آرشیف

2015-1-27

محمد دین محبت انوری

افسانه عرب بچه و مغل دختر

 

بود نبود يك پادشاه بود كه يك زن داشت ولي زنش اولاد نميكرد يكروز وزيران خودرا جمع كرد وگفت: خانم من اولاد نميكند به همين خاطرمن تخت پادشاهي را رها ميكنم.وقتيكه اولاد نداشته باشم پادشاهي را چه كنم داراي را چه كنم يك نام گرگ بنام من ياد نشود هيچ علاقمند تخت وسلطنت نيستم بدين ترتيب ازمردم خواست كه برايشان يك پادشاه جديد انتخاب كنند وي براي مردم گفت: شما تا سه روز وقت داريد كه درمورد پادشاه جديد تصميم بگيريد. مردم حرفهاي پادشاه را قبول نكردند چون از او خوش بودند دو روز گذشت وروز سوم بودكه خواجه خدر خودرا بشكل يك ملنگ ساخته وارد دروازه خانه پادشاه شد وگفت : خيرات بدهيد بنام خدا پادشاه گفت: ملنگ جان قربانت شوم هرچه دادم قبول نشد من بنام خدا زياد صدقه دادم البته مال شخصي من نبود از مال دولت بود اما يك مراد داشتم حاصل نشد شايد وعده خدا نرفته باشد ملنگ گفت: چه مراد داشتي پادشاه گفت : خدا برايم اولاد نداده است ملنگ گفت:من يك سيب برايت ميدهم به خانم خود بدهيد تا بخورد و9 ماه 9 روز و9 ساعت معطل باش اگر خدا برايت اولاد داد پسربود نامش را عرب بچه بگذار واگر دختر بود هرنامي كه خوش داشتي بالاي بگذار.
بعدازآن اگر خانمت اولاد نكرد پادشاهي را رها كن پادشاه حرف ملنگ را قبول كرد.
پادشاه جارچي را امركرد براي مردم جار بزند كه يك ملنگ آمده و پادشاه را تا 9 ماه 9 روز و9ساعت ديگر هم براي ماندن در سرقدرت معطل كرده است مردم تشويش نداشته باشند بعد ازآن خد مهربان است.
بالاخره بعداز 9ماه 9 روز و9ساعت خداوند براي پادشاه يكپسر زيبا داد ونامش را طبق توصيه ملنگ عرب بچه گذاشتند پسركه به سن هژده سالگي رسيد يكروز به شكار رفت خواجه خدر خودرا بشكل هفت دزد رهزن كرد واطراف بچه پادشاه را معاصره نمود. دزدان گفتند صلاح خودرا بزمين بگذارد بچه پادشاه بسيار فكركرد باخود گفت: اگرمن هفت نفر را بكشم مردم ميگويند كه بچه پادشاه مردم خودرا كشت واگرنكشم صلاح را ازمن ميگيرن با خود فكركرد وگفت: بياييد صلاح را برايتان ميدهم.
دزدان صلاح را ازنزد بچه پادشاه گرفتن آنها براي بچه پادشاه گفتند: اگر تو هزار ميل صلاح بخواهي ما برايت ميدهيم بچه پادشاه گفت: چرا سر راه مرا گرفته ايد؟ دزدن گفتند ما بخاطر يكه راستي وغلطي ترا معلوم كنيم صلاح ترا گرفتيم.
دزدان گفتند كه مايك چيز ازتو پرسان ميكنيم راستي ودروغ تو اينجا معلوم ميشود بچه پادشاه گفت بگوييد دزدان گفتند كه پدر تو چند دربند حويلي دارد؟
عرب بچه گفت: شش دربند حويلي دارد دزدان گفتند دروغ ميگوي راست بگو بچه پادشاه گفت: شش دربند دارد بعد دزدان گفتند تو خبرنداري بچه پادشاه گفت: بلي دزدان گفتند اين بار كه رفتي كليد اوطاق هفتم به موي هاي مادرت بسته است آنرا بگير و باز كن داخل اطاق شو يك دروازه پرده گرفته است پرده را بالاكن دروازه خورد است بسيار قفل كلان بدروازه اش زده است دروازه را باز كن داخل شو.
