آرشیف

2017-3-11

تردید در اوج عشق پاک

نامم فرشته است وهژده سال ازعمرم گذشته بود وبه بهارجوانی رسیده بودم. پدرم را در12 سالگی ازدست داده بودم ومادرم بامعاش معلمی مخارج خانواده کوچک وپنج عضوی ماراپرداخت میکرد. یک برادرهفت ساله ودو خواهر ده ویازده ساله داشتم، زیبایی خاصی خداوند برایم بخشیده بود وبه همین ملحوظ خواستگاران زیادی داشتم اما مادرم همرایم تعهد کرده بودکه تا ختم درسهایم مرا نامزد نخواهد کرد.
به نوزدهمین بهار زندگی قدم میگذاشتم وهوا نیزبهاری بود، به رشته دلخواهم درپوهنځی ادبیات پوهنتون کابل کامیاب شده بودم وروزهای آغاز درس بود.
 باخودم عهد بسته بودم که با هیچ جوان ازجنس مخالفم فرا تراز مرز ضرورت حتا صحبت هم نخواهم کرد اما دیگران این کار مرا به حساب مغروربودنم میشمردند.
امازمانیکه قلب درقلمرو ارتباطات داخل میشود دیگر عقل، اراده وتصمیم درمقابل آن سستی میکنند، امتحان  بیست فیصد آغاز شد ومن مشکلات فراوان در دروسم داشتم مجبور شدم ازپسری که جمیل نام داشت واز محصلین ممتاز صنف بود کمک بگیرم جمیل به همه هم صنفی ها کمک میکرد درصحبت ودید وادید من با جمیل عادی بودم وناخواسته دیدم خیلی عادی صحبت میکنیم واصلا رفتارما باسایر همصنفان متفاوت تر از انچه بود که بین من وجمیل وجود داشت بایاد آوری تعهد قبلی ام تصمیم گرفتم رفتارم را کنترول کنم ودید وادیدم باجمیل را کمتر کنم امانتوانستم ورفتارم دست قلبم افتاده بود. رفته رفته دیدارهای ما زیاد شد وسخنانی که به درس وتحصیل مان ارتباط داشت جایش را به سخنان عاشقانه مبدل کرد ایام درگذربود ومحبت مان درحال قوی شدن تا اینکه جمیل موضوع خواستگاری را با من درمیان گذاشت وبا موافقت من چندروز بعد فامیلش به خواستگاری ام به خانه ما آمدندد.
مادرم گرچه موافق نبود اما باری که ازمن درین مورد پرسید من اعلام رضایت کردم با آنهم مادرم شرط گذاشت که تحصیلات مان تمام شود بعد ازآن میتوانیم نامزد شویم.
هنوز سال اول تحصیلی به پایان نرسیده بود که پسرخاله ام نیز خواستگارم شدم اما مادرم نپذیرفت.
دوروز بعد این درخواست آنان مجدداً مطرح شد وبارباربه خواستگاری ام آمدند باری پسرخاله ام که نسیم نام داشت درراه پوهنتون درمقابلم سبز شد وعذرکنان گفت که تمام زندگی اش رافدایم میکند اما بدون من باهیچکس ازدواج نمیکند.
وقتی ازین موضوع جمیل را باخبرساختم فامیلش را به خواستگاری فرستاد وفامیلش نیز تعهد کرد که تاختم تحصیل من وجمیل نامزد بمانیم کاکا ومادرم موافقت کرند.
خیلی زود مراسم نامزدی مان برگزار شد ومانامزد شدیم دیگر من وجمیل بودیم ودنیایی از رویا که هرشب وروز خودمان برای همدیگر ترسیم میکردیم.
ازدوسال قبل ازنامزدی اندکی کلیه هایم مشکل داشت اما مریضی ام دوماه بعد ازنامزدی ام شدت گرفت وداکتربرایم نسخه دوا تجویز کرد اما با خوردن دوا بهترنه بلکه حالم بد تر شد یک هفته نگذشته بود که شدت مریضی بستری ام کرد اما داکترگفت که هردو کلیه ام کارایی شان را درمدت کوتاهی ازدست خواهند داد وچاره یی جز پیوند کلیه ندارم.
