آرشیف
بلي من رواني شده ام
محمد رضا احسان
مقدمه:
داستان زير يك داستان واقعي است كه خودم به چشم خويش ديده و متاثر گرديده ام، اين چنين واقعيت هاي تلخ نه تنها در جامعه هندوستان(البته امروز در هندوستان زياد نيست و كم شده است) بلكه در افغانستان و بعضي كشور هاي ديگرنيز وجود دارد و بسا زنان در جامعه وجود دارد كه دستخوش ناداني ها، سنت هاي خانوا دگي، مرد سالاري، ناتواني اقتصادي، فقرو…قرار گرفته اند و سر انجام به طلاق، جنگ هاي خانوادگي، امراض رواني ، خود كشي و…منجر شده و بنياد خانواده ها را از هم پاشانده و صد ها مشكلا ت ديگر را به بار مي آورد. حتي در بعضي مناطق براي زنان، حق، به مثابه مردان داده نمي شود و مساوات زن و مرد را قبول ندارند.
درحاليكه، اگر زندگي مشترك زن و مرد بر مبناي شناخت دوطرفه، تفاهم، رضايت و خوشي صورت بگيرد، آ يندهْ سبز، درخشان، دور از جنگ و جدال ، آرام و هميشه خندان را در پي خواهد داشت واز طرف ديگر دين مبين اسلام ازدواج بدون رضايت دو طرفه را حرام دانسته وآنرا يك عمل غير شرعي دانسته است….
بلي من رواني شدم
درست تاريخ 25 ماه مي2011 ساعت هفت بجه صبح دو شنبه پونه را به قصد دهلي با قطار جيلم ايكسپريس ترك كرديم. دوست من نويد نوري، با من همسفربود اما صندلي او در كابين ديگرموقعيت داشت. كابين كه من در آن موقعيت داشتم S8 بود و شمارهء صندلي من 23، طبقه دوم پهلوي راهروبالاي پنجرهء بغلي قطاربود. هم كابين هايم يك مرد ميان سال سياه چهره(مرد نسبتاٌچاق و چله كه 45ـ42 ساله به نظر مي رسيد) و يك خانوادهء كه متشكل ازهفت عضو بود و از ساحات دور دست پونه بود. كلان خانواده زن- تقريباٌ45 ساله به نظر مي آ مد؛ سه تا دخترش، دامادش با دو تا دخترخود؛ يكي 6 ساله و ديگري4 ساله اعضاي ديگر اين خانواده بودند. البته لحظهء بعد، داماد آن زن در صحبت كه با من داشت خاطر نشان ساخت كه دو دختر خورد، دختران وي و دختر كلان آن زن 45 ساله، همسر وي است.
مرد كه من از او بنام داماد نام مي برم آن دوتا دختر را داشت كه يكي نيها و ديگري پريا ،6 ساله و 4 ساله به ترتيب بودند. آه راستي من كه اين همه براي معرفي آنها وقت ميگيرم به خاطر اين است كه بعد ها بخش از نوشته هايم به آنها تعلق مي گيرد.
من با داماد آ ن زن پهلو به پهلو نشسته ايم، نزديك هاي ظهر است و ما هر دو از پنجره قطار داريم بيرون را تماشا من كنيم. اوه! البته يك چيز را بايد ذكر كنم؛ من تقريباً يك سال مي شود كه در پونه، يكي از شهر هاي مهاراشترا ي هندوستان و مجاور ممبي (بمبي؛ يكي از شهر هاي صنعتي و تجارتي بسيار مشهور) زندگي مي كنم. اين اولين سفر م به ايالت هاي خارج از مهاراشترا است و هيچ ايالت ديگر را قبلاٌ نديده بودم .
خوب، از لحاظ زبان هم كه زبان هندي تقريباٌ در سراسر هندوستان رسميت دارد و اكثرايالت هاي هند به زبان هندي تكلم مي كنند . من هم در مدت تقريباٌ يك سال اندكي هندي را ياد گرفته ام.
-
از كجا هستيد؟
صداي داماد آن زن بود كه مرا از فكر كه سرا پا غرق ان بودم بيرون آورد.
– از افغانستان هستم.
– در پونه زندگي مي كنيد؟
– بلي، در كوريگاو پارك پونه زندگي مي كنم.
مرد دوباره سوال كرد:
-
براي سياحت آمده ايد يا براي درس خواندن ؟
-
براي درس خواندن آمده ام .
