود اما نمیدانست که درمسیر زندگی اش چه خم وپیچ هایی نهفته است ، چه غمهایی درکمینگاه رهگذرزندگی اش مخفی اند وبارسیدنش به آن مسیرهمه سربرآورده روزش را شب میکنند.
درحالیکه زیرزمینی خانه ی مروه ازصدای گریه های فامیل سدیس ومروه نزدیک به منفجرشدن بود چشم رحیم پدرسدیس به کاغذی افتاد که زیرپای جسدهای اویخته به سقف بود افتاد زودآنرا برداشت باخواندان قسمتی ازآن نامه از دستش پایین افتاد وباناله وفریاد جانسوزگفت سدیس!توته ی جیگرم چرا ای قسم  کردی ؟ به مه میگفتی به پدرست میگفتی آسمانه برت پایین میکدم تومروه را میخاستی امایکباربه پدرت نگفتی ؟
چرا بچیم آخرچرا؟
درحالیکه همه از دیدن جسدهای مروه وسدیس تازه به دلدادگی این دوپی بردندوهمه اعضای خانواده ی دوجوان ناکام میتپیدند.
مادرسدیس آرزوهایش را بیجان میدیدتوانش را ازدست داده وبار بار بیهوش میشدوبا آب زدن برصورتش دوباره به حال می آرودندش گاهگاهی حالت دیوانگی به وی رخ میداد واصلا باورکرده نمیتوانست که یگانه فرزندش سدیسش دیگرهمرایش نباشد ونتواند چهره اش را ببیند.
 
قصۀ عاشقانۀ سدیس ومروه اززمانی آغاز شد که سدیس راپدرش جهت دعوت کردن کاکایش درمحفل فراغت سدیس از کورس زبان انگلیسی فرستاد.
با بازشدن دروازه چشمان سدیس به مروه افتاد وچشمان مروه نیز به چهره ی گشاده وچشمان جذاب سدیس گروگان شد.
سدیس به مروه گفت مروه جان کجاست کاکا حامدم؟ مروه که روحابه چشمان حامد رفته بود بعداز مکث کوتاهی گفت چچچ چه؟ کاکایم ؟ سدیس خنده کرده گفت نه کاکای مه پدرتو ؟
مروه لبخند زیبایی روی لب نشانده گفت چی میکنی پدرمه جیگر جان؟ این طرز سخن گفتن را سدیس برای باراول بود که از زبان مروه میشنوید کمی برایش عجیب به نظر میرسید
اما سدیس هم مروه را فرد مناسب برای زندگی اش میدانست.
بلاخره سدیس با کاکاوپدرش به محفل فراغتش از یک دوره زبان انگلیسی اشتراک کردند وسدیس در میان 30 همصنفی اش مقام اول را گرفت.
بعدازآن سدیس بار باربه خانۀ کاکایش میرفت وبه همین بهانه مروه را میدید وبلاخره روزی هردو به همدیگر اظهار محبت کردند ودرضمن وعده کردند که باهمدیگر ازدواج میکنند.
سدیس وعده کرد که ازپدرش خواهد خواست که ازکاکایش دست مروه را برایش بخواهد اماسرنوشت تصمیم دیگری گرفته بود؛ تصمیم برخلاف خواسته های دو دلداده ، شاید هم سرنوشت وتقدیردست بدست هم داده دشمن کمینی مروه سدیس شده بودند.
کی میدانست که این وعده هیچگاه به انجام نخواهد رسید.
سال تعلیمی جدید آغازشدوسدیس با قلب مالامال از آرزو وامیدرسیدن به مروه به دروسش شروع کردوهرروز این آرزویش قوی تر میشد وبی صبری اش برای رسیدن به مروه را بیشتر میساخت.
اما روز زبان کسی درشهر خبرشد که مروه باپسرعمه اش نامزد شده است، شنیدن این خبربرای سدیس غیر قابل باوربود اما به اندازه یی روی روانش تاثیرگذاشت که مثل دیوانه ها باخود درگیربودوازخودش میپرسید " مروه ! نه مروه ازکس دیگه شده نمیتانه ، او بامه قول داده پس چطومیتانه راضی شوه ازکس دیگه شده ؟ نه نه شاید ای گپ دروغ باشه بلاخره به یک ترتیب با مروه درتماس شدوفهمید که این خبرواقعیت دارد ودیگر مروه را ازدست داده است ،گویی قلب مالامال ازخوشی وسرروش به جهنم هولناکی مبدل شده است که تمام وجودش رامیسوزاند.
درحالیکه ازچشمان زیبایش اشک سرازیربودوزندگیش را سیاه میدید یک جمله را باربارتکرار میکرد "اجازه نمیتم از کس دیگه شوی مروه ! تو ازمه استی صرف از سدیس بیتونمیشه"
چند شبانه روز نتوانست مروه را ببیند وافکارش گروگان این ماجرا بود، خانواده اش میدانستند که سدیس را چیزی آزار میدهد وباپرسان مکرر موفق نشدند تاموضوع را بدانند.
سدیس از تقدیروسرنوشت نفرت پیداکرده بود وباخود میگفت چرا تقدیردربین این همه بدبختی را نصیب من کرد ؟ من چه بدی کرده بودم؟امانمیدانست که این آغازدشمنی تقدیربودهنوز کارهای زیادی باقی بود که انجامش بدهد.
بلاخره بعد ازکم شدن بیروبارازخانوادۀ مروه سدیس باقلب شکسته ، چشمانیکه اوج ناامیدی وناکامی رانشان میداد وحالت گرفته به خانۀ کاکای خود برای دیدن مروه رفت.
با چشم به چشم شدن به مروه نتوانست جلو اشک هایش را بگیرددرآنسو مروه بادیدن سدیس چشمانش پراشک شد اما بخاطر اینکه کسی متوجه نشودبه زیرزمینی خانۀ شان رفت سدیس نیزوقتی متوجه شد کسی از آمدنش خبرنشده به عقب مروه به زیر زمینی رفت ودر آنجا دستان مروه را گرفته به آوازبلندوگریه آلود گفت چرا بیوفایی کردی چراقبول کردی؟
مروه هم گریه میکرد وبجوابش گفت که او درخانۀ مامایش بوده است که فامیلش این تصمیم راگرفته وازاو هیچ کسی نپرسیده است.
مروه  به سدیس میگفت که نمیتواند بدون سدیس زندگیش را باکس دیگری سپری کند.
واینک درحالیکه دیگران مروه وسدیس گفته چیغ میزدند امامروه وسدیس برای گفتن چیزی نداشتند وهرچه داشتندبردل خاک میبردند.

محمد امان فیضی
بازنوشت وتصحیح : تاج محمد سکندر
رادیوکلید شهر غزنی
16.1.1394