آرشیف

2014-12-30

محمد حسین رامش

دخـتــــران اشـــــــــک:

 

لباست را زدند آتش به جرم لکه ی دامن
گلویت را بریدند تا نخوانی قصه ی بودن
گلویت را بریدند تا نگویی آللو دیگر
نگویی با صدا هردم بخواب ای کودک مادر
صدا درد است ای بانو در این آتشکده آتِش
بسوزد هر گلو، هر دل نباشد فصل آرامش
تو را در دار آویختند مبادا بشکنی اعجاز
مبادا سر دهی آواز در آندم فاش سازی راز
نقاب افگنده است بر تو مبادا چشم بیگانه
ببیند چهره ات را چون شود با خویش دیوانه
و هر دیوانه کی داند که این بانو همان انسان
همان همنوع آدم است، بشر را همسفر، همسان
نگاهت را کسی دزدید، کسی از جنس خود تو
کسی احساس نکرد اما گلستان وجود تو
تو چوپان بوده ای هر دم مبادا گرگ دیوانه
شود با حیله و نیرنگ هراسان وارد خانه
شود هر فردی از خانه به نیش تیز گرگ پاره
غمین و مرده و ساکت و یا مجروح و آواره
تو بر فرزند شدی مادر و بر شوهر شدی همسر
برای خود ولی چیزی شبیه خاک و خاکستر
کسی جرمی نکرده است تا بیافتد در دل زندان
ولی ای بانو میدانم تو را محکوم کند رندان
تو خود جرمی که قاضی گفت برو پنهان شو پنهان
برو بر دور خود افگن حصاری عنکبوت هر آن
کسی از بطن تو برتو لگد زد تا نخوابی شب
بسوزی تا افق اما، بر این غم نگشای لب
چه می داند ز دردِ تو، کسی کو خواب می باشد
همیشه مست و مدهوش شب و شبتاب می باشد
نمی خواهد بداند چیست؟ غم و اندوه یک بانو
که می سوزد بسازد تا ز خود پنهان غم و اندوه
تو را هر لحظه خاموشی، ولی یک بار بخند ای زن
بخیز از جا، بفرما تا بلزرد کوی و هر برزن