آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

تـرس هــــــــــــا و امیـد هـــــــــا

 
  روز و روزگاری بود پسر بچه کوچک در روستای دور افتاده ای کوهستانی درسر تپه بلند خاکی با پدر پیر ومادر زهیر دوخواهر ویک برادر از خود کوچکتر زنده گی میکرد.
روزبه کار زراعت ومالداری مشغول بودند وشب را بدون روشنائی درمحیط آرام به خواب می رفتند شبها وروزها آنقدر بی صداوآرامبخش بود که غیر از صدای باد، شرشر جوی آب ونعره مرغ وحیوان دیگر چیزی شنیده نمی شد.
چند خانه دیگر ازهمسایه ها هم پهلوی شان به یک قطار سر همین تپه قرار داشتند. خانه های همه یک قسم ساخته شده بودند تنها جوی آب به بعضی خانه ها نزدیک تر بود. در لب جوی آب که از چشمه  به  زمین ها میرسید درخت های بید وسپیدار منظم بدوطرف این تپه شانده شده بود. کمی پایینتر  چمن زاری بود که بشکل  دنباله دار با عرض وطول متفاوت نمایان بود.
در کنار قشلاق ها یک باغ کوچک  که از درختان زرد آلو ، سیب وآلو بالو پر بود وازدور نمایان بود قرار داشت و دورترآن سر قریه بند آب  خاکی  وتختی برای نشستن هم ساخته شده بود. این قشلاق کوچک که دربلندی تپه های خاکی قرار داشت دور وپیشش را کوه های بلند دارای قلعه های مرتفع احاطه کرده بود ،
از چهار سمت راه های  پیاده رو به قریه آمده بود. به فاصله دورتر از این جا دریک قریة  کلانتر، فقط یک دوکان وجود داشت که مردم از آن اشیای مورد ضرورت خود را سال یک و یا دو بار و گاهی هم به قرض ویا دادن گندم وجو خریداری میکردند.
یک باب مکتب با ته پایه های سنگی برای  این قریه ها ساخته شده بود. این مکتب بسیار مستحکم اعمار شده بود و دو سمت  اطراف مکتب را باغی از درختان وگلهای رنگارنگ احاطه کرده بود  وهر کس مکتب را دوست میداشت این قریه با قریه های دیگر وجه مشترک داشت .
پسر کوچک فامیلِ مورد نظر ما را مادرش از ناز مه مه جو میگفت..
مه مه جو درحالیکه درسن کودکی قرارداشت ولی بیشتر از قدرت خود همه کارهارا انجام میداد. هنوز مکتب رو نشده بود. وی از زبان بچه ها شنیده بود که سال نو اورا  به مکتب میگیرند ومکتب جای سخت است معلم ها بچه هارا میزنند راه دور است گرسنه میشویم و……
مه مه جو بعد از شنیدن گپ های بچه ها ترس وبیم دردلش جای گرفته بود.
روزی پدرش گفت سال دیگه نوبت تواست مکتب میگرند اگر توانستم ترا از مکتب خلاص میکنم
مه مه جو کمی خوشحال  شد ولی میدانست که سال گذشته هیچ پسری از بچه گیری  مکتب خلاص نشده بود.
هر وقت که بچه ها از مکتب رخصت میشدند وبه قشلاق می آمدند مه مه جو ازاوضاع مکتب میپرسید
او که به کوه گردی ، چراندن گوسفند ، گندم درو و هیزم آوردن از دیگه بچه ها جلو بود گاهی گاهی به مکتب می اندیشید و از خودش می پرسید: چرا  نروم ؟ تا چه وقت ….
 او هر زمستان، بعداز ختم کارها به نزد ملآ زیرشدت خفچ ( خمچه) در مسجد درس میخواند ملا هم بچه هارا میزد.
گرچه مه مه جو از شیوه درس ملا هم راضی نبود ولی از پدرش میترسید .
حتی پدرش برایش گفته بود آذان نماز های عصر وشام را بدهد تا آذان را یاد بگیرد وصدایش خوب شود.
به نظر مه مه جو این کار سخت بود. روزها که اول صبح برای آوردن هیزم از خانه می برآمد کمی دور ازخانه ها با خودش صدائی آذان را تکرار میکرد .
     او با پسران هم سن وسالش خیلی الفت داشت وبهترین اوقات خوشی اش را با آنها سپری میکرد
زمستان همان سال برف زیاد باریده بود. یک شب که برف تازه باریده بود راه  رفتن به مسجد وهمسایه ها بند شده بود و کسی از دروازه خانه اش به آسانی بیرون شده نمیتوانست. مه مه جو که بیدارشد ودید برف باریده خوش شد وگفت امروز بهانه من تیار است  ملا هم به مسجد رفته نمیتواند.
 