پسر پادشاه بخانه رفت وقتي مادرش خواب بود كليد را ازموي هاي مادرش بازكرد ورفت داخل اطاق هفتم شد هرچه اين طرف وآن طرف نگاه كرد چيزي نديد وقت بيرون شدن نظرش به پشتي دروازه افتاد عكس مغل دختر را ديد وقتيكه عكس را ديد پسر پادشاه بيهوش شد پادشاه از قصر آمد از زنش پرسان كرد عرب بچه كجاست؟
زنش گفت: من خواب بودم صداي دروازه ها بگوشم آمد ديگر خبرندارم پادشاه گفت: خانم خراب كردي دويد ورفت داخل اطاق هفتم شد ديد كه عرب بچه بيهوش افتاده است بچه را آورد وزيران را جمع كرد بچه دوباره به حال آمد پادشاه گفت: براي پسرمن زن پيداكنيد.
وزيران ووكيلان هرچند براي عرب بچه گفتند اوقبول نكرد گفت من زن نميخواهم وگفت: من عكس ديده گي ام را ميگيرم پادشاه گفت: بچه من كه پدرت بودم هرچه كردم نتوانستم مغل دختررا پيداكنم تو پشت گپ نگرد.
بازهم بچه پادشاه قبول نكرد پادشاه يك اسب با يك ميل صلاح برايش داد وگفت : برو ترا بخداوند سپردم عرب بچه حركت كرد. رفت ورفت به يك بيابان رسيد ديد كه خواجه خدر خودرا بشكل يك پيرمرد جور كرده مي آيد.
خواجه خدر براي عرب بچه گفت: به كجاميروي عرب بچه گفت: من عرب بچه نيستم خواجه خدر گفت: تو عرب بچه هستي درنهايت عرب بچه قبول كردكه عرب بچه است.
خواجه خدر گفت: ميروي سرفلان چشمه سه غلاب آب بخور بعدازآن بسم الله بگو دست خودرا به داخل آب چشمه پايين كن اگر بدستت يك حلقه طلاي همراه تار ابريشم آمد به سفرت ادامه بدهيد اگر بدستت چيزي نه آمد از رفتن منصرف شو.
عرب بچه همانطور كرد كه برايش گفته بود بدستش حلقه طلا وتار ابريشم افتاد به سفرش ادامه داد ورفت به يك چوپان رسيد چوپان كه عرب بچه را ديد اورا پسند يد وبه او دست برادري داد.
چوپان براي عرب بچه گفت : برو وقتيكه به شهر رسيدي خانه مرا پرسان كن مردم برايت نشان مدهند ومن يك مادر پيرزال دارم همراه او باش تا من بيايم وباز همراه يكديگرهرجايكه رفتيم ميرويم.
عرب بچه آمد به شهرمغل دختر رسيد وخانه چوپان را پيدا كرد ورفت نزد مادر چوپان همان شب درآنجا تيركرد پيرزال هيچ چيزي بخانه نداشت عرب بچه كمي از جواهرات خودرا براي پيرزال داد پيرزال رفت تا ازين پول سودا بخرد اما دكانداران پول پيرزال را ميده كرده نتوانستند يعني پول خورد نداشتندچند دكان را گشت هيچ كسي پول خورد نداشت وبرايش جواب دادند كه ما پول ترا خورد كرده نميتوانيم.
وبعدازآن پيرزال يك دكاندار بزرگ را پيدا كرد واز او سودا خريد دكاندار تمام مال خودرا برايش داد او كمي از اجناس را به خانه آورد پيرزال از عرب بچه پرسان كرد چرا بسيار خسته شده اي عرب بچه گفت: مادر من ياد خانه كردم. درين وقت پيرزال بسيارخوشحال شده بود كه ازپول عرب بچه يك دكان بزرگ را همراه مزدورانش خريده است.
وروزگار او خوب شده است بالاخره صبح شد رفت به باغ مغل دختر چند دسته از گل هاي خوب بسته كرد رفت نزد مغل دختر عرب بچه درين هنگام سربام بالا شده بود وديد كه پيرزال بطرف خانه مي آيد.
پيرزال كه آمد عرب بچه پرسان كرد مادر كجا رفته بودي؟ پيرزال گفت: بچه جان به باغ مغل دختر رفته بودم گفت : چكار ميكردي گفت: من كنيز مغل دخترهستم روزي چند دسته گل از باغ خود مغل دختر برايش ميبرم.