سر صحبت بين من و آن مرد باز شده بود و داشتيم كم كم راجع به پونه و هندوستان
صحبت مي كرديم .
-
نام شما چيست ؟
جواب دادم
-
رضا
-
ر ضام؟
-
نه، رضا
-
آ ها درست شد رضا
-
نام شما چيست؟
-
نام من ويجي
داماد كه از حالا به بعد ويجي ميگوييم، از صندلي بالا شد و رفت طرف دستشويي. من با كمي هندي كه آ موخته بودم ، كم كم با هم كوپه هايم صحبت ميكردم .در نبود ويجي، مادر زنش درحاليكه نيها در پهلويش خوابيده بود وسرش بالاي زانوهاي مادر بزرگش بود، رو به من كرد و به زبان ماراتهي چيزهاي گفت .من به هندي گفتم كه من ماراتهي نمي فهمم. بعد به هندي از من سوال كرد:
-
از نيپال هستي؟
-
نه ،از نيپال نيستم.
-
چهرهً تو خيلي شبيه به نيپالي ها است، خوب از كجا هستي؟
-
از افغانستان.
نيها كه پهلوي مادر بزرگش خوابيده بود بلند شد، من با خنده از دستش گرفتم و از گونه اش را به آرامي كشيدم .نيها كمي جرأت يافت و در پهلويم آمد.
او دختر قند ودوست داشتني و هم چنان زيبا روي وخوش خنده اي بود.
-
نامت چيست؟
-
نيها.
-
كجا ميروي؟
-
نزد خاله ام.
در پهلو يم كه با رفتن ويجي خالي شده بود نشست.
البته چيزي را لازم ميدانم كه ذكر كنم، مادر نيها (زن ويجي) كه مريض حال، زرد رنگ و ژوليده موي به نظر مي رسيد واندكي سياهي زخم نيز در گردن و صورتش هويدا بود، در پهلوي دو خواهرش كه يكي يكطرف و ديگري در طرف دي[i]گر قرار داشتند، نشسته بود.
در همين لحظه دوستم نويد كه هم سفرم بود، آ مد. بعد از احوالپرسي رو به رويم، پهلوي نيها نشست.
-
چطور هستند هم كوپه هايت؟
-
تا حال كه خوب اند.
-
آن زن كه در وسط نشسته را ببين؛ همانند وحشي ها است، موي ژوليده ولباس هاي كهنه دارد.
گفتگوي كوتاهي بين من و نويد بود. بعد در مورد قرابت و رابطهً قومي آنها گفتم.
در همين وقت بود كه ويجي برگشت، نيها را بلند كرد و به مادركلانش داد و پهلوي نويد نشست؛ در هر صندلي فقط سه نفر جاي مي شد .
من نويد را معرفي كردم، كه دوستم است و او هم سر تكان داد .
همان وقت بود كه زن ويجي به طور بسيار ناگهاني و با عجله از جا بر خاست و گفت كه دستشويي مي رود.
چيزي جالب را مشاهده كردم، مادرش از بند دستش گرفت و با ضربت در جايش نشاند. متعجت شدم. چرا؟ ـ آخر چه خبر شده؟ چرا نمي گذارد كه دستشويي برود .
زن ويجي دوباره بلند شد وبا كمي اوقات تلخي به هندي گفت: من دستشويي ميروم چرا نميگذاريد، باز هم نگذاشت برود ،البته اين بار ويجي با نگاه هاي خشم آلود به طرفش نگاه مي كرد، ديدم كه او در جاي آرام شد.
چندي گذشت.
من با نيها كه پهلوي مادر بزرگش نشسته بود بازي مي كردم و از او سوال مي كردم كه چه بازي را دوست دارد؟ چند تا خوهر و چند تا برادر دارد؟
لحظهً سكوت حاكم بود. بعد ناگهان زن ويجي دوباره از جا بلند شد.
-
من ميروم اب بگيرم.
مادرش اين بار هم از بند دستش گرفت و در جايش نشاند. زن ويجي براي بار سوم بالا شد امااين بار با عجز و زاري تقاضا كرد كه مي رود، اب بگيرد. اين بار ويجي سرش فرياد زد و خاموشش ساخت. اين وضعيت هر كسي راكنجكاو ميكند كه آخر در اين كاراينها، چه سري و چه رازي نهفته است. من هم استثنا نبودم، كنجكاو شدم ومي خواستم بدانم كه بين اينها چه چيزي جريان دارد و دليل اين كار ها چيست؟ و از همه مهمتر زن ويجي چرا اين حالت را دارد؟ آ يا تكليف اعصاب دارد؟ ديوانه است؟ يا پاي كدام قضيه يي يا اتهامي در ميان است؟ خوب اينها چيز هايي بود كه از خود ميپرسيدم و ذهنم دنبال جواب مي گشت.
