آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

دختر ” خون”

 
 
زماني كه آيينه را در مقابل صورتم قرار دادم  ديدم كه پيش چشمم كبود شده و تورم كرده بود. باخشم وغضب ؛ با آنكه خودش درمقابلم نيست؛ نا خود آگاه مي گويم : بي شرف!!!
احساس شديدي از تنفر در مقابلش پيدا نموده بودم. چه دستهاي سنگيني داشت! خوب شد كه ضربه اش مستقيم به چشمم وارد نشد و اگرنه حالا از ديدن روشنائي زندگي محروم مي شدم!
آهسته دستانم را به زير چشمانم كشيدم و از درد شديدي كه كنار چشمم احساس كردم آه …از نهادم بيرون آمد و آيينه دستم از دستانم در داخل بكس كوچك كه كنار دستم قرار داشت، آرام لغزيد.
بار ها بود كه بي گناه مورد لت و كوب او قرار مي گرفتم. از وقتيكه همراهش ازدواج نموده بودم يكبار هم مورد لطف او قرار نگرفتم. ازاينكه به من محبت مي نمود خجالت مي كشيد. اما زماني كه مرا مورد آزار و اذيت قرار ميداد هيچ شرمي را در چشمانش مشاهده نمي كردم . فقط ازش مي شنويدم كه تو "دختر خون استي" و دختري كه به "بد " داده شده كدام ارزشي پيش ما ندارد. و مي گفتند:" اگه شما فاميل خوب مي بودين؟! برادرمه را ، پدرت نمي كشت و جنازه شه براي ما رايي نمي كد" آه … خدايا! مگر من مي خواستم كه چنين اتفاقي بي افتد كه اينك اينطور تقاص پس مي دهم؟ يا كدام راه قانوني وجود نداشت كه مشكل خون و نزاع اينطور حل گردد؟ دوباره " آه " كشيدم و فكر كردم كه كاش راه قانوني اي  وجود مي داشت تا زندگي يك انسان به اين آساني ها قمار زده نمي شد؟!!
خلاصه دلم لبريز از كنايه و بغض شده و روز به روز و لحظه به لحظه كه اين دوران سياه از ثانيه هاي عمرم عبور مي كرد؛ به دلم حس انتقام جويي بيشتري پيدا مي شد. دندانهايم را بالايي يكديگرش فشردم و خون در رگهايم به جوش آمد. از پدرم، برادرم،خواهرم، مادرم و …بيزار بودم بسياري اوقات ،بي اختيار عكس العمل نا خوشايندي از خودم بروز ميدادم كه دست خودم نبود بخصوص از پدرم و پدرشوهرم بيشتر از همه تنفر پيدا كرده بودم  اما هيچ تواني را در وجودم نمي ديدم تا دربرابر اين بي عدالتي كه نسبت به من صورت گرفته بود، مقابله كنم كم كم مي پذيرفتم كه اين كار تقدير است اما دلم قبول نمي كرد و حس مي كردم كه اين تقدير شده ؛ پرده اي روي بازي هاي راز ما شده است.
روز به روز حس ناتواني هايم بيشتر شده مي رفت.
تا اينكه…
يك روز بعد از ظهر يك هفته سرگيجه و استفراغ هاي شديدي پيدا نمودم و به خودم شك نموده كه مبادا حامله شده باشم!! اما با مشاهدات معاينات داكتر مطمئن شدم؛ خنديدم و با خود گفتم: عجب! حالا بايد طفلي را در آغوشم بگيرم كه از پدرش بيزارهستم و اين طفل حاصل يك دختر خون است.مرتبا" در حالي فكر كردن بودم كه صدايي خشويم در گوشم پيچيد:" الهي ده قار خدا شوي دختر كه خوب مي فامي مه نمك خورده نمي تانم، حالي اي ديگ پرنمك ته سي كو!!!" نفس تازه كرده و ادامه داد:" الهي جوان مرگ شوي كه قصد كشتن مره داري؛ شما خانواده بيزوم بسته قاتل استين…" گفته هايش ادامه داشت جمله هاي اخري اش هميشه زهر آگين بود كه با زرق آن در ذهنم تمام وجودم را بي حس مي كرد.