رفته رفته سال به آخر خود نزدیک تر میشد.
 ذخیره هیزم که مه مه جو آورده بود تمام شده بود. او مجبور بود هیزم بیاورد پیشین روز که نماز رادر پیتو
مسجد همرای جماعت خواند، ریش سفیدان وملا باهم گفتنند امسال سال آبی وخوب است.
 
مه مه جو ازین گپ خوشش نیامد. پدرش روبسوی او کرده گفت:
مه مه جو فردا که آفتاب گرم شد سر برفی میشه تنو و کرند را بگی از بلندی تپه هایی که کم کم برف آن آب  شده هیزم بیار تا نان را به تنورپخته  کنند.
مه مه جو که آوردن هیزم از بین برف را بلد بودبازهم درفکر مکتب وسخنان مربوط به آن میشد ولحظه شماری میکرد. دیری نگذشت که راه بین مکتب وقشلاق از برف پاک شد وکم کم در بغل های تپه ها سبزه سر زده بود؛ ولی، هنوز هوا خنکی خودرا داشت.
 
فصل کار میرسید  کارهای مانندآوردن هیزم ، گاو رانی، گندم درو، علف درو، هولنگ درو، هُجم کندن ، آردآسیا ، چراندن رمه ، ماده گاو، علف اسب ، هوش کردن پالیز، بردن کود حیوانی  سر زمین ها و غیره را مه مه جو درپیش روداشت  از صفتی ای که نو به او نسبت داده بودند: «بیسیاره» (دستیاره) شده لذت میبرد وبه شوق وذوق بیشتر دنبال کارهایش میشتافت. تقریبآ روز به پایان رسیده بود که یک پشته هیزم اضافی  اولدار ( نام هیزم مخصوص) را به خانه رساند. اینبار پشته اش فرق داشت وخودش نیز به آوردن چنین هیزمی افتخار میکرد. شب شده بود. همه خانواده نان را خورده بودند اوکه گرسنه شده بود مادرش پرسید چرا نا وقت آمدی ؟ فکرت باشد در تاریکی شب کار نکن میترسی وهر چیزپیدا میشه. جن است و گرگ ها گرسنه هستند وتو بچة نادانی هستی. احتیاط کن!
مه مه جو گف: مادر غصه نخو ازین چیزها نمیترسم. باخود کرند دارم درصورت روبرو شدن با گرگ وجن از سنگ وکرند کار خواهم گرفت.
مه مه جو که در اوقات تنهای دق میشد با صدای بلند دوبیتی ، چاربیتی وغزل های محلی  رامیخواند  وبه این ترتیب از خسته گی اش میکاست. تیرماه سال  فرارسیده بود وخرمن های گندم جمع شده بودند پدرش اورا صدازد و گفت:  چپه راستی ( ملازم مکتب ) آمده است.
 اول ندانست که گپ ازچه قرار است  وقتی آمد پدرش اورا تنها کرده آهسته بگوشش گفت: پیش چپه راستی که رفتی کمی خود را خم بگیر تا خورد معلوم شوی عمرت کم است. به قد بلندت بازی میخوره.
 
