آرشیف

2017-2-6

امیدم ازمن رمید

 
صبح یکروز خزانی بود وهواداشت آهسته آهسته سردمیشد ،درس خوانده خوانده خسته شدم ، دست ورویم را با آب سرد شسته رفتم به اتاقم اما بازهم دلم آرام نگرفت وکتاب تاریخ صنف دوازدهمم را برداشتم مجبور بودم درس بخوانم چون فردا امتحان تاریخ داشتیم.
اینبار در حویلی قدم زده چند سطر کتاب را مطالعه کردم وبه همین رفتار به بیرون ازسرای رسیدم ، پیشروی  حویلی ما باغ سبزی بود ، گاهگاهی من هم  جهت گرفتن هوای تازه ودرس خواندن به آنجا میرفتم .
خانه ی ما دریکی از قریه هایی که شاید 12 کیلو متر از شهرفاصله دارد واقع شده بود.
در فصل خزان دوست نداشتم به باغ بروم اما آنروز شاید به اراده ی خودم نبودم قدم ها آهسته آهسته رفتار وبه همین قسم چشم به سترهای کتاب به باغ دخل شدم .
صدای غچ غچ پرنده هاخوشایند بود…
باد نرم خزانی وصدای ریختن برگها برزمین وهم اصابت آن به پاهای من صداهایی بودند که روان را شاد میکردند.
آهسته آهسته درحالیکه چشمانم به سطرهای کتاب دوخته شده بونده پیش میرفتم که صدای شلیک هواس مشغولم را ازهم پاشید ، صدا بسیار نزدیک بود
گوشهایم انعکاس صدای شلیک را چندین بار شنیدند که درهمین موقع مرغ وحشی که شبیه مرغابی بودبا پاهای بلند وپرهای زیبایی از درختِ مقابلم به پیش پایم افتاد. خودرا خم کردم  تا از زمین بلندش  کنم اما او تلاش فراررا میکرد.شاید از آدم های ظالم وبی رحم که من هم جزی از آنها بودم متنفربود اما هرقدر که پرهای کلانش را برزمین کوبید تا برخیزد گردن باریکش  را نمیتوانست از زمین بلند کند ونا توانی را شاید برای اولین بار درپرواز کردن تجربه نشستم وپرنده ی نیم جان را با دستانم بالاکردم دیدم گردنش بر بدنش سنگینی میکند واز لای دستانم آویزان شده بود متوجه شدم که خون پرنده دستانم راآلوده کرده وازانگشتانم به زمین میچکیدند ، درست مثل شمعی که پروانه اش را سوختانده باشد واز حسرت آن اشک بریزد.
او بازهم پرمیزد تاازمن فرارکند ، آخردستان من که خار نداشت تا بربدنش بخلد چرا او نمیخواست آرام بگیرد ؟ شاید هم جان دادن به زمین سرد وخاک آلود را ترجیح میداد تابردستان انسان های ظالم وخودخواه بمیرد.

ادامه داستان در اینجا