رفتم كاسه غذايش را كنار گذاشتم و گفتم:" نخور! مه ميرم يك غذايي ديگه بريت تيار مي كنم كه كم نمك باشه" رو وچشمانش را از من گرداند و گفت:" توره كه مه مي شناسم؟!!! امدفه ده جاي نمك سيانور نندازي هم غنيمت است. شما كه از قتل كدن آدما لذت مي برين، ده مه خاد رحم كدي؟" عرق پيشاني ام را تر ساخته بود. اما چاره اي نداشتم بايد مي جنبيدم كه غذايي ديگري را برايش آماده كنم ميدانستم كه در غير اين صورت بايد منتظر اعمال ناخوشايند از طرف شوهرم باشم. با وجوديكه پيش چشمانم سياهي مي رفت، برروي خودم نياورده به سوي آشپزخانه رفتم.
ابروانم را بالا برده و ازدردي كه در شقيقه هايم تير مي كشيد،با دستانم آهسته ماساژ ميدادم و آشپزي ام را نيز انجام ميدادم و در اين لحظه در فكر فرو رفته بودم كه يكبار متوجه شدم، بوي سوختگي آن برآمد و سپس فرياد پيرزن كه پرده هاي گوشم را آزار ميداد، شنيدم:" ديدي؟ ديدي؟! نگفتم تو هدف داري اينبار با سوختاندن غذا مي خواهي مرا قصدأ بكشي" و بقيه حرفهارا غر غر كنان با خودش ادامه داد…
حركات خشويم مرا ثانيه به ثانيه از عمل شومي كه در ذهنم شكل گرفته بود، براي انجامش ترغيب مي نمود. دلم براي يك كلمه اي محبت انگيز پر مي كشيد كه هرگز نمي شنويدم. همه چيز در اطراف و پيرامونم كه به مشاهده مي رسيد، بوي خستگي مي داد و زندگي سرد و بي روحي را بوجود آورده بود. تنها صدايي كه سكوت را در خلوت غم انگيز لحظاتم مي شكست، صدايي خشن و قهر آلود افراد خانواده اي شوهرم بود كه مي گفت:" تو دختر خون استي و اينقدر ناز و نزاكت نكو!" و من هم دهنم بسته مي شد و دلم مملو از حرف هاي نگفته مي ماند تا در گوشه اي آنرا گريه مي كردم.
روز گارم مثل جگري كه هردم از لبه اي تيز چاقو در حركت بوده و شكاف بيشتري بر مي داشت، شباهت داشت. تا اينكه يك روز همه فاميل شوهرم به مهماني دعوت شده بودند و آنروز خانه ما خلوت بود كه پدرم آمده گويا به خانه دختر خوشبخت خود احوال پرسي آمده است.
وقتي كه به سوي پدرم ميديدم چشمانش مملو از برق هاي خوشبختي بود. دائيم مي خنديد و قهقه مي زد. لباس پاك و عطر آگينش را هميشه درتنش داشت. چاق و چله و سرحال بود و پوست صورتش نيز شفاف بنظر مي رسيد.
اين حالت كه من داشتم و او داشت قابل مقايسه نبود و اصلأ بوي عدالت از آن به مشامم نمي رسيد.
با لبخند مصنوعي كه بر لب آوردم رفتم به سوي آشپز خانه تا مثل دختران خوش بخت كه از ديدن پدر خود احساس سرور نموده و براي خدمت نمودنش دست و پايش را گم مي كند، گام هاي بلند بلندم را برداشتم تا برايش يك چاي هل داري آماده سازم.
اما خدا مي دانست از او كه پدرم هم بود چقدر تنفر داشتم و مي خواستم كه سر به تنش نباشد اما نمي شد من هيچ راه حلي برايش نمي يافتم .
ناگهان چيزي در ذهنم مثل رعد و برق جرقه زد و چشمان كلان كلان شده به اطرافم نگرستم قلبم به تپ تپ افتاد و آهسته دستم را به چاقويي آشپزخانه بردم مي خواستم دور بزنم و تصميم گرفتم به چيزي كه سالها فكر مي كردم كه بايد روزي براي انجامش، اقدام كنم و پيش خود فكر مي كردم كه چه بهتر از اين لحظه!! كه صداي پدرم، در جا ميخكوبم ساخت" پروين؟ پروين جان دخترم كجا هستي؟" هيچ وقت لحن پدرم تا اين حد مهربان و طنين صدايش تا اينقدر دل نشين، به گوشهايم نرسيده بود. دلم و سپس دستم لرزيد و چاقوي آشپز خانه از لايي دستانم لغزيد و به روي ميز افتاد و اولين لبخند از اميد بر لبان تكيده تكيده ام نشست و با خود فكر كردم كه اين پدرم روزي اگر مرا به اين حال انداخته است شايد بتواند در برابر اين همه واقعات مرا حمايت كند؟!…..