مامور مکتب که مه مه جو را دید بدون معطلی گفت بچه کلان است. سال نوباید به مکتب برود پدرش به التماس از مامور مکتب خواهش کرد اگر امکان داشته باشد همرایم کمک کنید. امسال هم اورا معطل کنید دیگه بچه کلانتر نداریم. مامور قبول نکرد. نامش را نوشت ورفت .
آنشب وقت نان همگی سکوت بودند مادر مه مه جو گفت:  پروا ندارد وقتی که هنوز خیلی خرد بود شوق مکتب داشت ما خبر نبودیم طبراق برادرش را بگردن انداخته وبه قصد مکتب به خیل اوغان (کوچی ها ) رفته بود. نزدیک بود سگ ها اورا بخورند. من برایش یک طبراق میسازم همرای بچه های همسایه میرود.
مه مه جو چیزی نگفت. پدرش بطرف او دید و گفت هرچه باشد او همه کارهارا انجام میداد. اما، مکتب رفتن خوب است کار خانه راکی میکند ؟
مادرش گفت : هر صبح وقت بیدارش میکنم تا موقع رفتن مکتب یک پشته هیزم بیاورد تا آنوقت بچه های قریه های بالا هم میرسند. خیر است نانش را در راه  مکتب بخورد .
بالاخره مکتب ها شروع شد ومه مه جو با بچه هایکجا به مکتب رفت. او هیچ وقت همراه گله بچه های خورد وبزرگ یک جا نشده بود. روز اول همراه هیچ کسی گپ نزد. روزهای بعدی جرأت سخن گفتن راپیدا کرد. به صنف که آمد، ساعت قرآن شریف بود. معلم به او گفت درس را بخوان! او از روی سه پاره به قرائت خواند.
معلم از کفتان صنف پرسید از کجاست ؟
کفتان گفتنو آمده است نمیشناسمش.
معلم برایش آفرین گفته ووعده داد که اگر تا آخر سال همینطور درس بخواند اول نمره خواهد شد .
مه مه جو ترسی که از مکتب داشت ازدلش بیرون شد و محیط وفضای مکتب برایش خوشآیند گردید.
رفته رفته درسها،همصنفان، معلمین ، باغ وتخت مکتب ، خواندن ترانه وسپورت خیلی به ذوقش برابر شد ومحبت دایمی بدلش جای گرفته بود. هرچند به صنف های بالاتر ارتقاع میکرد، دوستان زیادتر پیدا میکرد. ازبین همه گی یک همصنفی اش  را بیشتر دوست داشت او همان رفیق ودوست صمیمی اش بود که هروقت درصنف پهلویش نشسته بود.
به این ترتیب مه مه جو درس مکتب وکارخانه را با یکدیگر گره داده بود وزندگی بدون کار ومکتب در تصورش راه نداشت. در زمستان ها که بچه ها ازمکتب  رخصت میشدند او خیلی دلتنگ وخفه میشد وهمصنفی ها ومکتب بیادش میآمد. با خود دعا میکرد که خداوند زمستان رازودتر تیر کند تا او دوباره به  مکتب وهمصنفی های خود برسد. گرچه دلش میخواست درزمستان هم رفیقش را ببیند لیکن از یکطرف پدرش به او اجازه نمیدادواز سوی دیگر خانه رفیقش بسیار دور بود. سلسله رفاقت ودوستی با همصنفی اش روز بروز مهم تر میشود بر علاوه مطالعه دروس درکنار همدیگر ،نشست، برخاست وصحبت با اورا یک ضرورت دوستی میدانست علاقة این دو همدرس به اوج خود رسیده بود تا اینکه  بخانه های یکدیگر رفت وآمد را آغاز نمودند و ازین موضوع پدر ومادر مه مه جو نیزخبر شد. درآغاز فکر میکرد تنها روزگذرانی ودوری از مکتب را درپیش گرفته باشند؛ ولی بعداً معلوم شد که همنشینی آنها درکوشش و درس  آنها اهمیت فوق العاده ای داشته است به همین جهت بعضی روزها مه مه جو دیرتر از مکتب بخانه میامد. پدرش که متوجه شده بود برایش گفت کار هایت کم است ؟ باید کارهای زیادتر برایت بسپارم.
 مه مه جو چیزی نگفت ازینکه پدرش ازوی ناراضی شده بود شرمید وکوشش میکرد تا دیگر پدرش را آزرده نسازد لیکن دوستی وصمیمت همصنفی اش را نیز فراموش کرده نمیتوانست.
      اما همصنفی اش مانند وی کار زیاد بدوش نداشت وزندگی خوبتری داشت؛ به این ترتیب چند سال پی در پی از عمر مکتب وکار ها بالای مه مه جو سپری گشت و ازهمه بیشتر بدرس های مکتب ورفتن به مراسم جشن واشتراک در فعالیتهای سپورتی  وخواندن مقاله در مکتب ومحفل هارا دوست میداشت وسعی میکرد درین کارها ازدیگران به جلو باشد؛ خصوصآ همان روزیکه مقاله خوش آمدید خودرا به مناسبت آمدن ولسوال جدید خواند به همین خاطر جایزه نقدی هم از جانب ولسوال دریافت نموده بود هیچ فراموش نمیکرد. بعداز ختم محفل دیگران برایش تبریکی میدادند ومیگفتند خیلی خوب خواندی او چنین انتظاری را درین زودی هاازخود نداشت؛ اتفاقآ همان روز پدر پیرش نیز درمحفل نشسته بود واز خوشی زیاد اشک ریختانده بود که مه مه جو بعداً ازبودن پدرش خبر شده بود وخیلی به خود میبالید. وقتی که از مکتب به خانه آمد وپول را به مادر خود داد، گفتدیگران بعداز ختم مکتب معاش میگرند ومن قبل ازختم مکتب تنخواه گرفتم. ازین پول برای پدرم چای ودشلمه ( شیرینی)  میخرم.
بعد ازین  پدر ومادرش در مورد رفتن به مکتب به مه مه جو هیچ چیزی نمیگفتند، وخوشحال بودند که او به درسهایش همینطور ادامه بدهد.
درشرایط آن زمان خواندن مکتب برای پسران چندان مناسب نبود ومردم بچه های خودرا به رفتن مکتب اجازه نمیدادند وبرخی به این نظر بودند اگر اولاد های ما به مکتب برود خدانا خواسته گمراه نشوند وازکنترول والدین خارج شده از فرمان آنها ماسرکشی نکنند
وبه همین جهت پدران ومادران کوشش میکردند تا همواره به پسران شان نصیحت دلسوزانه بکنند و به خاطر آینده اطفال شان در اندیشه بودند.
لذا؛ مه مه جو درهمان شرایط  گیر مانده بود ومیخواست از عهده همه مسایل که بر سر راهش بود کامیاب بدر آید وبه اصطلاح مردم نه سیخ بسوزد ونه کباب.
  