-
من دستشويي ميروم آخر چرا نمي گذاريد؟
صداي زن ويجي بود كه رو به مادرش گفت.
مادرش رو به سويتا، خواهر خورد زن ويجي، كرد و گفت: " سويتا! همراهش برو، مواظب باش كه كاري نكند."
-
باشد مادر.
سويتا دختر خورد آن زن بود كه 15 يا16 ساله به نظرمي آمد. او ازدست خواهرش كه خيلي بزرگتر از او بود، گرفت و رفت.
خيلي دلم مي خواست از ويجي به طور غير مستقيم سوال كنم ولي جرأت نمي توانستم.
نويد از من مي خواست تا همراهش بروم و كابينش را ببينم.
راستش به دو دليل، "نه!" گفته نتوانستم: اول اينكه از فضاي خشن كابين خود خسته شده بودم؛ دوم اينكه نويد دوستم بود و تقاضايش را رد نمي توانستم. اين بود كه همراه نويد به كابين s9 رفتيم….
درست ساعت 3:30 بود كه به كابين خودبر گشتم، همه سر جايشان بودند، تنها مرد جديدي كه از ايستگاه بالا شده بوداضافه شده بود. در نبودم خسور مادر ويجي همراه با پريا در سر جاي من نشسته بودند و داشتند بيرون را كه هر لحظه منظرهً جديدي، محل جديدي و شهر جديدي با مردمان جديدي مي آمدند تماشا مي كردند.
خوب كمي راجع به دختر هاي زن بگويم كه بعد ها نياز ميشود.
اولي زن ويجي بود كه كمي در باره اش گفتم. دختر دوم هجده ساله بود و به گفتهْ خودش سونالي نام داشت؛ لاغر اندام، چشمان در گود نشسته، سياه چهره، اندكي تنبل و بيحال بنظر مي آ مد.
دختر سوم و خورد كه مادرش سويتا صدا مي زد، به نظر 16 ساله مي آمد، هم سياه چهره و هم بد قيافه بود.
من از اين كه مادرآنها جايم را گرفته بود در جاي مادر آنها رو بروي دختر ها نشستم. گوشي در گوشم بود و داشتم اهنگ از داود سرخوش را گوش مي كردم، سويتا با اشاره دست، مرا متوجه خود كرد، گوشي را از گوشم برداشتم .
-
به كدام آ هنگ گوش مي دهيد ؟
-
يك آهنگ افغاني است.
-
آهنگ هندي هم داريد ؟
-
بلي دارم.
-
يك بار گوشي را به من بدهيد.
من آهنگ هاي هندي را برايش پيدا كردم وگوشي را برايش دادم.
-
آ هنگ هاي جديد هندي نداريد ؟
-
نه من فقط همان چند دانه را دارم.
به همين شكل صحبت شروع شد و از درس و… گپ مي زديم، البته در جامعه هند صحبت كردن بين بچه و دختر، چه آ شنا و چه نا آشنا، يك چيز عادي است و يك دختر مي تواند با بچه ها دوست شود و بچه ها با دختر ها. آ زا دي سكولاريستي هند كه در جهان نمونه است به روش بسيار عالي براي هر فرد آ زادي داده است؛ چه زن باشد، چه مرد زيرا همه از لحاظ اجتماعي مساوي اند …
خوب چندي به خاموشي سپري شد. من با كنجكاوي كه اخيراً برايم پيدا شده بود كمي به دقت طرف زن ويجي نگاه كردم. سياهي و كبودي در گردن و رويش ديده مي شد و حكايت گرظلم شديدي بود كه در حقش صورت گرفته بود.
-
نزن! نزن! با توام. نزن!
صداي خسور مادر ويجي بود و به زن ويجي كه در حال سيلي زدن نيها بود، خطاب مي كرد. زن ويجي چندان توجهي به پريا ونيها نداشت، مثلي اينكه بنام پريا و نيها اصلا اولادي ندارد.
