آرشیف

2017-2-3

داستان عاشقی عبدالله و فهمیه
عبدالله  18  ساله بود که برای اولین بارعاشق  فهیمه شد.. عبدالله خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به فهیمه ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل عبدالله و فهمیه گرم می شد . عبدالله ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای فهمیه  می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک پاکت بزرگ می انداخت. عبدالله با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت فهمیه موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد. یک شب، عبدالله برای دوست دخترش فهیمه نامه می خواند . با تلفنی حرف های بسیار دوست داشتنی و عشقی و مودبی و  جالب می زدند، عبدالله  در سکوت به بعد از ایکه تلفن   قطع میشد نگاه می کرد و با خود فکر میکرد میگفت که عبدالله دیگر از خدا چی میخواهی . وهمیشه چشمان پر از اشک دست بر دوعا بلند میکرد که خدایا در طول عمرم دیگر دل به کس نباخته بودم و عشقم را به کس اظهار نکرده بودم و چنانچی که به فهمیه از تهی دل کفتم دیگر به کس نگفته بودم خدا من ار از عشقم و از زندگی ام تا به وقت مردنم جدا نسازی ای خدا و میگفت ای من به فهمیه عهد کرده بودم که بدون تو من زندگی نمیکنم ای خدا بر عشقی که دادم به فهیمه خدایا اورا از من جدا نسازی . عبدالله یک  شب بعد باز همرای زندگی اش فهیمه صحبت میکرد برای نخستین بار تمام دلتنگی را و تمام  حرفکه در دلش داشت و تمام مشکلات که داشت و تمام  هدف و آرمانی که داشت و تمام  چیزیکه دلش میخواست و تمام خواهیشات که داشت و دلیل که فهمیه را دوست داشت به معنای واقعی بدون کدام دروغ چونکه در اول صحبت همرای زندگی اش وعده سپرد من و تو اگر خداوند خواسته باشد همسر همدیگر میشویم چرا باز در صحبت هایمان دورغ و فریب باشه گفتن بلی خوب عبدالله همه اینها را که ذکر کردم بیان کرد. باز در اخیر صحبت فهیمه که خودش را دوست عبدالله و زندگی عبدالله و در آینده همسر عبدالله حساب میکرد گفت من فکر میکنم و چورت میزنم . روزها گذشت و عبدالله باز همرای  زندگی اش فهمیه تصادفاً با هم صحبت کردن  باز در شب عبدالله همچنان بسیار یک صحبت خنده دار و شرین تقریباً سه ساعت صحبت کردن خوب در اخیر صحبت قبل از اینکه خداحافظی کنند فمهیه گفت برو زندگی تلفن چارچ خلاص میکنه خداحافظ  دوستت دارم . و داستان غم انیگز از همینجا شروع میشود و همچنان شب دوهم همینطور صحبت کردن بسیار مقبول و شرین باز شب سوم  ساعت نو بجه فمهیه زنگ زند و گفت زندگی ام تلفن کارت ندارد اما دوازده بچه شب رایگان میشود باز برد زنگ میزنم خوب درست دوازده بجه شب شد عبدالله بسیار به یک امید و به یک ارمان خوب زنگ زند  اما فهمیه گوشی نگرفت چون خواب رفته بود در طول یک ساعت تقریباْ 65 مراتب زنگ زد گوشی نگرفت بیدار نشد ، عبدالله باز همراه خود فکر کرد چی کنم که فهمیه شرینم بیدار شود  دیگر چهاره نیست بغیر اینکه دست بر دوعا بلند کنی باز عبدالله رو به قلبه نشست باز چشمان پر از اشک دست بر دوعا بلند کرد گقت خدا من و فمهیه زندگی ام را با هم در وصل کو ای خدا عبدالله در حالت دوعا کردن خواب سرش غلبه کرد خواب رفت اما تلفنش زنگ تیر میکرد چون عبدالله عشق پاک داشت دوعایش به درگاه حق قبول شد در حالت خواب یکدم صدای زندگی اش فهمیه جان به گوشش رسید بیدار شد که فهمیه گوشی را جواب گفته  از خوشحالی گفت خدا را هزاران بار شکر  که تو را بیدار کرد عبدالله عاجل طهارت کرد دو رکعت نماز شکرانه خدا را خواند باز چشمان پر اشک دوعا کرد که خدا حالی دوعایم را قبول کردی فهمیه را بیدار ساختی و فهمیه را از من جدا نسازی ای خدا عبدالله و فهمیه از صحبت را شروع کردن همان قسیم شب های گذشته بسیار صحب های شرین شرین میکردن { در حالت صحبت فهمه هر لحظه چب میشد عبدالله میگفت فهمیه جان چرا چی شده ؟ چرا درست حرف نمیزنی فهیمه گفت جانم تو حرف بزن من گوش میکنم عبدالله فامید که کدام گپی خو شده باز از زندگی اش پرسید که فهمیه جان بگو زندگی ام امید عشقم یک دانه ام همسفرم و همسرم لطفاً خایش میکنم بگو چی گپ شده ؟ فهمیه گفت عبدالله جان نمیگویم چون تو جگر خون میشوی بان هر چی است در دلم باشد } عبدالله گفت چرا جگر خون نمیشوم فقط تو برم بگو خوب ناگهان فهمیه یک ( آه )سرد  کشید و گفت  عبدالله {تو  چرا من را دوست داشتی } { و میشه که من را به تو نتن } { و میشه که قسمت من به تو نباشه } ++++ ای خدا چی شب گذشت از سری عبدالله قبل از اینکه به صحبت هایم ادامه بدهم دوعا میکنم که خدایا  هیچ مومن و مسلمان را به این درد بی درمان به این درد بی دوا سر دچار نکنه = آمین = خوب یکدم ناگهان حمله سری عبدالله آمد بیهوش شد  اما به قدرت خداوند چون عبدالله تنها در اوتاق بود بیهوش که میشد زود بهوش می آمد که فهمیه شرین صدقه صدایش عبدالله شوم نرم نرم بلی بلی مشنویی میگه دیگر توان نوشته کردن را ندارم چون اشکم روان شده نمیتوانم که بنویسم  دلم قاطت نداره ای خدا چی روزی است که عبدالله سپری منیکه در صورت که فهمیه خدای نخواسته دیگر کدام حرفی نزند فقط همین عبدالله  یتم بیچهاره چون عشق پاک داشت گفته بود که فهمیه جان بدون تو من زندگی نمیکنم و بدون تو زندگی برمن حرام است هر لحظه گپی بیادش می آید بیهوش میشود و باز بهوش می آید دید که فهمیه هم نرم نرم اشک از چشمانش جاری میشه میگیه عبدالله جان چرا ای قسم میکنی امافهیمه نمیدانست که عبدالله بیهوش شده و فهیمه گفت عبدالله دیگر ای قسم خب شوی در نزدم مرگ موش است میخورم // اما عبدالله در حالت که خود را میخواست کنترول کده  نمیتوانست چون طاقت جدایی و طاقت ای قسم گپ را نداشت همچنان امید ای گپ را از فهمیه نداشت که ای قسم را بزنه تا به وقت مردن امانمی دانم که چی گپ و چی دلیل در دلش است به خداوند معلوم است اما نمیدانم چرا در حالت صحبت کردن چب می شد باز که عبدالله پرسیدم  چنین جواب داد اما من گفتم که امید ای گپ را  نداشتم اما برمن سوال پیداشد کسیکه کسی را دوست داشته باشه اما واقیعت به دل باخته باشه این چنین حرف را نمیزه البته به نظر شخصی من چون من خودم همان طور هستم  خدایا نمیدانم در دل فهمیه چی است خدایا نمیدانم که چرا فهمیه چند مدت شده ای قسم رفتار میکنه خدایا نمیدانم چرا باز من چی گناهی کردم  ای اگر من گنهگار باشم خدایا تو مرا ببخش من بدون فهیمه دیگر کسی را در زندگی ام نمیخواهم خدایا به تو عهد کردم ای خدا،،، عبدالله در هر حالتیکه بهوش می آید فریاد میزند در همین حالت صدای مقبول زیبای دلنشین فهیمه جان به گوشش باز می رسد عبدالله جان چرا ای قسم میکنی من (( عشق اول و آخیرت هستم )) ((( خوب عبدالله فکر کرد که دیگر فهیمه من را دوست نداره تو خو وعهده کرده بودی که بدون فهمیه زندگی نمکنی باز تناب یا ریسمان را آویزان کرد و میخواست در سه بچه شب خود  را به دار بکشد ))) ناگهان به یادش آمد که از جگرش بپرسد که فهمیه جان آخرین حرفت را برم بگو از فهیمه بخششی طلب کنه باز عبدالله از دار پاین شد اما در همین حالت تلفن قطع نمیشد چون گوشکی در گوش عبدالله است هیچ خطا نمیخورد گفت خوب باز عبدالله به حرف هایش ادامه دارد گقت «««:: ای بی وفا چرا ایقسم حرف را برم زدی مگر نکفته بودی من تا قیامت همرایت هستم چرا برم گفتی که دوستت دارم چرا برم گفتی زندگی ام هستی مگر نگفتی من از تو هستم و تو از من مگر من تمام حرفهایم را برت بیان نکرده بودم مگر تمام مشلاتم را برت نگفته بودم مگم تمام حرف های دوستداشتنی را برت بیان نکرد بودم مگر نگفتم من خو کدام بیگانه خو نیستم مگر نگفته بودم من خو پسر خاله ات هستم مگر نگفته بودم که در تمام زندگی ام به تو دل باخته بودم مگر نگفته بودم