آرشیف

2014-12-30

محمد حسین رامش

بــــانــــــــــــــــــــــــو

 

بخوان امشب کمی از درد، کمی از غصه ات بانو
بگو آری؛ بیا بشکن سکوت گریه ات بانو 
چرا اینگونه مجهولی، نگاهت گنگ و ناپیدا
بیافگن لحظه ی امشب نقاب از چهره ات بانو
بخند از عمق دل ای عشق که هر آواره ی عاشق
بلرزد نا خود آگاه تا ببیند خنده ات بانو
بیا بیرون از آن خلوت و یا با جلوه ی نازت
کمی گرمی ببخش اکنون ز بین حجله ات بانو 
تو تصویری محبت در نگاه سرد هر مردی
نگاهت برنگردان تا بخواند قصه ات بانو 
من از احساس می خوانم ولی هر گز نمی دانم
همان احساس پنهانِ درون سینه ات بانو
برقص و چرخ بزن امشب که بادِ گرم پیراهن 
کند هر جسمی را هردم ز روح آشفته ات بانو
تو اعجاز خدا هستی؛ مگر وصفت نمیدانی 
که گویا گفت همدم شو، تو با هم خانه ات بانو 
کسی فریاد کرد غم را، کسی گم کرد ماتم را
من اما بی گمان اکنون شدم دیوانه ات بانو
اگر تنهایی را برخویشنمی تابی، بتاب ای ماه
به ما آنگاه برو بردار ز خویش آیینه ات بانو
کمی از گل بگو تا گل بداند خویشتن را خوش
کند تقدیم دلش را بر لبان غنچه ات بانو
همه در مسلخ احساس گشوده رمز بودن را
بدانی تا بخوانی شعر سبز زنده ات بانو
کسی شاید روحت را کشت و جسمت را فروخت از جهل
بیا بشکن جهالت را فقط با خنده ات بانو
کسی شاید نمی داند نگاه خونین مهتاب 
تو اما زنده کن آن را بچشم بسته ات بانو
بیا و سر بکش بیرون، نقاب از خویشتن بردار
ببیند هر نگاه، هر چشم تن نا دیده ات بانو
بیا فریاد کن خود را، غم و اندوه مردود را 
بداند مرد و نامرد تا زبان شعله ات بانو
کمی ای ابری بارانی ببار از خویشتن آبی
که رامش گشته افسرده، غمین و تشنه ات بانو

 

محمد حسین رامش
فارغ التحصیل رشته ادبیات دانشگاه کابل