عرب بچه گفت: مادر صبح مرا همرايت ببر پيرزال گفت: خوب است بچه جان بالاخره آن شب هم تيرشد صبح پيرزال جلوشد وعرب بچه از دنبالش رفتند به باغ مغل دختر پيرزال گل هارا جمع كرد رفت كه چند دسته ديگرهم برابر كند عرب بچه ازبين گل هاي پيرزال يكدسته گل را برداشت وخودش بسته گل ديگري جور كرد در وسط گل هاي پيرزال گذاشت پيرزال با گل ها نزد مغل دختر رفت وعرب بچه بخانه آمد وسربام نشسته بود راه پيرزال را ميديد بيگاه كه شد پيرزال بخانه آمد عرب بچه پرسان كرد مادر گل هارا بردي؟ پيرزال گفت : گل هارا بردم يك بسته را از وسط گل ها جدا كردم من را سياست كرد وگفت: براي چه يك دسته را بسته نكرده اي؟ پيرزال از عرب بچه پرسيد بچه جان گل را تو بسته نكرده باشي عرب بچه ديق شد وگفت: اگرمرا خوش نداري من ميروم باز صبح شد پيرزال وعرب بچه هردو رفتند به باغ مغل دختر ودسته هاي گل را آماده كردند وبازهم عرب بچه يك دسته گل را از وسط گل هاي پيرزال دزدي كرد وپنهان از چشم پيرزال جدا بسته كرد وبين گل ها گذاشت پيرزال گل هارا نزد مغل دختر برد وبازهم مغل دختر گل هارا شناخت وبه پيرزال گفت: همراي تو دربسته كردن گل ها ديگر كي كمك ميكند پيرزال گفت: من تنها هستم. مغل دختر يك سيلي محكمي برصورت پيرزال زد شام پيرزال خسته ومانده بخانه آمد عرب بچه پرسان كرد مغل دختر چيزي نگفت پيرزال گفت: يك بسته گل را ازبين گل ها جدا كرد و مرا زد وگفت: اگر دوباره همين قسم گل آوردي ترا ميكشم فرداي روزديگر بازهم پيرزال طبق عادت روز هاي ديگر همراه عرب بچه به باغ رفتند ودسته اي گل را تياركردند بازهم عرب بچه يكدسته گل را پنهان از چشم پيرزال دروسط گل ها گذاشت عرب بچه بخانه آمد وپيرزال گل هارا به مغل دختر برد.
مغل دختر يك دسته گل را جدا كرد وغلامان را امر كرد كه پيرزال را لت وكوب كنند غلامان آنقدر پيرزال را زدند كه از گشته وخيسته نميتوانست عرب بچه از سربام ديد كه پيرزال به مشكل مي آيد رفت دستش را گرفت وبخانه آورد از وي پرسان كرد چه گپ شده كه ترا به اين قسم زدند پيرزال گفت: بچه جان مرا چنان زدند كه پرسان نكنيد فرداي آنروز پيرزال به نزد مغل دختر رفته نتوانست عرب بچه از پيرزال پرسان كرد مادر مغل دختر به باغ به تفريح نمي آيد؟ پيرزال گفت: مي آيد عرب بچه باز پرسيد كدام روزها مي آيد پيرزال گفت: روز دوشنبه مي آيد عرب بچه صبح رفت نزد قصاب يك شكمبه گوسفند گرفت وبه رويش كشيد تا اور كسي نشناسد ورفت دروازه كوچه باغ نشست ديد كه مغل دختربه همراه كنيزهايش دف ودايره زده مي آيند مغل دختربه باغ داخل شد با داخل شدن مغل دختر تمام باغ روشن شد عرب بچه نزديك آنها رفت ديد همه زيبا هستند اما مغل دختر را دربين آنها شناخت مغل دختر دربين باغ نشست وعرب بچه آواز خواني را چنين شروع كرد:
مغل دخترحور حوري * بلند سيل كو مگر كوري
بيا نازك مغلي من * بيا خرمن گل من
مغل دختر وهمراهانش فكر كردند كدام چوپان شايد باشد.
عرب بچه باز خواندن را شروع كرد. 
مغل دختر چه شركرده * مرااز باغ بدر كرده 
بيا نازك مغلي من * بيا خرمن گلي من