مه مه جو  که قصه ها وداستانهای زیادی در باره ترس،وحشت ، جن وپری میشنید مجبور شده بود گپ های مادرش را بخاطریکه دلش نرنجد  قبول کند، حرف اورا نادیده نمیگرفت،  مادرش ازاو میخواست  از بعضی جاها و راهای  که سابق مردم ترسیده اند ویا چیزی را دیده اند نرود. درحالیکه خودش بچه دلاوری بود و ترس و بیم چندان نداشت وتا هنوزهم چیزی را به چشم خود ندیده بود. پیوسته مادرش از بیباکی وبی پروایی او در هراس بود و رنج میبرد و بخاطر سلامتی اش اورا توصیه میکرد: شبانه از سر خاکسترها تیر نشوی! شام که شد سر چشمه تنها نروی وخصوصآ از جرِ گیم های اعظم، شب هیچ وقت تنها گذر نکنی که برایت آسیب میرسد! جن وپری به طفل معصوم وپاک ضرر میرسانند!
 این گفته هارا  او اززبان دیگران و پیر زالهای قریه  هم شنیده بود و یک روز با تعجب پرسید: مادر، گیم های اعظم چه داره ؟
مادرش گفت یک پیرزال همیشه آنجا هست ودوگله ( آله ای پشم ریسیدن)  دردست دارد. و اگر شب، کسی از آن راه بگذرد حتماً به او ضرر میرساند. این پیرزال از نسل پری ویا جن است و کنار راه، زیر گیم جای دارد. از قدیم ها هرکس ازین راه عبور مینمود برایش مشکلی پیدامیشد ،  وزورآن پیر زال را کسی ندارد.
مادر اضافه کرد: تنها پیرزال رانمیگویم. جاهای دیگری هم در اطراف قشلاق ما است که باید آنجا نروی. تو هنوز خورد هستی من از آنها قصه هاو حکایت های شنیده ام که دلم گواهی بد میدهد. درین محلات از سابق جن وپری زندگی میکرده وانسانهارا خوش نداشته اند که به نزدیکی خانه ایشان بروند. آنها به جان انسانها حمله میکرنند ویاهم آنهارا از بین میبرند و یا اینکه انسانها دراثنای دیدن جن ها  ازترس بیهوش می شدند و یا دیوانه و بیمار می گشتند.!
 