ازشنیدن این خبربیحد مایوس شدم وزمانی که جمیل امد این خبررا ناخواسته برایش گفتم اوخیلی افسرده وغمگین شد.هرلحظه برایم مرگ بود چون ما توان مالی نداشتیم که پیوند کلیه برایم انجام شود ودردم روز بروز بیشترمیشد پدروبرادر نداشتم کاکایم که دریک حویلی باما زندگی میکرد نیزازمشکلات اقتصادی رنج میبرد باآنهم خیلی تلاش کرد پولی برای پیونده کلیه ام تدارک کند امامقدار این پول هنگفت بود وکاکایم موفق به جمع آوری آن نشد. مادرم ازین بابت خیلی نگران بود وهرروز هردو گریه میکردیم داکتران نیز راه وچاره یی نداشتند جز آنکه به علامت تاسف برای ما سر بشورانند. تقریبا مرگ درچند قدمی ام قرار داشت جمیل تعهد سپرد که کاری خواهد کرد ومرا تداوی خواهد کرد دوروز بعد برگشت درحالی که لبخند بر لبانش بود مرا درآغوش گرفته گفت: پول شفاخانه ورفت وبرگشت را پیدا کرده ویکی ازموسسات خیریه هندحاضر شده است کلیۀ رایگان را دراختیار ما قرار دهد تاپیوند شود.
همه خوشحال شدیم وظرف دوروز من وجمیل باکاکا ومادرم رهسپارهند شدیم دریکی از شفاخانه ها رفتیم جایی که به گفتۀ جمیل پیوند کلیه ام انجام میشد  بعد از طی مراحل اسناد قرار عملیات جراحی گذاشته شد وداکتر گفت یک کلیه را برایم پیوند خواهد زد وبا این یک کلیه میتوانم زنده بمانم.
بسترمن درکنارکلکین منزل سوم بود که نزدیک دروازه عمومی شفاخانه واقع بود، یک روز از بستری شدنم گذشته بود وقرار بود فردا عملیات جراحی برمن انجام شود که چشمم به جمیل خورد که ازیک موتر پایین شد ودخترجوانی در داخل موتر برای جمیل دست میشوراند جمیل نیز بطرف او دست شورانید موتر حرکت کرد.
وقتی جمیل آمد اولین سوالی که مطرح کردم درمورد آن دختر بود، جمیل دستپاچه شده وازشناخت آن دختر انکار کرد.
دردلم شک ایجاد شد که چگونه چیزی که به چشمان خودم دیدم دروغ باشد، ذهنم را سوالاتی میپوشانید که چرا جمیل ازین کارش انکار کرد.
هرطوری بود امروز فردا شد ومرا بطرف عملیات خانه بردند کاکا ومادرم را دربالای سرم دیدم اما جمیل نبود وقتی درمورد ازکاکایم پرسان کردم او نیز سرشورانیدواذعان کردکه نمیداند جمیل کجاست؟
پیوندکلیه ام موفقانه انجام شد وصبح  روز بعد به هوش آمدم وقتی چشمانم را گشودم بازهم جمیل رانیافتم پریشان شدم ودرموردش ازکاکایم پرسیدم اماکاکایم چیزی نگفت.
ازمادرم پرسیدم اونیز چیزی نگفت بیشترناراحت شدم وهزاران پرسش درذهنم تداعی شد.ساعت به کندی میگذشت وهرچه بود روزعصر شد وتاریکی شب نیزهمه جارا رنگ سیا بخشید اما ازکلکین اتاقی که من بستری بودم قسمت هایی ازشهر ممبی همانند آسمان پرستاره درخشان بنظر میرسید اما چشمان من درمیان آنهمه ستاره وروشنایی جمیل ستاره ام را جستجو میکرد شب به پختگی رسیده بود وکاکایم خواب بود اما مادرم گاهی بخاطرمن بیدار میشد وگاهی هم خوابش میبرد اما خواب برمن حرام بود ضمیمۀ صدها سوال این سوال بیشتر ذهنم را درگیری میکرد که چه چیزی بیشتر ازمرگ وزندگی من برای جمیل باارزش بوده است آنهم درین شهر بیگانه؟
ازطرفی هم وقتی لحظه دست شورانیدن جمیل با آن دختر بیگانه را بیادم می آوردم شک میکردم که جمیل مرا رها کرده باشد ویاهم ممکن جهت خوش گذرانی رفته باشد اما گذشتۀ جمیل خوش گذرانی نداشت وجوان پاک وبی آلایشی بود.
