آرشیف

2015-1-25

باقر فهيمي

داسـتــانـــــواره

 

پوزش

   تلفنم گاهی شارژ نداره ، وگاهی هم خاموش، اکثراً در دسترس نیستوم ، عادت ندارم تلفن داخل جیبم باشد یا کناری کتاب هایم است. یا به دستم ، یک روز دل را بدریا زدوم با دستانی لرزان شارژ گرفتوم داشتوم بازی می کردم که زنگ تلفن بر خاست: « بله بفرمایید » « علی تو استی…؟»  « فکر کنم خودم باشم. تو خوبی؟»  « می خواستم بابت دیروز عذرخواهی کنم. می دانی راستش اعصابم از جای دیگه خراب …» « او بچه او قندول از چی داری گپ می زنی ؟» « از دیروزبعد از چاشت  که به تو زنگ زد م یادت هست؟ وبی مقد مه بدوبی راه گفتم .» « دیروز؟ » « همین دیروز؟» « مگه چند تا دیروز داریم احمق.؟» « تو به من زنگ زدی و بدو بیراه گفتی؟» « آره » « مطمئنی اشتباه نمی کنی؟» « مطمئنم » « مطمئا اشتباه می کنی .» « گفتم اشتباه نمی کنم احمق.» « ولی من چیزی یادم نمی آید، متاسفم ، ببخش، این چیزها یادم نمی مانه،! واقعاً معذرت می خواهم .» « پس یادت نیست؟ » « نه » « یعنی آن همه به تو گفتم احمق، بی شعور، بد خلق، یادت نیست!» « نه واقعاً ببخش، معذرت می خواهم …»

 

 آغاز دوستی

 زیاد تفریح باز، وخوش گذران نیستم،بعضی اوقات از دلتنگی سر از بوستانهای ( پارکهای ) شهر می زنم به تنهای عادت دارم ازجمع، شلوغ بیزارم روزی  در بوستان، زاغی ها به پیر زن تنهایی یورش بردند وبه کیف سیاهش نک زدند. جوان پیش رفت وچنگ انداخت به کیف وپا به فرار. پیر زن، ترس خورده  در گوشه نیمکت « چوکی » نشست ، ودر پالتویش مچاله شد، ساعتی بعد جوان پیدایش شد ونزدیک پیر زن آمد: « بیا مادر، این کیفت » پیرزن سرراست کرد و کیف را از دستش گرفت، جوان خواست برود که پیر زن صدا یش کرد: « پسرم …» ویک بسته اسکناس « پول » از جیب پالتویش درآورد واز آن میان یک هزاری بیرون کشید: « تشنه ام  پسرم میری دوتا چای بگیری با هم بخوریم؟» وقتی جوان با دو لیوان« پیاله » بر گشت، دید پیر زن عکس جوانی را از کیف بیرون آورد وبه آن خیره شد.

 

باد

  همان طور که کار بران اینترنت می داند اینترنت یکی از تکنولژی ، وصنعت پیشرفتی جامعه امروزی می باشد. که هم بسیار مفید، وهم بسیار خطرناک است، می گفتند دوستی اینتر نتی یعنی « همسفر باد » شدن، ولی من با ورم نمی شد. تا این که دراین فضای مجازی، با یکی دوست شدم واین دوستی روزها وما هها ادامه یافت، با خودم گفتم نفرین به آدمهای هرچه گو. نفرین به آنها که به دوستی اینترنتی می گویند: « سراب دوستی » می رفت که دوستی خوبمان 2 ساله شود که روزی با لا آمد وچراغش روشن شد: « من دارم میرم »  « کجا؟»  « نمی دانم » « خب خوش بگذره. در سفر جای مرا خالی کن؟ حالا که برمی گردی » « هیچ وقت »  « مسخره بازی را بگذار کنار » « با ور کن » « هیچ وقت یعنی چه ؟ پس نشانی ات را بده » « با نشانی نداره » « آخه من هنوز ترا خوب نشنا ختم » « هر گزازت نپر سیدم انسانی یا ربا ت، آدمی یا جا نور باد، جنسیت نداره »  « دست کم وقتی مستقر شدی، یک نامه بده که یک دست خط ازت داشته با شم باد دست خط نداره »  « یک عکسی » « باد عکس نداره » « یک یاد گاری ای، کوفتی، چیزی… »  « غصه نخور، هر وقت با د به صورتت خورد، یاد من می افتی » « خوب دیگه بدرود »

 

توهم

  من خودم نه مردی کارم و نه مرد میدان همیشه بیکارم مردی که یک عمر از کار سخته نمی شد امسال بیکار شد بعد از یک ماه خواب اعصابش خراب …! آن طرف می رفت هم می گفت خدا یا رحم کن یک کار پیدا شود این طرف می رفت هم می گفت خدا یا رحم کن مرا جان بر لب کرده بود. دعایش اجابت شد مرد به تازگی  سر کار می رفت. پس از یک هفته کاری سخت، فرصت کرد وصبح آدینه، پنجره رو به حیاط خلوت باز کرد. هیچ نشانی از قمر های خانگی و گنجشک ها وچرخ ریسک ها ندید. بنا به عادت گذشته کمی ارزن پا شید. هر روز پس از باز گشت به خانه، پنجره را باز می کرد و تنها سایه هایی می دید که برای بر چیدن ارزن ها پیش می آیند.