آرشیف

2015-1-8

محمد عمر شجاع غوری

درخــت چـنـــــار

بود نبود، درزمانه های قدیم دو رفیق شفیق و مهربان،امابسیارفقیرونادار؛که باریختـن عـرق جبـــــین امرارحیات می کردند،گاه گاهیکه از کار فارغ می شدند باهم می نشستند خودرا از حال و احوال یکدیگرآگاه می نمودند.در یکی از روزها هر دو گر م صحبت باهم بودند یکی  به طرف دیگررو گشتاند و با محبت از او پرسید ، اگرفلک بخنددو تو پادشاه شوی بمن چه میدهی؟ رفیقش بدون اینکه فکر کند ،گفت:نیمی از پادشاهی امرا.
از قضای روزگارو گردش ایام رفیقی که به رفیقش نیمی از پادشاهیش را وعده داده بود،هی میدان وطی میدان به شهردیگری رفت.زمانیکه به آنجارسید،دیدکه مردم شهرهمه دریک محل جمع شده اند خودرابه یکی از بزرگسالان نزدیک ساخت و پرسید، در اینجاچه گپ است؟مردپیرو باتدبیربا صمیمیت جواب دادو گفت:بچیم مردم بخاطرتعیین شاه گرد آمده اند، زیرا در این مملکت رسم بر این است، زمانیکه پادشاه گردشی میشه همه مردم جمع میشن وباز، شاهی را به هوابه پرواز می آورند. باز،به هوا می پرد و گردش می کند زمانیکه به شانۀراست یکی نشست همان نفرپادشاه میشه.ناگاه متوجه شدکه همه مردم به آسمان نگاه می  کنندو باز در فضای نیلگون در گردش است و هر کس به آرزوی نشستن باز برشانۀ راستش می باشد.باز گردش کرد وگردش کردتاکه بر شانۀراست این مسافرنشست .مردم ابتداءمتحیرشدند چراکه اورانمی شناختند،زیراوی از این سرزمین نبود.همه با یکصداگفتند:باز،اشتباه کرده دوباره اوراپرواز دهیدپروازدهید.باز، دفعه دوم به پر واز آمد وبازهم به شانۀ راست او نشست،این بارنیز مردم قبول نکردندوبا یکصداگفتند: بازغلط کرده اورابارسوم پروازدهید،پروازدهید.بار سوم بازبه پروازآمدومردبخاطراینکه بلائی برسش نیاید خودرا به گوشۀ پنهان ساخت،امابازدرهواگشت  گشت،این بارنیز برشانۀهمان نشست.
     قصه کوتاه ،مردم بعد از جر وبحث های زیاد به این نتیجه رسیدندکه باز، اشتباه نکرده همین شخص پادشاه ماست وما همه از اوبایدبدون چون وچرا اطاعت کنیم،اطاعت  کنیم. وزیران ، وکیلان  ودیگراراکین و دربارنشینان همراه بانگهبابان ،شاه رابه ارگ شاهاهانه بردند. ابتداء شاه را حمام دادند وبعد لباسهای شاهانه به تنش نمودند و سپس به استراحت گاه شاه رهنمایی اش کردند ،بعداز رفع رنج وذلت سفر اورا بامراسم خاص و معمول به تخت شاهی نشاندند.او که اصلاًبه این وظیفۀ بزرگ بلد نبود،بلی قربانگویان دور وبرش راگرفتندواورابه ناز و نعمت وتعیش چنان غرق نمودند که باگذشت چندروز خود ،سابقۀ خودووظیفه اش راکاملاً فراموش کرد.
     رفیقش که آوازۀبه پادشاهی رسیدنش راشنید به فکر آن شد تانزد دوستش برود، تهیۀ سفر بنمود و عازم آن دیارگردید.سـرانجام بعد از تحمـل مشقات راه به آن کشوررسید ،فردای آن روز رفع خستگی نمود.روزبعد،بعد ازپرس وپال زیاد خودرا به ارگ پادشاهی رسانید. هر قدراسرارورزید نگهبانان اورانزد شاه نبردند،چاره ناچاربرگشت وباخود فکرکردوتصمیم گرفت که در روزی که شاه دربارنماید خودرا حتما به اومیرسانم، میرسانم.   