فردای آنروز نگرانی واضطراب ازچهره ام خوانده میشد وکاکایم نیز میدانست بخاطرغیابت جمیل مضطرب هستم، اونیز جمیل را با آن دختر دیده بود وازین بابت خیلی قهر بود.
نتوانستم تحمل کنم وآنچه را که دیده بودم به کاکا ومادرم گفتم کاکایم نیز آن لحظه را دیده بود فکرمیکرد من نمیدانم اما وقتی خودم موضوع را گفتم او نیزگفته هایم را تصدیق کرده موضوع را به خوشگذرانی نسبت داد وگفت دیگرهیچ دلیلی نمیتواند وجود داشته باشد.
چهار پنج روزگذشته بود که پدرجمیل به کاکایم زنگ زد ودرمورد وضعیت من پرسید اما درمورد جمیل چیزی نگفت.
ازداکتردرمورد موسسه خیریه یی که کلیه را برای پیوند زدن برایم مجانی دراختیار شفاخانه قرار داده بود پرسیدیم اما داکتر باتعجب گفت یک جوان غریبه یی این کلیه را به ایشان داده وموسسه یی درکار نبوده است.
کمی تعجب کردیم
ده روز گذشته بود وفردا قراربود مرخص شویم اما ازجمیل هیچ معلوم نبود که کجاست؟ کاکایم هم زیاد وی را جستجو کرده بود اما تمام تلاشهایش برای یافتن جمیل ناکام مانده بود حتا نزدیک بود به روزنامه ها نیزاعلان مفقودی جمیل را بدهد اما به فکر اینکه ممکن وی درخوش گذرانی باشد این کار را نکرد وبه شدت قهرش افزوده شده بود.
ساعت هفت صبح  بود کاکا ومادرم نیز درکنارم نشسته بودند که توجه مان به بیرون جلب شد جمیل را دیدم که ازموترباهمان دختر دست داده وبعد خداحافظی کردند. بعد ازینکه جمیل چند قدمی بطرف دروازه وردی شفاخانه گذاشت دوباره بطرف موتر رفت وچیزی را تسلیم دخترجوان که چهره اش به هندی ها میماند تسلیم کرده ودرحالیکه چشمانش تا دوری موتر وی را دنبال میکرد برگشت وقتی داخل اتاق ماشد من رویم راگشتاندم واشک امانم نمیداد اما تا جمیل نزدیکم آمد کاکایم دستش را گرفت ونگذاشت دستانم را لمس کند، جمیل تا خواست چیزی بگوید که کاکایم مشتی بردهانش کوبیده قسمیکه دهان جمیل پرخون شد تاکاکایم مشتی دیگری حواله جمیل کند داکتران مانع شدند وجمیل را که ازجایش ایستاده نمیتوانست به اتاق دیگر بردند تا تازخمش راپانسمان کنند.زمان مرخصی فرارسید وجمیل درحالیکه رنگ چهره اش زرد گشته بود درمقابل مان باچشمانی که به زمین دوخته شده بود  ایستاد درحالیکه کاکایم ازخشم میغرید اما مادرم با اشارۀ سرمانع حمله کاکایم برجمیل شد جمیل گفت مصارف را پرداخته وهمه چیز آماده است تا به افغانستان برگردیم.
درطیاره من متوجه جمیل بودم که حالش خوب نبود گویا سالها درد کشیده است.
وقتی به کابل رسیدیم اوبرای مان تکسی گرفت وگفت خودش تالحظات دیگربرمیگردد.
