آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

خـــارکشک و مــــار

 

 
 
 
بود نبود بودگاربود زمین نبود شودیاربود ده خوردنک تیاربود یک آدمی بیکاربود دیکشی شلغم باربود .
یک خارکشک بود اوهرروزبلده خاربه صحراها وکوهها می رفت وخارمی ورد روزی ازروزها خارکشک ده کو رفت اوآنروزهرچی کوشش موکد که پشتکی خوره به خانه ببره نمی تنست پشتکی او بسیارگرنگ وسنگین شده بود ، هرچه خاست نتنیست اوره بلند کندمجبورشد پشتکی خوره وازکند پشتکی ره وازکد دید که هیچ چی نیست وقتی ریسمان را بال کد ده روی ریسمان فقط یک خارمنده بود، اوره قد لغد زد، دید کی یک مارخیلی بد دربین خارپیچ خورده بود وخارکشک خواست که ماررا بکشد مارده او گفت : کی تو اگه مره بکشی مم توره می خورم .
خارکشک ترسید وگفت : تو بلده چی مره موکوشی.
 مارجواب داد: اگه به مه دختربتی به توکارندارم اگه دخترنددی مه توره مو خورم .
 خارکشک گفت : مه توره دخترمیدم تومره غرض نگیر.
مارگفت : خوب است.
 خارکشک بسیاردیق وپریشو ده سوی خانه حرکت کد، وقتی پشتکی خوره وازکد بسیاراوف وناله کده شیشت کی دخترشی آمد گفت : بابه جان بریم خانه
 بابه شی گفت : اگه تو ماره شوی کدی ده خانه میوم اگه نکدی نمیوم.
دخترشی به قاروغضب گفت : تومره قصد دری ده مارصحرابدی وخودش رفت.
دختردومی آمد:گفت بابه جان بریم خانه چای بخورمنده شدی .
 پدرگفت : مه ازتویک خواهش دروم اگرخواهش مره قبول کدی که خوب است اگه نکدی خانه نمیوم.
 دخترشی گفت : قبول دروم بگوی .
 پدرشی گفت : اگه تو مارره شوی کدی مه ازتوخوش موشوم.
 دخترگفت : بابه جان ای چیزگپ است کی میزنی ای دخترم رفت.
دخترسومی آمد وگفت : بابی بسیارهلاک شدی بیه خانه بوریم .
پدرشی گفت : اگه مره دوست دری خانه میوم تو مار ره شوی کو تا مه ده شما نان و آو پیدا کنم اگرتو مار ره قبول نکدی اومره موخوره وشما بی آو ونان موشین.
 دخترشی گفت : خوبه بابه جان مه مارصحرا را شوی مونوم وشما ره ازو نجات میدم.
خارکشک خیلی خوش شد وبه خانه رفت، بود کی ماربه خانه خارکشک آمد ودخترسومی ره پیش خو اندخته برد .
 
بعد ازیکه سالای سال گذشت خارکشک بسیارپشت دخترخو دیق شده بود تصمیم گرفت دخترخوره پیداکونه رفت ورفت تاکی رمه ای ازاسب و شتره دید. پرسان کد ای رمه ازکیه ؟
چوپان گفت : ازشیخ مارسیاهه.
بازدید که رمه ای ازماروبزمیایه خارکشک پرسان کد ای رمه ازکیه؟
چوپان جواب دد : ازشیخ مارسیاهه.
 دیگه ام آمد که قافله ای ره دید که بسیارپشم بارکده بود. پرسان کد ای قافله ازکیه؟
کسی گفت : ازشیخ مارصاحبه.
خارکشک حیرو شد وپرسان کد خانه شیخ مارده کجایه؟
کسی ازقافله جواب دد:شما برین پیش روی خودون شمو یک کوه میه ده پشت کوه یک قصره خانه شی دراونجیه.
 