مه مه جو ازین گپ ها زیاد شنیده بود. بچه های قریه هم به همین نظر بودند ولی تا هنوز خودش با چنین موجودی روبرو نگردیده وترس نداشت ، تنها به این عقیده بود که وقتی من بکسی ضرر نمیرسانم برای چه به من ضرر برسد ؟
یکی از روزها  مشتک  ( کیسه سبک گندم ) را به آسیا برده بود منتظر نوبت ماند و تا نوبتش رسید و آنرا آرد کرد، شام تاریک شد. او مجبور بود که خودرا بخانه برساند. بخاطریکه درخانه آرد نداشتند ودرعین حال نصیحت مادرش بیادش آمد که گفته بود ازراه گیم های اعظم نرود. راه نزدیکتری وجود نداشت و حیران بود چطور کند. شب را  به آسیا بماند یا بخانه برود.  رفیق راه هم پیدانکرد. خانه او از آسیا دور بود. هوا تاریک شده بود دیدن راه برایش مشکل بود. شاید هم درکدام کند وجوی می افتاد… ولی، درنهایت طاقت نکرد. یادش آمد که برادر کوچکش گرسنه بود وبخاطر نان گریه میکرد. فکر کرد. دلش برای یرادرش باز بسوخت وبه عجله حرکت کرد. مشتک آرد را چهار بندی  به پشت خود محکم بسته کرد تا بتواند زود قدم بزند وتا  برادرش را خواب نبرده آرد رابخانه  برساند. درنیمه راه رسید. نزدیکِ محلی که بین دوتپه، گیم های اعظم قرار دارد. در همان جا به سنگی تکیه کرد. عرق از سرورویش میریخت با خود گفت هر طوری شود ازین راه پرخطر میروم راهای دیگر دوراست.
دوباره بلند شد چند تا سنگ و مُشتوک ( سنگ های گرد ومحکم )  را پیدا کرد دردستانش گرفت. اطراف خودرا دقیق نگاه کرد با وجودیکه همان لحظه  ترس دردلش جای گرفته بود، به سوی خانه حرکت نمود. وقتی نزدیک گیم های اعظم رسید ازراه کمی کناره دورتر شدو آهسته و با احتیاط قدم می زد که استوار باشد وبه خس وخاشاک تماس نکند ویزمین نه افتد. دوچشمش بسوی سر گیم ومتوجه محل پیرزال بود. فکر میکرد بالایش حمله میکند.  از برابر گیم ها گذشت. چیزی ندید. فکر کرد پیرزالک در خواب است. احساس دلاوری کرده یک سنگ دستش را با قوت به سوی گیم ها پرتاب کرد و صدای این سنگ درکوه ها پیچید وچند بار صدا داد. از  پیر زالک خبری نبود ،  اگرچه ترسش کم شده بود، بازهم به فکر آن پیرزال بود؛ ولی، این بار فکر کرد که پیرزال راترسانده است.
با خوشحالی از مسیر راه اصلی به طرف خانه به حرکت خود ادامه داد وگاه گاهی با نگاه نا باورانه به عقب می دید. وقتیکه از گیم ها پیچه ( بدور ) شد،  زیاد خسته  شده بود، لیکن استاد نشد وخودرا بخانه رساند واز چوله  (سوراخ) دیوار،دید که چراغ خاموش شده و همه خواب اند.
مشتک را که ازشانه اش به زمین گذاشت از صدای آن مادرش بیدار شده و پرسید کی هستی ؟
مه مه جو گفت منم مادر.
 باز پرسید از کدام راه آمدی؟
مه مه جو با غرور گفت :ازراه گیم های اعظم ،
مادرش گفت :  چه جبر بود، صبح میامدی حالا برادرت را خواب برده است .
مه مه جو گفت : مادر پیرزالک را ترساندم دیگر بکسی کار ندارد وترس من هم شکست.
 
 پایان
چغچران
قوس ۱۳۸۷