آرشیف

2017-2-6

داستان نویس بودم اما سوژه داستان نویس شدم

دستانش چروکیده شده بودند، موهایش دراز وآویزان برشانه هایش باچشمانیکه شبیه به افراد نشه میماند درحالیکه میله های زندان را بدستانش محکم گرفته بودبطرفم نگاه کرد، نگاه هایش چنان دراعماق قلبم نفوذ کرد گویا سالهاست میشناسمش.
گویی کسی وادارم کرد با اودرِ صحبت را بازکنم اما ازپیشش گذشتم، دروقت برگشت  درعقب پنجره یی که وحیدبود میخکوب شدم گویی کسی از پاهایم گرفته ونمیماندبه پیش بروم،شاید  این تقدیر بود که میخکوبم کرده بود به چهره ی وحید نگاه کردم زبان خاموش جلد چروکیده وچشمان آبی اش هزاران حکایت میگفتند؛ چیزیکه من دنبالش بودم، دیگران رفتند اما من با وحید درصحبت را با سلام دادن آغاز کردم، اوپاسخ سلامم را نداد، ازخاموشی اش بیشتر دانستم که درد عمیقی دارد به سخنانم ادامه دادم.
چطور استین ؟
بازهم سخنم بدون جواب ماند، خاموشی وحیدکنجکاوی مرا برای دانستن درمورد علت زندانی شدنش بیشتر ساخت، بازهم پرسیدم، نمیخواهی بامن صحبت کنی؟ اینبار سکوتش را شکست وپاسخم را داد
چه میکنی چه کارداری باما…بان که بادردم تنها باشم بروپشت کارت. بازهم پرسیدم اگر بامن صحبت کنی شاید از درد هایت کاسته شود شاید شنیده باشی بزرگان میگویندکه دردت رابادیگران تقسیم کن کم شود خوشی ات را با دیگران شریک کن که زیاد گردد.
این سخن اورا وادار کرد که به سخنانش ادامه بدهد، او اینبار از من پرسید شما کی هستین وچه کاره هستین ، افراد نظامی که همرای تان بود کی ها بودند؟
من گفتم: من یک خبرنگارهستم که بیشتر داستان مینویسم وافرادی نظامی را که دیدید مسوولین زندان بودکه مرابرای دیدن زندانیان وجستجو کردن حال آنها رهنمایی میکردند اما چهره شما مرا واداشت که ازشما بپرسم.
من درحالیکه این جمله را میگفتم دیدم خنده ی تلخی برلبان وحیدنقش بشت، لحظه به لحظه به کنجکاوی ام افزوده میشد.
او افزود:مه هم داستان نویس بودم اما زندگی ام سوژه داستان شد.ازش خواستم که درمورد زندگی اش بگوید
وحید گفت نامم وحید است وده سال میشود که درین جادرین زندان مسکن گزین هستم مثل مرغی که درقس باشد.
ازمکتب فارغ شده بودم وتازه به پوهنحی ژورنالیزم پوهنتون کابل کامیاب شده بودم بعد ازیک سال تحصیل ضمن آغاز سال دوم تحصیلی با  یکی از رسانه های خصوصی نیزد کار راشروع کردم تا ازیک طرف مخارج تحصیلم را بدست بیاورم وازطرفی هم تجربه ضمیمه تحصیلم گردد. اوگفت داستان خوانی را بسیاردوست  داشت ونسبت همین علاقۀ شدید خودش نیز به داستان نویسی شروع کرد تا اینکه داستان نویس خوبی شد وچندین داستانش در رسانها های چاپی به چاپ هم رسیدند.
درحالیکه چند قطره اشک از چشمانش فروغلتیده راه رخسارش را پیمود وبرریش درازش که چند تار سفید هم در آن مشاهده میشد می غلتید اندکی درنگ کرد وبعدادامه داد دختری از اقارب مان قلبم را بایک دیدن صاحب شدوسرسخت دلباختۀ او شدم. چندروزی هرقسمی که بود سپری شد همشیره هایم بار بار برایم گفته بودندکه باید ازدواج کنم تاازتنهایی نجات یابم اما من رد کرده گفته بودم هنوز وقت زیادی مانده، موقع را مناسب دانسته با یکی ازهمشیره هایم درین مورد صحبت کردم که ازنجلا خوشم آمده اونیز بسیار خرسند شد وبرایم مژده داد که فامیل نجلا نیز رد نخواهد کرد زیرامن بنظرآنان پسرخوبی هستم وچند بارا مادر نجلا ازمن درجمع اقارب ودوستان تعریف وتوصیف کرده است.
زیبایی زندگی را نمیتوانستم به هیچ مقیاس سنجش، اندازه گیری کنم فکرمیکردم زندگی ام تاهنوز آغاز نشده بود وتازه به زندگی کردن آغاز کرده ام با آنهم اندکی نگران بودم که مخارج ازدواج را چگونه مهیا کنم اما دوباره برای خودم تسکین میدادم که بلاخره تلاش میکنم کار زیاد تری انجام میدهم واین نگرانی را نیز رفع میکنم.
دو سه روز بعدهمشیره ام که برایم هم مادر بود وهم پدرچون پدرومادرم درین دنیا نبودند به خواستگاری نجلا رفت اما برخلاف توقع مافامیل نجلابه شدت رد کردومادرنجلا گفت هنوزدرمورد ازدواج دخترشان تصمیم ندارند.
همشیره ام مایوسانه این خبررا برایم بازگو کرد، باشنیدن این سخن زیادجگرخون شدم اما بازهم همیشره ام دلداری ام داد که چند ماه بعد دوباره اقدام خواهند کرد.
نجلا شاه را درجهان خیال شاهدخت زندگی ام میدانستم و دررویاها فقط من بودم ونجلا، ازدور باربارنگاهش میکردم وزندگی رنگین وزیبای آینده ام را که فقط من ونجلا بودیم درذهنم ترسیم میکردم .
بلاخره شش ماه گذشت وخواستگاری باردوم ما نیزتند تراز بار اول رد شد وبازهم  تصمیم گرفتم انتظار بکشم، درنمازهایم باربارازخداوند نجلا را میخواستم، سه ماه بعد باعذروزاری فراوان همشیره ام را وادارکردم تابه خواستگاری اوبرود اما برخلاف دفعات قبل همشیره ام بعد ازبازگشت باچهره خندان وخوشحال جواب مثبت فامیل نجلارابرایم آوردونیز این را یاد آوری کرد شرایطی رانیزخواهند داشت که بعداً مطرح خواهندکرد، من گفتم هرشرط شان را قبول دارم. مجدداًزندگی برایم رنگ گرفت وازخوشی به لباس نمیگنجیدم، نمیدانم دوشب وروز چگونه گذشت وهمشیره وعمه ام به خانه نجلا رفتند تادرمورد مهروشرایط خانواده وی بدانند، لحظه شماری میکردم که همشیره ام برگرددامابعدازبازگشت اینبار نیزباچهره ناخوش همشیره وعمه ام برخوردم  قلبم به شدت میتپیدوبدون مقدمه پرسیدم چه شده؟ همشیره ام گفت میخواهد دنیارا برشانه هایت حمل کنی، با کنجکاوی پرسیدم چه؟ هدفت چیست واضح تر بگو، اوبرایم گفت: مادرنجلا مهرگزافی گذشته وبه پیمانه زیاد زیورات خواسته است. من هم ناراحت شدم امانا امید نبودم.
