آرشیف

2015-1-28

عبدال قادر

بــــــــــد بيني و بخيلي

  

 
دو برادر بودند كه هميشه با هم زنده گی مشترک داشتند، يكجا بازي ميكردند وباهم درس ميخواندند ودرطول روز به خوشحالی وشوخی میپرداختند.در زمستان به مسجد قریه شان برای سبق خواندن میرفتند. ولي بعضي وقت ها با هم جنگ ميكردند و دوباره باهم آشتي مینمودند وهمیشه ازپدر خود بخاطر شوخیهای  پنهانی شان میترسیدند. یک روز صبح  وقتی خوردن صبحانه دیگران متوجه نبودند، برادربزرگ به برادر کوچکتر به مزاق اشاره کرد یعنی دهن بيني خود را بسویش كج كج ميكرد وبرادرش از این کاراو بد ميبرد و ميگفت: بيكار مانده اي؟ برادر بزرگ گفت: چي گپ است ؟ درعین حال از پدرخود نیز ميترسيدند وگپ را ديگر طرف میبردندوقتیکه  پدرشان به وظيفه ویا بیرون ميرفت آنها باهم شوخی وجنجال را شروع ميكردند وقت  نان شب آماده ميشد باز هم بايك ديگر برسر خوردني ياديگر چيز ها کنایه میگفتند وبه همدیگر نصحیت پدرانه میگفتند درحالیکه خودشان از پدر بسیار گپ های خوب شنیده بودند ودر وقت عملی نمودن بازهم همدیگر را متوجه کردارشان میساختند دعواکردن برسرمسایل  داخل خانه وبد بینی وبخیلی بطور همه روزه برایشان یک عادت شده بود.هرگاه برادرخوردتر ازبرادربزرگ چيزي ميخواست، او برايش ميگفت: خودت دست و پا داري به من چه. همينطوربود كه برادر خوردتر ازبرادرکلان بد ميبرد. روزي  برادركلان به كمك احتیاج داشت برای برادرکوچکش میگوید : همان کتاب را که  نزدیک تو است براي من بدي، برادر کوچک که از روز قبل همه چیز رادر دل داشت گفت: نميدهم ؛مگر دیروز توبامن کمک کردی؟ که  حالاازمن تقاضای کمک میکنی.  لالای كلان قهرش آمد وخودش كتاب را گرفت روزي بعدی برادرکوچک از برادر بزرگ خواهش كرد كه برايم یک گیلاس آب بدي! برادرش گفت: من بیکار نیستم.
 دوباره ازاو خواست تابرایش آب بدهد  اما او این کار را نکرد. هرچه باهم بد بینی وبخیلی میکردند بیشتر مورد پرسش وسرزنش پدر قرارمیگرفتند روزی باهم نشسته بودند وقصه میکردند که برادر کوچک برای برادر بزرگ گفت: تا چه وقت پدرما برای ما نصیحت کند حالا که ما وشما  خوب وبد را میدانیم وچرا پدر خودرا بخاطر کارهای نادرست جگرخون کنیم بیا که بعدازین گفته های خوب پدر را بجا می آوریم واز رنج وتشویش او کم میکنیم. ما وتومیدانیم  زمانیکه  نصیحت های پدر را قبول نمیکنیم او مجبور میشود و سرماقهرمیکند ویا مارا میزند رنگش سرخ شده وخسته وناراحت میشود.تاهنوز ازین کارهای نادرست وطفلانه که کرده ایم هیچ فایده ندیده ایم. می بینم هر روز محبت پدر ومادر بخاطرهمین بی پروائی های ما نسبت به ما کم میشود. پس بهتر است بعدازین به گفته های تمام بزرگان خانه وخصوصآ به گپ های پدر ومادر احترام کنیم. برادرکوچک ازین حرفها خوش شد وگفت: درکتاب  مکتب هم خوانده بودم که « رضایت خداوند بسته به رضایت پدرومادراست» بعدازآن آنها دانستند که کمک به همدیگر چقدر خوب است .زیرا هم بچه های خوب میباشیم و هم خوشی ما زیاد میشود وهیچ وقت از كمك كردن با يكديگر خسته نميشويم از قديم گفتند كه ‹‹بنده به بنده بند است›› وهمين متل راست است كه بنده به بنده ديگه احتياج ميباشد مثل اين دو برادر كه با هم كمك نميكردند بعد نتيجه بدبيني  وبخيلي را دیدند….درآخربه كمك يك ديگر محتاج ميشدند و همان است كه برادر به برادر ديگر محتاج كمك ومحبت هستند وباید همیشه قدر یکدیگر رابدانند.
 
پايان
چغچران
12 حوت 1390