هوا داشت كم كم تاريك مي شد و قطار هم چنان با سرعت يكنواخت و صداي ترق و ترٌق و هارن هاي پي در پي سينهء دشت هاي پهناور، گه سبز و گه خاره را مي شكافت و مسير دور و دراز پونه-دهلي را به حد اقل اش مي رساند….
رفته رفته وقت نان شب شد و خدمتگاران قطار با آواز بلند صدا مي زدند: چيكين برياني[1] ، انده برياني[2]، پاني (آب) و غيره.
-
چه ميخوري؟
كارمند قطاراز من، كه در حال خواندن كتاب درسي ام بودم، سوال كرد، من سرم را بلند كردم وانده برياني سفارش دادم.
حركت قطارآ هسته، آ هسته و آ هسته تر مي شد و به ايستگاه نزديك مي شديم، ساعت نزديك به 9 بجه شام بود. وقتي به ايستگاه رسيديم، مسافرين جديد وارد شدند و هر كه در جستجوي جاي بودند، بعضي ها تكت داشتند، بعضي ها تكت انتظار داشتند و بعضي ها هم تكت نداشتند.
يكي از همين مسافرين جديد، جوان 18 يا 19 ساله بودكه همراه مادرش در كابين ما آمد و تلاش داشت براي مادرش جاي پيدا كند، آنها تكت انتظار داشتند. من در بالا بودم جوان 18 ساله از من خواست جايم را براي مادرش كه خسته به نظر مي امد، بدهم تا استراحت كند.من ازجايم بلند شدم
و جايم را براي مادر آن جواني كه راهوٌل نام داشت خالي كردم و خودم پايين آمدم ودر پهلوي ويجي نشستم. راهول جوان بسيار هوشمند، چالاك، ماهرو چرب زبان بود. اول از من چند تا سوال كرد وصحبت را شروع كرد و در اندك زمان با تمام هم كوپه ها وارد گفتگو شدو راجع به هر جا ييكه مي رسيديم معلومات مي داد .
او در مدت زمان كوتاهي با هم كوپه گي ها ارتباط خوبي برقرار كرد و راجع به چيزي حرف مي زد كه طرف راخوش ايد. او در مورد رفتار با آدم ها چيز هاي زياد مي فهميد و حتي از بعضي كساني كه كتاب تكنولوژي فكر داكتر علي رضا آ زمنديان ويا جادوي فكر بزرگ آقاي داكتر شوارتز و يا هم آيين دوست يابي آقاي ديل كارنگي را بار بار مي خواند، هم پيشي مي گرفت. او طرز صحبت كردن، سوال كردن و رابطه بر قرار كردن را خوب مي فهميد. طوريكه جاي در دل هم كوپه هايم باز كرده بود و او را به ديد احترام ميديدند….
***
شب گذشت و صبح شد و هركس بعد از شستن دست ها و صورت شان برگشتند و بر سر جاي خود قرار گرفتند. كمي بعد تر راهول و مادرش از قطار پياده شدند و به خانهء شان رفتند. اندكي بعد تر دو تا مردهم كوپه ما هم رفتند و جاي آ زاد شد. حالا ديگر لوحه هاي ا يالت هريانا كه دهلي در نزديكي ان قرار دارد در دوطرف قطار به زبان انگليسي و هندي هويدا بود و ما داشتيم به دهلي هر لحظه نزديك ونزديك تر مي شديم.
با خودم فكر مي كردم كه چطورجواب چندين سوال را كه راجع به زن ويجي درذهنم جوانه زده و هر آني رشد مي كند و بزرگ و بزرگتر مي شود و برايم به شكل معماي عظيمي شده است، بدست آرم.از يكي از خدمتگاران قطار سوال كردم كه تا دهلي چند ساعت مانده است. در جوابم گفت كه سه الي چهار ساعت مانده است. بيشتر از پانزده ساعت مي شد كه ذهنم راجع به رفتار ويجي و خسورمادرش با زن ويجي متمركز شده بود و هر لحظه مي خواستم بيشتر بدانم كه چه چيزهاي مسبب اين رفتار ها است، و لحظهء هم با خود مي گفتم كه موضوع خانوادگي است و به من چه ربطي دارد.باز هم نمي شد، دوباره دنبال جواب مي گشتم و به همين منوال….
حالا كه نزديك دهلي مي شديم، داشتم نوميد مي شدم و تمام سوال هايم بي پاسخ مي ماند و از اين بابت دلتنگ و خفه بودم….