درآخرمغل دختر رفت وعرب بچه هم به خانه پيرزال آمد بسيار خسته شده بود وشام نا ن نخورد به پيرزال بسيار عذر كرد گفت: مادر چاره كارم من بكن وگرنه ميميريم وخونم به گردن تو ميشود. پيرزال به عرب بچه گفت : تو بسيار غم نخور من دونفر برادر خوانده دارم آنها جادوگر هستند ميرويم نزد آنها براي شان پول وعده ميكنم تاچاره كار ترا بكنند.
عرب بچه كمي خوش شد ونان خورد پيرزال رفت دنبال هردو جادوگرها وبراي شان گفت: عرب بچه عاشق مغل دختر شده وچاره اي برايش پيداكنيد.
جادوگرها به عرب بچه گفتند: ما ترا داخل خانه مغل دختر برده نميتوانيم وتنها تا داخل دهليز مغل دختر برده ميتوانيم ديگر خودت ميداني ازين بيشتربراي ما اجازه نيست.
جادو گرها عرب بچه را با خود بردند وداخل دهليز مغل دختر رها كردند.
عرب بچه رفت بدروازه مغل دختردر زد مغل دختر از داخل صداكرد كيستي؟
كه درين وقت شب به دروازه من در ميزني ديوانه هستي يا بحال ؟
مغل دختر فكر كرد اگر دروازه را باز نكنم مردم را برسرمن جمع ميكند.مردم شك ميكنند كه مغل دختر عاشق دارد بالاخره دروازه را بازكرد ديد كه يك جوان كل داخل شد مغل دختر گفت: راست بگو تو كي هستي عرب بچه گفت: تو يك جوره لباس براي من بيارمن يك حمام ميكنم بعداز آن خودرا بتو معرفي ميكنم مغل دختر يك جوره لباس كه بخاطرشوهر خود جوركرده بود برايش داد عرب بچه داخل حمام رفت بسيار ديركرد مغل دخترگفت: اين آدم دزد نباشد كه لباس هارا برده وفراركند. طاقت نكرد از سوراخ كلكين نگاه كرد نظرش به عرب بچه افتاد بسيار خوش صورت وزيبا بود مغل دختر فورآ بيهوش شد عرب بچه وقتيكه از حمام بيرون شد ديد كه مغل دختر بيهوش دم دروازه حمام افتاده است.
فكركرد كدام كس اورا كشته است اورا بالا كرد بداخل اطاق برد يكساعت بود به هوش آمد وقتيكه نگاهش به عرب بچه افتاديك دل ني بلكه صد دل عاشقش شد آن شب هردو گردن به گردن خواب كردن صبح كه شد عرب بچه از دروازه كه در زير اطاق بود بيرون شد ورفت بخانه پيرزوال وزياد خوش بود به همين ترتيب چند شب ديگرنيز نزد مغل دختر رفت وشب را تاصبح درآغوش اوسپري كردبعدازآن روز مغل دختربه پدر خود گفت مرا به شوهر بدهيد.
پادشاه وزيرها ووكيل هارا جمع كرد گفت: دخترم ميخواهد شوهر بگيرد درين ملك بچه يك پادشاه ديگر هم طلبگار مغل دختر بود وزيران براي مغل دختر گفتند بچه پادشاه را به شوهري خود بگيرد مغل دختر قبول نكرد گفت: من خودم شوهرم را به خواهش خودم خوش ميكنم مغل دختر عرب بچه را به عنوان شوهر خود برگزيد ومراسم عروسي برپا كردند چند شبانه روزدوام كرد مردم شهر را نان دادن خوشي وسرود خواني بسيار كردند من همان جا بودم وآمدم.
پايان

نوت: گرچه اصل اين داستان دربين مردم هزاره شهرت وسابقه داشته و قبلا نيز نوشته ونشرشده ولي اين باربه لحجه وسبك مردم ولسوالي چارسده اين قصه از روي نوشته خطي برادرعزيز غوث الدين فارغ التحصل صنف دوازهم باشنده ولسوالي چارسده نوشته شده است شايد كمبودي هاي زياد داشته باشد خواننده گان گرامي نظريات خودرا درمورد تكميل نمودن اين داستان ارايه بدارند.

 

چغچران
جدي 1391