آرشیف

2014-12-30

محمد حسین رامش

عشق و شبخـنـد

بیا ای مه لقا امشب سکوت خانه را بشکن
بیا حتی اگر خواستی دل دیوانه را بشکن
اسیرم، عاجزم یارا! تنم زندانیء زنجیر
بیا در خویشتن برگیر، ز پا زولانه را بشکن
بیا یک لحظه ی بنشین در این ویرانه ی ساکت
سپس با چشم افسونگر همین ویرانه را بشکن
بیا تا بال بگشایم؛ روم در گلشن احساس
بیا یکدم ولی هردم پرِ پروانه را بشکن
بیا و این رفیقت را کمی هم جان بخش از خویش
بیا اندوه صد سال همین جانانه را بشکن
در این کاشانه غمگینم، بیا درمان غمهایم!
در و دیوار مرطوب غم و غمخانه را بشکن
بیا مهمان شو بر من به بزم باده و شربت
بنوش یک جرعه ی از آن سپس پیمانه را بشکن
اگر این گونه بد هستی و یا بی معرفت هستی…
بیا لامپ و چراغ و دیگ ویا آیینه را بشکن
اگر این گونه غول هستی، نگار آن گوشه ی دیوار
تبر بردار و با لبخند برو آن زینه را بشکن
اگر دیوانه هم هستی، عزیزم یک نفس برگرد
بیا با تیشه ات حتی ستونِ خانه را بشکن
خروس و مرغ ما اینجا ندارد نفعی بیش از خویش
بیا و سنگ را بردار و قابِ دانه را بشکن
نمیدانم چرا صادق، چرا اینگونه شفافم؟
بیا اما تو ای معشوق سر بی کینه را بشکن