آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

دختـر خــارکن

 

 بودنبود پیر مردی بود که هر صبح برای بدست آوردن نان به کوه میرفت و خار می کند و به بازار برده میفروخت پول آنرا نان می خرید .

اوسه  دختر داشت روزی از روزها خارکن خار ها راجمع نموده بود و میخواست  به پشت خود ببرد اما پشته او بسیار زیاد گرنگ شده بود .یک بغل هیزم را کم کرد باز هم سبک نشد در آخر میخواست بازهم از هیزم کم کند که ناگهان ماری بزرگی از بین پشتاره هیزم پیدا شده وپیشرویش استاده شد پیر مرد با دیدن مار ترسید و خواست تافرار کند مار گفت :  از نزد من فرار کرده نمیتوانی ترا من به شرطی رها میکنم که یک دختر خودرا برایم بدهی خارکن گفت : قبول دارم و به خانه برگشت همان شب بسیار غمگین بود دخترانش از وی سبب را پرسیدند او این اتفاق را قصه کرد واول از دختر بزرگش خواهش کرد تا اورا نجات داده همرای مار برود  اما او این سخن پدر را نه پذیرفت و گفت :من نمیتوانم بخاطرشما زنده گی خود را خراب کنم.  خار کن این پیشنهاد خود را  برای دو دختر دومی خود نیز کرد او هم قبول نکرد بلا خره این خواسته خود را برای دخترکوچکش گفت:

 دخترکوچکش که پدر خودرا بسیار دوست داشت این عروسی را قبول کرد. فردای آنروز خار کن پیش مار رفت و گفت: که یکی از دخترانش قبول کرده است .مار گفت :روز چهار شنبه اول باران میشودحویلی ترا نم میزند بعدأ بادی می آید و  حویلی ترا جاروب می کند چند لحظه بعد شتری سفید می آید دخترت را بالایش سوار کن .

روز چهار شنبه شد همان طور که مار گفته بود اول نم نم باران بارید و بعد بادی  آمد حویلی جاروب شد وبه تعقیب آن شتری که سرو رو یش از زیورات پوشیده بود داخل حویلی شد پیر مرد دخترش را سوار شتر میکند و با او خدا حافظی مینماید شتر دختر را برده  پیش روی یک غاری می رساند و ایستاد میشود  دختر از شتر پایین میشود  و داخل غار میرود آنگاه داخل غار مانند قصری زیبای میباشد که از دیدنش انسان به حیرت می افتاد دختر را داخل اطاقی می بردند و درش را محکم  می بندند در آنجا هیچ چیز وجود نداشت  فقط بالای تخت خواب یک  لحاف هموار بود دختر وقتی لحاف  را بلند کرد ماری بزرگی زیر آن حلقه زده بود فورآ  مار تبدیل به یک جوانی شد که مانند نداشت دختر بادیدن او بسیار خوش شد.                                                             بعد از مدت چند ماه  پدرش خواست تا دختر خود را ببیند دختر همرا با شوهر خود به خانه پدر آمد و تمام سرگذشت خودرا برای پدر بیان کرد همان شب  مار همرا با خانم خود به اطاق دیگر رفتند خواهران دخترک از پنجره خانه پنهانی میدیدند که خواهر شان با مار چطور زنده گی میکند مار از جای بلند شد و باز هم تبدیل به همان جوان شد خواهران دخترک با دیدن این جوان حسرت بردند که چرا  خواهر خرد شان چنین شوهری زیبایی دارد و قتی که صبح شد دو خواهر برای خواهرش گفتند: از شوهر ت بپرس که نقاب او با چه میسوزد . شب شد و مار به خانه برگشت دخترموقع خواب از مار پرسید نقاب تو با چه می سوزد. مار با سیلی برروی دختر زد اما چون او خانم خودرا بسیار زیاد دوست داشت گفت: چرا این راز را از من پرسیدی ؟ دخترک گفت: کدام گپی نیست میخواهم بدانم جوان گفت: همراه پوست پیاز می سوزد خواهران دخترک  که حرف های آنها را گوش میکردند هنگام خواب هردو خواهر داخل اطاق شدندنقاب او را گرفتند و سوختاندند  صبح که مار میخواست بیرون برود دید که نقاب او سو خته است فکر کرد که خانم او این کار را کرده است به او قهرکرده از انجا رفت دخترک با خواهران خود قطع رابطه کرد واز خانه بیرون شد و به صحرا دنبال شوهرش میگشت که  در سرراهش بیک رمه گاو روبرو شد از چوپان آن رمه  پرسیداین رمه ازکیست چوپان گفت:

از مارزاد  دل آزار.

دخترک پرسید کی دلش را کرده آزار گفتند:

مریم گل نار !

چون مار نام خانم خودرا مریم گذاشته بود و گل نار هم بخاطری اینکه بسیار زیاد مقبول بود اورا گل نار میگفتند دختر فهمید که مارزاد  دل آزار شوهر او است چند قدم پیش رفت رمه بزرگی از گوسفندان را دید از چوپان پرسید این رمه ازکیست چوپان گفت:

از مارزاد دل آزار

دختر گفت: کی دلشرا کرده آزار گفتند:

مریم گل نار …

دختر سالها و ماه ها در صحرا برای پیدا کردن شوهر خود گشت. یکروز لب چشمه نشسته بود کنیزکی کوزه آبرا از چشمه پرمیکرد  دختربه کنیزک گفت: میخواهم از آن کوزه آب خورم کنیزک گفت: برو من از کوزه که مارزاد  دل آزار آب میخورد برای تو آب داده نمیتوانم دختردعاکرد: الهی آن آب خون گردد. کنیزک آبرا برد و بالای دست های مارزاد انداخت آب تبدیل به خون شده بود مارزاد قهرشد و گفت: برو آب پاک بیاور کنیز همه چیزرا به او گفت مارزاد گفت :  برو اول به او آب بده بعد برای من  بیآور کنیز رفت کوزه را از چشمه پر کرد اول به دختر داد تا آب بنوشد دختر فهمید که  شوهر او است بعد ازنوشیدن آب انگشتر خودراداخل کوزه انداخت کنیزک کوزه را به قصربرد و نزد مار زاد نهاد  و قتی او آب نوشید انگشتر رادر داخل کوزه دید دفعتأ آنرا گرفت و به دهن خود انداخت مادر او ازاو پرسید چیست پسرم مارزاد گفت که چیزی نیست دندانم درد میکند چون مارزاد فهمید که خانمش درآنجا است کنیزک را  فرستاد تا اورا نزدش  بیآورد اورا آوردند مار زاد از ترس مادر دختر را به حیث یک کنیز همرای خود قبول کرد.  مادر مار زاد  که یک دیو بود از این همه خوشش نمی آمد خواست تاخواهرزاده خودرا همراه پسرش عروسی کند دختر را به بهانه اینکه  ازکوه نمک بیآورد اورا فرستاد دختر میدانست در آن کوه هر که برود دو باره زنده بر نمیگردد  ازهمین خاطر نشسته و گریه میکرد . مار زاد  به او گفت: دنبال نمک برود من ترا کمک میکنم اول سر راهش  شتر ها و سگهامیایند پیشروی سگ ها علف و پیشروی شتر ها استخوان است .تو استخوان ها را به پیش سگها بینداز و علف ها راپیش شتر ها آنها ترا نمیخورند وتو نمک را گرفته و بیا. دختر رفت همان کار را کرد و دوباره برگشت  دیو از دیدن او تعجب کرد عروسی بچه خودرا همراه با خواهرزاده خود کرد شب میخواستند که دخترک را بکشند اما مار زاد دختررا دریک  اظاق پنهان کرد چون او دختر خاله اش را دوست نداشت  با خانم خود از آنجا فرار کرد صبح که شد مادر عروس به اطاق انهارفت دید که دخترش کشته شده فورآ  مادر عروس  با مادر مارزاد از دنبال انها رفتند دخترک و مارزاد مقداری نمک همان کوه و چاقو وآبرابا خودداشتند دیری نگذشت که دیو ها به آنها رسیدند مارزاد پل های چاقو هارا بروی زمین انداخت پل های کوچک تبدیل به پل های بزرگ شد دیو ها و قتی بالای آنها میگشتند پاهای شان بریده میشد بلاخره ازبین پل های چاقو بیرون شدند این بار مارزاد همه نمک را به زمین پاش داد نمک درزخم های پای آنها رفت از نمک ها هم نجات یافتند مارزاد آب را بروی زمین انداخت آن آب تبدیل به یک دریای بزرگی شد دیو ها گفتند ما بین این دریا خودرا میاندازیم اگر خون و کف سفید درسر آب بیرون شد مامرده ایم دیوها خودرا انداختند چند لحظه بعد خون و کف سفید به سرآب بیرون شد دختر ومارزاد باهم یکجا به قصر برگشتند و بقیه زنده گی خودرا به خوشی سپری کردند.

من بودم آنجا حالا آمدم اینجا گفتم برای شما این قصه را   

پایان

سرطان ١٣٨٨