قطار آهسته شد و من دليلش را سوال كردم. گفتند: به ايستگاه رسيديم. مسافرين پياده مي شدند تا از بيرون براي صبحانه غذا بياورند يا بسكويت يا چيزي بگيرند ويا كمي هوا تازه كنند. از خانوادهء ويجي، ويجي و خسورمادرش و سونالي رفتند پايين از قطار و به سويتا گفتند كه مواظف زن ويجي باشد. قطار براي پنج دقيقه ايست داشت. من درصندلي 22 پهلوي پنجره تنها نشسته بودم و چيزي خيلي جالب ديدم؛ زن ويجي آمد پهلوي من اول سررا از پنجره بيرون كرد وپس نشست. با خود گفتم كه خوب وقت است. سوال كنم يا نه كنم؟ اگر سوال كنم، سرش بد نخورد. اگر سوال نكنم نمي توانم پاسخ سوال هايم را بگيرم.
زن ويجي آهي كشيد، رو به من كردو سر خود را به شيوه دردناك تكان داد و گفت.
-
من از شما يك سوال دارم در مورد من چه فكر ميكنيد ؟ آيا من ديوانه ام يا رواني ام يا چطور؟
اين سوال مرا متحيرساخت. اما من در جوابش گفتم نه من درمورد شما اينطور فكر نمي كنم، نه شما ديوانه ايد و نه رواني.
-
من يك چيز را با شما ميگويم: فعلاً مرا ديوانه، رواني و يا هر چيزي كه بگويند هستم. صحبتش بسيار طولاني و درد آ ور است.
من – متعجب – گوش فرا داده بودم و چيزي نمي گفتم و اين را هم نمي فهميدم كه او چرا راجع به زندگي اش با من قصه مي كند. در اين زمان سويتا هم كاري به او نداشت و داشت از پنجره بيرون را تماشا مي كرد….
زن ويجي ادامه داد:
-
من ويجي را قبل از ازدواج نمي شناختم و نديده بودم، ولي مرا پدر و مادرم بدون رضايتم به ويجي دادند هر چه اصرار كردم، گريه كردم و فرياد زدم قبول نكردند زيرا كه از پدر ويجي پول زياد گرفته بودند و مصرف كرده بودند و نمي توانستند پس بدهند وما هم از لحاظ اقتصادي ضعيف بوديم. پدر ويجي با پدر من دوست بود ودر موردمن مي گفت كه اگر گريه مي كند يا قبول ندارد فرق نمي كند؛ بعد از ازدواج عاشق يكديگر مي شوند. من باز هم قبول نداشتم ولي پدرم مرا كتك زد و گفت كه حالا حرفم رفته. در آ خر عروسي
كرديم ولي من هميشه مي خواستم از شر ويجي خلاص شوم. او يك آدم خشن است و هرگز گپ مرا نمي شنيد، پيش از ازدواج من عاشق جواني بنام ساگر[ii] بودم ولي مرا به او ندادند. من از ويجي بدم مي آيد حالا صاحب اولا د شده ام اما احساس نمي كنم كه اولادي داشته باشم. من چند بار خواستم با ساگر فرار كنم و مرا گرفتند و خيلي زياد زدند مريض شدم. بعد ميخواستم خودكشي كنم مرا گرفتند وهردم زيادتر زدند تا من به اين حال رسيدم وحالا مرا از اين جا بلند شدن نمي مانند. مي گويند از قطار خود رامي اندازم. به من مي گويند كه رواني هستم، بلي من رواني شده ام! ازدواج بدون رضايت مرا به اين حال رساند.
ديگر چيزي نتوانست بگويدبخاطريكه ويجي همراه سونالي وخسور مادرش آ مدند و اوهم از پهلويم رفت. و اين قسمت از داستان زندگي اش را برايم گفت.
من هم تصميم گرفتم اين داستان را بدون تغير نوشته كنم، تا شايد اين سرگذشت، عبرتي باشد براي آينده.
خاتمه
[1] چكين برياني: غذاييست كه در پاكستان و هند پخته مي شود در ان از گوشت مرغ و برنج استفاده مي كنند و تقريباً شبيه پلو افغاني است.
[2] انده برياني: اين غذا نيز غذاي هندي و پاكستانيست و معادل غذاي بالا مي باشد. ولي در ان به جاي گوشت مرغ، از تخم مرغ استفاده مي كنند.
-[i] ويجي:Vijay
[ii] – ساگر: Sagar
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور