X

آرشیف

بخـــــور بــــدران

 
بود نبود دردنیای فانی روی زمین زیر آسمان داخل قصر بر سر تخت پادشاهی بود.
او یک دختر داشت واز خداوند آرزوی داشتن یک پسر را میکرد.
بعداز مدت ها خداوند دعای اورا قبول کرده به او پسری عطا نمود منجمان باهم جمع شدند و طالع این نوزاد رادیدن آنها آینده اش را پرخطر خواندند وگفتند:که مشکلات زیادی را درجوانی می کشد هنگامی که پسر جوان شد بسیار زیا دقدرت مند گردید شبی در خواب دید که ماری سفیدی دم راهش است ومی خواهد پایش را بگزد ناگهان اسبش رانیش می زند که پسر از خواب بیدار میشود.
درباره این خواب بسیار پریشان بود پدر که پسرش را از اندازه زیاد دوست میداشت از او درباره پریشانی اش پرسید شهزاده همه خواب را به پدر تعریف کرد.شاه جادوگران وفال بینان را به حضور خواست واز آنها درباره تعبیر خواب شهزاده کمک خواست.جادوگران مار سفید را به دشمن خانگی تعبیر کردند وگفتند که این شروع مشکلاتی است که شهزاده آنرا باید بکشد.
شهزاده اسبی سفید را که از هرچیز بیشتر دوست داشت نمیخواست آسیبی به آن برسد ازینرو خواهرش راموظف کرد تا از آن نگهداری کند.
روزی شهزاده به دیدن اسب رفت دید پای اسبش شکسته ناله می کند.
شهزاده فریاد زد وخواهرش را خواست که برای چه از اسبش مواظبت نکرده است شاهدخت پریشان شد واز برادرش خواست که پریشان نباشد اوازین به بعد ازاسبش درست نگهداری میکند.
شهزاده طبیبان را خواست و پای اسب را درمان کرد.
مدتی نگذشت که دوپای پیشروی اسبش کاملا قطع شد گویا گرگ ویا حیوانی درنده آنرا برده باشد.
پسر ازین حالت بسیار ناراحت شده واز طرف شب به کمین نشست ناگهان دست که ناخن هایش یک بلست دراز بود دراز شد وتاخواست پاهای پشت اسب را بگیرد وبا خودببردشهزاه با شمشیر آن دست را از بند قطع کرد.
صبح وقت پادشاه فرمان داد بین تمام مردم شهر بگردند دست هرکس از بند قطع شده باشد آنرا نزد من حاضر نمایند شهزاده به نزد خواهرش رفت اما متوجه شد که دست خواهرش از بند بریده شده بسیار پریشان گردید چندی بعد پادشاه ناگهان ناپدید شد مردم شهزاده را برتخت شاندن ودختری را به عقد نکاح او درآوردند.
شهزاده صاحب یک پسر ویک دختر شده وآنهارا بسیار دوشت میداشت.
روزی که مصروف امور مملکت بود پیکی به او رسید که خواهرش مرده است اوبدون معطلی به سوی خواهرش شتافت اما به مجردیکه به خانه خواهرش رسید خواهرش را زنده یافت بسیار خورسند شد خواهرش اورا بداخل اطاق برده وبرایش نوشیدنی فراهم کرد.
وخودش مصروف آماده ساختن غذای چاشت شد شهزاده از پنجره اطاق به بیرون نگاه کرد که خواهرش دیگ بسیار بزرگی را برروی دیگدان گذاشته وآتش میکند تا آب داخل اش جوش آید.
شهزاده توسط کبوتر نامه را به ملکه خود فرستاد درین نامه گفته بود من  دوکاسه به داخل  قصر گذاشته ام اگر از کاسه ها خون آمد هردوسگ هارا رها کرده ودنبالم بفرست واگر آب آمد پریشان نباشید من برمیگردم.
ناگفته نباید گذاشت که شهزاده دوسگ داشت که نظیرش به تمام کشور نبود یکی آن بخور ودیگرآن بدران نام داشت.