    روزدربارفرارسید،صبح وقت با عجله جایی که درباردایربود،آمد.آهسته آهسته خودرا به کناردرخت چنار بزرگ وکهنسالی که روبه روی شاه قرارداشت رسانید وایستاد.دوچشمش رابه طرف شاه دوخت، تاتوجه شاه را بخودجلب نماید.توجه شاه جلب نشدکه نشد،تا که محفل به آخر رسید. باآنهم مدتی را انتظارکشیدتاکه روز دربارباردیگرفرارسد، طبق معمول در محل معین  شاه دربار نمود. اواین باربا استفاده از تجارب گذشته اش خودرابه درخت چنارکه در نقطۀ بلندی واقع بود وهرکسی را به آن دسترسی نبود، رسانید.وی برای اینکه توجه شاه را به خودبیشترمعطوف سازددردو شاخۀاول تنۀ که درخت چناربه دو حصه تقسیم شده بودبا مهارت تمام بلند خزیدو جای گرفت .وی درحالیکه از همه بلندترقرار داشت، گاه گاهی با بلند کردن دست و تکان دادن سربه منظورتصدیق گفتار ،حرکات واعمال شاه، می خواست تا توجه شاه رابسوی خودبکشاند.اما از اینکه چشم های شاه راپردۀتعیش،قدرت،جاه وجلال ،از خودبیگانه گی وغرورگرفته بود،نمی توانست گذشتۀخودرا به یاد آآوردورفیق دیروزش را ببیند وبشناسد.رفیقی که در روزهای سختی  به کمکش شتافته بود،رفیقی جان بجانیش که با دیدنش خستگی هاو غم هایش بر طرف می گردید، رفیقی که ازدورهای دور،با هزار امید وقبول مشقات راه به نزدش آمده بود.نه تنهااورا دیده نتوانست بلکه چیزی جزءتکلیف به کف نیاورد،بلکه  ناامیدو بی توشه ،عصاوردایش راگرفت، واپس رهسپاردیارش گردید.
  آن راهیکه با تحمل  زحمات زیاد آمده بود، واپس طی طریق کرد وبه خانه اش رسید. به همان وضع زنده گی که داشت خوش بود وشب و رو ز می گذرانید، در هر لحظه و به هرحالت شکر پروردگار خودرابجا می آورد.   
    آخرالامر، ستارۀ بخت شاه به افول مواجه گشت و ازتاج و تخت فرود آمد.چاره ناچارسر به بیابان زد ،رفت و رفت تاکه به همان جایی رسید که در آنجا قبلاً زنده گی می کرد،او که جایی بودوباشی نداشت ناگزیر بخانۀ رفیقش آمد. رفیقش اورابا گرمی استقبال  نمود وآنچه در سُفره داشت حاضر نمود وباهم گرم صحبت شدند. در جریان صحبت هاشاه مخلوع، گفت: عزیزم زنده گیت همان طور است که بود، تغییری در آن رو نما نشده است. وقتی که من شاه بودم نزدم می آمدی حتماً مه بتو آنقدر کمک می کردم تا زنده گیت می خوردی بس می کرد.رفیقش به جواب او گفت: من باامید های زیاد مطابق به وعده ات آمده بودم ، امامؤفق به دیدارت نشدم.رفیقش، دهان بگشود وسخن آغازکرد:چه وقت آمده بودی؟ بکجا ؟رفیقش گفت: همان وقت که تو پادشاه شده بودی و در روزهای معین در بار می کردی، من در روز های در بار به کنار درخت  چنار ایستاده می شدم تاجلب توجه تو شود. رفیقش ، گفت : کدام چنار، مه خو چناری ندیده بودم.رفیقش،در حالیکه خنده بر لبانش بود، گفت: معذرت می خواهم ،اصلاً غرور چشمانت راکور کرده بود .