هیچ چیزی هم ازقبیل خانه موتروزمین نداشتم تابفروشم وپول خواسته شده خانواده نجلا را پوره کنم، مهروطویانه به اندازه یی گزاف بودکه که ازهیچ کس نمیتوانستم آنقدرپول مطالبه کنم وازطرفی هم نیم مهروتمام طلادرخواست شده را درروزشیرینی خوری خواسته بود، که مهال بود من آنرا پوره کنم ونیز گفته بودند  که تایک هفته برایشان احوال بفرستم که اگرتوانایی پوره کردن شرط هایشان را داشته باشم نجلاازآن من شود درغیرصورت دیگرحتا ازکوچۀ شان سهواً هم عبورنکنم،چشمانم پراشک بود وبعد ازدای نماز ازخداوند خواستم که دردل خانوادۀ نجلا رحم بیاندازد.میدانستم که نجلا نیزمرا دوست داشت اما این موضوع را به من وخانواده اش بیان نکرده بود، شایدهم شرم وحیا مانع شده بود.
باخدایم میگفتم مگرتودردل این گونه بنده هایت وجودنداری؟ گویی بصورت خفی کسی برایم میگفت دردلهایی که ترحم وجود نداشته باشد خدا جانمیگیرد، چندبارتصمیم به انجام کارخلاف  گرفتم اما زود منصرف شدم.
دوروزبدین منوال گذشت وخبرشدم که خواستگاردیگری به خانۀ نجلا رفته است. شب هنگام درحالیکه طاقتم طاق شده بودازخانه بیرون شدم ومثل دیوانه ها درکوچه ها قدم میزدم باخودم فکرمیکردم که اگرازنجلا منصرف شوم شاید نتوانم زنده بمانم واگرزنده هم بمانم با افسوس زندگی خواهم کرد ازطرفی هم موضوع همت وغیرت مطرح شده بود وبایدمن پول پیدا میکردم. درنزدیکم موترلوکس شیشه سیاه به شدت برک گرفت وفاصلۀ زیادی نمانده بود که بامن تصادم کند دومرد عینک دارازموترپایین شدند ویکی ان مشت محکمی برسرم کوبید وفقط همین قدردانستم که گفت میخواستی توسط ما خودکشی کنی احمق! دیگرندانستم ویک زمانی که چشمانم را باز کردم که درخانۀ بیگانه یی هستم وپیشانی ام نیز پانسمان شده است.
دانستم که مشت مرد کاری بوده وسرم را شکستانده است با آنهم خودم را ملامت میدانستم که دیوانه واردرجاده ها قدم میگذاشتم تلاش کردم برخیزم که مرد شیک پوشی دستم را گرفت وبا ملایمت همرایم صحبت کرد.بعدازعلت حادثه درمورد زندگی ام که نابسامانی را ازچهره ام حکایت میکرد پرسید من هم علت پریشانی ام را برایش قصه کردم اوقسمی خودش را نشان داد که گویاازدرد من درمند شده اما آغازبدبختی من ازهمان شب سرچشمه گرفت.
شب گذشت وفردا اومرا درهمان موترشیشه سیاه سوارکرد وگفت تاخانه ام میرساند ونیز وعده کرد که درقسمت حل این مشکلم هرچه درتوان داشته باشد انجام خواهد داد.
امااو دریکی ازپس کوچه هاموترراتوقف داد وگفت زود برمیگردد چند لحظه بعد دوفردی که لباس نظامی برتن داشتند ازیک موترکرولا درنزدیکی من که درموتربودم پیاده شده نزد من آمدند وبی درنگ به تلاشی موترپرداختند وبعداً با کشیدن بکسی از زیریکی ازچوکی دیدم که دربین آن مواد مخدربود ومرابه جرم انتقال مواد مخدربازداشت کردند وبه یک خانۀ مسکونی بردند آنان خودشان را کارمندان جنایی معرفی کردند وبرایم گفتند اگریک کارکوچک شان را انجام بدهم دوسیه ام را رسمی نخواهند کرد درغیر صورت باید تمام عمرم را در زندان سپری کنم ودرضمن برایم پول هنگفتی پیشنهاد کردند که بعد ازانجام کاربرایم بدهند.
من که مثل مرغ گیرمانده دردام خودم رامیدانستم این موقع راغنیمت دانسته وفکرمیکردم با انجام دادن این کاردیگرنجلارانیزدبدست خواهم آورد.