شهزاده ازخانه خواهرش بیرون شدتا خواست برود خواهرش دستش راگرفت وگفت : برادر باما غریبان هم نان بخورید بسیار به محبت برایتان غذا پخته ام شهزاده ناچار بماند اما به خواهرخود گفت : توبرو مصروف آشپزی شو من اینجا تنبور می نوازم شهزاده بالای بام نشست وشروع کرد به نواختن تنبور موشی از سوراخ بیرون شده وبه نزدیک شهزاده آمد وگفت : توفرارکن من تنبور می نوازم شهزاده فرار کرد وموش بالای تارهای تنبور خیزمیزدوخواهرشهزاده فکر میکرد برادرش است وقتی آب داخل دیگ جوش شد بیرون آمد وبرادرش را صدازد موش به داخل غارخود پنهان شد.
دخترپادشاه آمد دید که جای است وجولا نیست تنبور است وبرادرش نیست.
به دنبال برادرحرکت کرد وچنان رفت ورفت که به شهزاده نزدیک شد شهزاده آینه روی خودرا به زمین انداخت آینه تبدیل به دریای بزرگی بین او وخواهرش شد.
دخترداد زد ای وای برادر گلم از دریا چطور تیر شدی آب که نه برده ات وکدام جایت را که ماهی ها نخوردند وهمچنان ادامه داد.
شهزاده که همه چیز را میدانست دیگر امکان نداشت فریب خواهرش را بخورد بدون گوش دادن به حرف های اوبه راه خود ادامه داد دختر ازدریا گذشت وبازبه تعقیب برادرش پرداخت هنگامیکه دختر به شهزاده نزدیک شد شهزاده شانه سر خودرا به زمین انداخت شانه تبدیل به جنگل بزرگی شد پسر بالای یک درخت که بلندی اش را هیچ درختی دیگرنداشت قرارگرفت وبازهم خواهرش خودرا به شهزاه رساند ودرپایئن درخت ایستاده وبه حرف های چرب  ونرم پرداخت برادرم چطور به آنجا بلند شدی شاخچه ها که تورا آزارنداده است…..
شهزاده را درین جا بگذاریم وسراغی از قصر وخانم شهزاده میگیریم.
هنگامیکه ملکه وارد خوابگاهش مشیود به دیدن کاسه ها می رود میبنید که از کاسه ها چنان خون ریخته که تمام اطاق را سرخ کرده با عجله بخوروبدران ( هردوسگ های شهزاده ) را به جستجوی شهزاده می فرستد سگ ها با شتاب به طرف جنگل می آیند. خواهر شهزاده درخت را اره میکند وشهزاده به زمین می افتد درین لحظه دختر تبدیل به یک بلای بی مانند میشود ومی خواهد که شهزاده را بخورد بدران بالایش حمله کرده اورا توته توته میکند وبعدآ شهزاده بخور را صدامیکند بخور آمده وجسد دختررا کاملا نوش جان میکند.
شهزاده به قصر پدر برمیگردد اما همه چیز تغیر کرده است پدرومادرش هردو به انتظارش هستند با عجله به نزد پدر میرود واحوالش را می پرسد که ناگهان به کجا رفته بود وچرا ناپدیدشد.
پدر درجواب به پسر می گوید من ناپدید نشده بودم درهمین قصرزنده گی میکردم اما دراثر طلسم خواهرت تبدیل به یک موش شده بودم.
پادشاه دوباره به تخت می نشیند ومحفل بزرگی میگرد ومردم را غذا میدهد من هم همان جا بودم حق شمارا گرفته آمدم لب جوی نشستم تا آب بخورم ناگهان زاغ آمد وهمه را ازمن دزدید ورفت ومن دست خالی برگشتم.
 
پایان
چغچران
جدی ١٣٨٩
 

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد
کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.