رفتار جمیل برایم سوال برانگیز بود ضمن اینکه صدها سوال ازینکه درین مدت اوچرانزدم نیامده  بود وکجابود نزدم باقی بود.
بمجرد رسیدن به خانه خانواده جمیل نیز به پرسانم رسیدند اما درمورد جمیل به آنها چیزی نگفتیم.
چند روز را درخانه گذشتاندم اما جمیل هیچ دیدنم نیامد خیلی دلم گرفته بود وهرلحظه گریه میکردم ازطرفی هم نمیخواستم ازین موضوع خانواده جمیل باخبر شود. باخودم فکرمیکردم جمیل بخاطرمریض بودنم برایم دل سوختانده ومصارف شفاخانه ورفت وبرگشت را پرداخته است وبخاطر اینکه من یک کلیه ندارم همرایم عروسی نخواهد کرد.با آنهم فکرم مغشوش بود ونمیدانستم جمیل چه میخواهد.
وقتی به جمیل زنگ میزدم شماره اش نیزخاموش بود واین باعث میشد بیشتر به اعماق دریای افکارغرق شوم.
باخودم عهد بسته بودم هرزمانی که با جمیل رو برو شوم همه چیز را ازاو جویا خواهم شد حتا درصنف وهرکجایی که باشد.
وقتی پوهنتون رفتم بازهم جمیل راندیدم از صنفی هایم درمورد او پرسیدم آنها نیز گفتند تاحال پوهنتون نیامده است.
سه روز بعد وقتی دوباره به پوهنتون رفتم اینبارسرو کله جمیل معلوم شدمیخواست چیزی بگوید که حرفش را قطع کردم وباجدیت وتندی درحالیکه همه مارا تماش میکردند تمام سوالهایم را به یکبارگی مطرح کردم اما جمیل گویی اصلا چیزی نشنیده ازمقابلم حرکت کردکه این واکنش جمیل خیلی به خشمم افزود.
دررفتار جمیل سردی را احساس میکردم ومیدیدم هر روزی که میگذرد جمیل بیشتر ازمن فاصله میگیرد.
جمیل بدون آنکه به من چیزی بگوید دوروزپوهنتون نیامد وقتی درمورد مادرم ازفامیل جمیل جویای معلومات شد ایشان گفتند یکی دومعاینه مهم من درآن شفاخانه درهندوستان باقی مانده وجمیل جهت انجام معاینات درکابل میبایست آن معاینات را ازهند بیاورد.
اما من نمیتوانستم بپذیرم وباورداشتم که جمیل جهت خوش گذرانی به هندوستان رفته است، فامیلم نیز همینگونه فکرمیکردند.
قرار بود جمیل دوروز درهند بماند اما دوروز به پنج روزطول کشید تا اینکه جمیل آمد من نمیخواستم زندگی ما برباد شود وتصمیم گرفتم همه چیز را فراموش کرده ازجمیل عاجزانه بخواهم که بامن درست رفتارکند وحتا به مادرم گفتم که باید هرچه زود ترباجمیل عروسی کنم مادرم  نیز که ازپریشانی هایم آگاه بود موافقت کردد اما وقتی موضوع را باجمیل گفتم بدون اینکه درمورد سفرش به هندوستان چیزی بپرسم او برایم کاملا جواب رد داد وگفت نمیخواهد بامن عروسی کند باشنیدن این کلمه گویی کوهی ازآهن برسرم کوبیده شدتمام بدنم سست شد وعرق سردی برپیشانی ام جریان یافت دیگر شکم به یقین مبدل شد وپولی راکه بخاطر تداوی ام مصرف کرده از روی دلسوزی بوده است.با لحن آرام گفتم جمیل جان چه میگی مگرمن همان فرشته نیستم که توعاشقش بودی؟
امااو گفته قبلی اش را تکرار کرد.
 دریک لحظه باخودم فکرکردم که درین دنیا چه انسان های خیری پیدا میشود جوان غریبه یی درهند حاضر میشود کلیه اش را رایگان در اختیاریک مریض بی بضاعت قرار دهد اما آنی که ادعا میکرد مرا ازهمه بیشتر دوست ودارد وقرار مان برای گذراندن تمام عمر کنار همدیگر بود یعنی جمیل اینقدر ازمن دلسرد شده آنهم بدلیل مریضی ام به جمیل نیز گفتم که حیف است که با وی عروسی کنم.
اینبارآتشی در درونم شعله کشید وسیلی محکمی برصورت جمیل کوبیدم قسمی که صدایش را در دور دست ها هم شنیدند آنچه دشنام بود نثارش کردم ونیزگفتم آن  دخترهندی را انتخاب کرده است اما او حرفی نمیزد.
درنهایت دستم را به گریبانش بردم ودرحالیکه های های چیغ میزدم ودگمه های یخنش کنده شده بود چشمم به پانسمان درر ناحیه شکم جمیل افتاد.
کنجکاوانه دیدم ودرحالیکه همه تماشا داشتند دکمه های یخن قاقش را کنده ودیدم درناحیه راست شکمش پانسمان شده است.
تعجب کردم وگفتم "جمیل چه شده اینجارا"؟
جمیل ضعف کرد وبه شفاخانه اش بردم وقتی داکتردید گفت متاسفانه که زخم کلیه اش عفونت کرده وکلیه دومش از نیز ازکار افتاده. با شنیدن این سخنان تمام سوالاتم پاسخ یافت گویی آهن مذاب را درآب سرد فرو بردند تمام بدنم سرد شد وچشمانم به سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد اما زمانی بهوش آمدم که درچپرکت شفاخانه بودم زود خیستم وسراغ جمیل را گرفتم دیدم اشک ازچشمانش جاریست وتنها طرفم میبیند های های به گریه شده وفریاد میزدم.
جمیل بالحن آرام برایم گفت:"فرشته بامن وعده کن که تاآخرین لحظه زندگی ام این راز رابه کسی نگویی" من نیز تعهد سپردم بعدازآن جمیل را مانند فرشته یی میدانستم که درزمین بخاطر نجات من فرستاده شده. یک ماه بیش زنده نماند ودحالیکه اشک ازچشمانش جاری بود ودستانم را در دستانش داشت روح ازقفس سینه اش بیرون شدوزندگی اش را به من بخشید.
بعد ازمرگ او قصه را بامادروکاکایم گفتم آنها نیزخیلی متاثرشدند وکاکایم اشک میریخت ودرحالیکه دستانش را به چهره اش نزدیک ساخته بودمیگفت با همین دستها آن فرشته معصوم رازدم
بلی جمیل همان فرشته یی بود که بعد ازمایوس شدن ازتدارک پول تداوی ام برای خریدن کلیه ونجات زندگی من زندگی اش را برایم هدیه داد.
اودردوروزاولیکه پیش ازرفتنم درهند معلومش نبود به هندرفته بود ودرمورد پیوند کلیه اش برای من با داکترصحبت کرده بود اما داکتر برایش گفته بود که کلیه دومی اش ازکار افتاده وممکن نتواند با این کلیه به حیاتش ادامه بدهداما اوحاضر شده بود درقلب من زندگی کند.
بلی دختری که درموتر دوبارهمرایش دیده شده بودهمان داکتری بود که این عملیات جراحی را انجام داده بود وبپاس فرشته بودنش واینکه حیاتش را به دیگری میبخشد متعجبانه اورا تا شفاخانه همراهی کرده بود. بلی شاید آن دختر شفیته اینگونه انسانهای فرشته صفت شده بود.
بلی نام من فرشته بود اما او از درون ورگ رگش فرشته بود او رفت اما برای همیش ماندگار ماند.
داستان هایی از اینچنین را درفیلم ها دیده وشنیده بودم اماباورم نمیشد که واقعا کسی حاضر شود زندگی اش را دربهارجوانی به فرددیگری هدیه بدهد.
باخودم تعهد کردم که جایش را درقلبم به هیچکسی ندهم وبرای ماندگاری جمیلم این داستان را بنویسم.

سوژه: ن – هجرت
تهیه کننده: تاج محمد سکندر- غزنی