خارکشک رفت و رفت به کوهی رسید دید کی یک کوه ، بسیارخورد مالوم موشه پشت کوه رسید دید که یک قصربزرگ وبی سروپای مالوم شد به دروازه قصررسید دروازه شی ره بازکد، دید کی یک زن خوب وزیبا سر چوکی شیشته وبرسرتاج طلایی داره.
همو زن گفت : ای پیرمردخوش آمدی ، بیا بشین خستگی خوده رفع کو.
 خارکشک حیران ماند وخیلی منده هم بود آمد سرچوکی ایستاد واوف کرده شیشت دید کی یک مردک خوش قیافه وخوش کلام ازپس پرده آمد وسلام کد ودست خارکشکه گرفت وبه اتاق خوبردوگفت : بسیارخوش آمدی.
خارکشک مظلوم گفت : شما کی هستین که به مه سلام دادی ودست مره بوس کدی .
 مرد خوش کلام زن خود ره با نامش صدا کد خارکشک وقتی که نام دخترخوده شنید تعجب کدوگفت : ای مرد خوش کلام مه توره دخترنداده بودم دخترم ره ده مارصحراوبیابان داده بودم .
 بعد دخترش آمد وگفت: خوش آمدی بابه جان خارکشک گفت : این مرد کی است؟
 دخترگفت : بابه جان ای هموماری است که مره بزو داده بودی.
ازچشمان خارکشک اشک جاری شد وگفت : دخترخوبم تو گپ مره گوش کدی وخدا توره خوب لایق دید. دختران دیگه که ازگپم نکدند تا هنوزگرسنه وتشنه ده خانه هستندتو مره ازمرگ نجات دادی خدا توره به جای خوب رساند.
دخترش تمام قصه ها وسرگذشت خوده به پدرش گفت و شیخ مارگفت : ای مرد باوفا توبه مه اعتماد کدی حالا هرچیزمی خواهی همرای خود ببرواین قصرومال من ده خدمت توست.
 خارکشک گفت : من باید به خانه برگردم که مادرش چند سال است ازغم وغصه دخترش مجنون ودیوانه شده باید برم واو را خوشحال کنم.
شیخ مارگفت : مقداری زروطلا با خود ببر تا کی به درد شمو بخوره خارکشک قبول کد وطلاها ره گرفته به خوشی به خانه آمد وداستان دختررا برای ومادروخواهرانش تعریف کد.
 مادربسیارخوش شدوگفت : مه امید نداشتم دخترم زنده باشد ومادرش گفت: مره خانه دخترم ببر.
هردو به سوی خانه دخترحرکت کدند تا کی به خانه دخترخورسیدند دختربا دیدن مادرش خیلی خوش شد وپدرومادرخوره بسیارخدمت واحترام می کد یکی ازروزهامادردختردید که شیخ مارپوستین ماری خوره ده شانه انداخت ومیره .
 شیخ ماروقتیکه بگاه پس آمد پوستینی ماری خود را بالای بارگذاشت وخودش بیرون رفت مادردخترپوستین ره گرفته ودر آتش انداخت پوستین درگرفت دید کی قصروشیخ مارناپدید شدفقط یک کوه ماند.
 دخترش درین حال فریاد کد وازپدرومادرجداشد مادروپدرش به خانه خود رفتند دخترک آواره به هرسومی دوید  تاکه به یک دریا رسید بسیاردلتنگ شده بود وازآن همه دارایی فقط پیش او یک انگشترمنده بود انگشتره ا ازانگشت کشید وبه آو انداخت دید که شیخ ماروقصردوباره پیداشدند.
 
 این قصه قبلا نیز به نشر رسیده است ولی این بار به شیوه وسبک دیگری است من کوشش کردم تا ین قصه را به لحجه هزاره گی تریتب  وتهیه نمایم واز خواننده گان نیز تقاضا دارم تا نظریات خودرا ارایه بدارند.
 
پایان
چغچران
ثور 1390