من بدون تو زندگی نمکنم تو از من جدا نشویی چون خود کشی میکنم ومگر نفگه بودم امید تمام برادرهایم من هستم امید خواهر یک دانه شرینم من هستم امید پدر عزیزم من هستم مگر نگفته بودم  مادر شهیدم  از دنیا رفت من دیگر کسی نداشتم من در دنیا تنها هستم من یتیم ماندم مگر نکفته بودم مرا رها نکو  اگر هدافت کدم چیزی دیگری بود چرا از اول برم نگفتی ، شب گذشته تمام گپ ها را برت بیان کردم و گفتم گفتم گفتم تو برم  گفتی من چورت بزنم و فکر بکنم فهمیه جان چورتت همین بود وقتی فکر کردی همین گپ در دلت آمد و در داند جور آمد  ای بی وفا :»»» باز عبدالله حرف های دلش را تمام کرد و گفت فهیمه جان در قدم اول گفتنی ات را برم بگو که شاید آخرین صحبت هایمان باشه و فهمیه جان من را ببخش چون به وعده داده بودم و از خواهر خواند رحمیه جان چون مدت 3 ماه میشود همراز من بود در نیا ای قسم دیگر ندارم از طرف من از رحیمه جان بخششی بخواهی عبدالله دیگر در میان ماه نخواهد بود :-  اما نمیدانم که روزم پوره نبود چون آب و دانه ام از دنیا قطع نشده بود ناگهان فهیمه گفت عبدالله تو را به سری من قسم است که هیچ کاری نکنی اما عبدالله  چون دوستتش داشت نتوانست قسمش را رد کنه گفت قبول است هیچ کار نمیکنم  (( فهیمه گفت بر من وعده  بتی عبدالله گفت وعده است )) اما (( عبدالله گفت باز هم یک چانس داری که بر حرف هایم جواب بگویی در غیر آن من تصمیم خود را گرفتم چون وعداه داده بودم بدون تو زندگی نمیکنم خواب حالی تو هم جواب بگو که فهمیه جان من را {{ رها }} نمیکنی اگر میکنی همین اکنون برم بگو مکه تصمیم خود را بگیرم باز دلت هر قسم که میخواهی باز زندگی کو ؟ یکدم فهمیه صدایش بلند شد چشم پر اشک گفت عبدالله مگر نگفتی که من خوش بودن تو را میخواهم من نمیخواهم که تو جگر خون شوی باز  کمی تحمل کرد چون نمیتوانه حرف های زندکی اش فهمیه را رد کنه  باز عبدالله گفت (فی جان) به حرف هایت ادامه بتی که دقیق بشنوم  فهیمه کفت تو توان ایقدر گپ را نداری اگر ادامه بتم چی خواه کردی دیگر من حرفی برای گفتن ندارم  باز در اخیر  فهیمه گفت تلفن چارچ خلاص کرده عبدالله تو را به سری من قسم در است وعهده بکو که دیگر جگر خونی نمیکنی عبدالله گفت تحمل ندارم اما گپت را قبول دارم  و همچنان عبدالله گفت قسم میخورم به سری کسی که دوستش دارم که تو هستی فهمیه اگر تو در آینده رهایم کنی و بگویی که قسمت همین باز حرام مردن را قبول دارم نه بی وفایی تو را و نه جدایی تو را باز صبح شد عبدالله وضو گرفت میخواست که نماز صبح را ادا نمایند باز حالت در شب گذشته بود یکدم بیادش آمد باز بیهوش شد کسی همرایش نبود تصادفاً عبدالله خو بیهوش بود دروازه اوتاق باز بود آمر صاحب دفتر سید عبدالحمید میخواست که عبدالله را بیدار کنه و همرایش یکجا جای نوش جان کنه دید که عبدالله خواب است اما بیهوش شده بود البته به گفته آمر صاحب دفتر هر قدر که صدا میزنم  بیدار نمیشه دیدم دیگر چهاره نیست یک نفر دیگر را صدا زدم که عبدالله بیهوش شده عاجل در پشتم گرفتم شفاخانه بردم  باز تقریباً ساعت 10 بجه بهوش آمد  پرسان کردم چرا چی شده بود عبدالله بیچاره چشمان پراشک برم همین داستان که ذکر شده گفت و من همچنان گریانم گرفت . دوستا همین بود داستان یک شب عبدالله و فهمیه جان خدا میداند که آینده عبدالله چی خواهد شد خدا حافط (فهیمه شرین) کوشش کن رها نکنی ..  شاید روزی شود  عبدالله با لبخند آرامش به عشق فهمیه جان بُسپارد..
فهیمه جان جاي دسته گلي که فردا در قبرم نثار مي کني امروز با شاخه گلي کوچک يادم کن. به جاي سيل اشکي که فردا برمزارم ميريزي امروز با تبسمي شادم کن به جاي اون متن هاي تسليت که فردا برام مي نويسي امروز با يک پيغام کوچک خوشحالم کن من امروز به تو نيازم دارم نه فردا
 
التبه این داستان لیل چهار شنبه مورخ 13 بر 14 ماه اسد 1395