بکسی که پرازمواد مخدربود باید به مرز ایران میبردم، با انتقال دادن بکس دردام دیگری گیرماندم وآن اینکه بعد ازتسلیمی مواد مخدر درمرز یک بکس دیگررا که پرازپول بود باید به جای قبلی  می آوردم، این کار را نیزکردم اما بعداًکسانیکه مراپی این کار فرستاده بودند ازدادن پول انکار کردند وگفتند بعد ازکار دیگری برایم پوول وعده شده را خواهندپرداخت، من که به شدت برآشفته شده بودم با یکی از آنان که در اتاق بامن تنها بود درگیر شدم نمیدانم چگونه اسلحه بدستم افتاد وبراوشلیک کرده دریک لحظه به زندگی اش خاتمه دادم دریک اینکه ازدروازه پابه فراربنهم که پولیس رسیدومرا بازداشت کرد وبعد ازمدتی ازسوی محکه به جرم قاچاق مواد مخدروکشتن پولیس به شانزده سال حبس محکوم شدم.
اوعکس هایی که قبل از زندانی شدنش گرفته بود برایم نشان داد، آه که چه جوان زیباصورت وقوی هیکلی بود اما حالا جبرروزگار وزشتی تقدیر چقدراورامظلوم ساخته بود وچقدرتغیرش دارده بود.متوجه شدم که قطراتی اشک برعکس ها میچکد واین اشک ها اینبار ازمن بودکه بی اراده ازچشمانم سرازیر شدند.
اشک های اوکه همچنان جاری بود ازدرد دیگری قصه کرد.اوگفت:بعداززندانی شدنش هرباری که نماز میخواند ازخداوند برای فامیل نجلاعذاب ودرد میخواست وهرباری که نجلا  بیادش می افتاد اشک میریخت.
اما روزی خبرشد که فامیل نجلاوی را باپول هنگفتی به یک خانواده پول دارعروس ساخته اند وبعد ازینکه نجلا دانسته شوهرش یک مرد قاچاقبرموادمخدراست وخود نیزمعتاد به مواد این ممواد است خود کشی کرده است. وحید نیزبعد ازباخبرشدن ازین قضیه چند بار دست به خودکشی زده است اما شاید تقدیربه حیات وی راه برده نه به مرگش به همین دلیل موفق نشده است.
وحیدگفت: دعاهای بدش خانوادۀ نجلارا نیزدرامان نگذاشته وبعد ازخودکشی نجلا برادرش که نجیب شوهر نجلا را مقصرخودکشی نجلا میدانست درمحضرعام بروی شلیک کرده وخودش تسلیم پولیس شده است. بعداً ایورنجلا به خانه فامیل نجلا شب هنگام داخل شده وتمام ده عضو خانواده نجلارا کشته است.
وحیدزندگی اش را خاکستری برروی آب میداند ومیگوید هیچ نمیخواهد آزاد شود وباربارازخداوند مرگ میخواهد اما مرگ نیز میسرش نمیشود.
وحید فقط سی ودوسال دارد اماقسمی معلوم میشود که شصت یا هفتاد سال داشته باشد من نیزبا اورابطۀ عجیبی پیداکرده ام وبارباردرزندان به ملاقاتش میروم. او ازدردهایش میگوید وهردو اشک میریزیم اوازقساوت قلب هایی قصه میکند که دختران شان را میفروشند وازمن باربارخواهش میکند که به دیگران بازگو کنم تاهمه بدانند که انسان موجودیست که نباید به پول فروخته شود.
بلاخره یکی ازروزها که به ملاقاتش میرفتم دیدم جسد خون آلودی را ازمقابلم عبور دادند با دیدن آن اشکم بی اراده جاری شد. بلی جسدوحید نامراد بود که بایک دنیا ارزوبه دل سیاه خاک رفت.
من هفتۀ یک باربه قبراومیروم اما حالا او اشک نمیریزد این من هستم که اشک میریزم

نویسنده : تاج محمد سکندر
غزنی – 13.6.1394