آرشیف
شکاری چیرهدست
محمد نصير توكلي
داستان کوتاه
از آزمونهای زندگی مردم خودمان
در این نوشته واژهی عربی و انگلیسی وجود ندارد.
شیراحمد برنو به دست راستش بود و ریسمانی در دست چپ داشت و از خانه بیرون شد. برنو را به شانه انداخت و تکانی به خود داد تا بند تفنگ جای خود را روی شانهاش بیابد. همانگونه که دستهی لنگیاش را روی دهن و بینیاش میپیچید، عثمان صدا زد. عثمان با شنیدن صدای پدر، دروازهی کاهدان باز کرد و بیرون پرید.
-
عثمان! تازی کجاست؟
-
پیشتر دیدم نزدیک تنور درون آتشخانه خوابیده بود.
-
بگیر این ریسمان را و برو تازی را ببند که به شکار میرویم.
عثمان نخستین روزی بود که با پدر به شکار میرفت و آرزوی بلندتر از این نداشت، از شنیدن این گپ پدر بسیار خوشحال شد:
-
چشم بابا!
-
شتاب کن، تا دیر نشده برویم که پای خرگوشها گم نشود، بدو!
-
اول میروم جورابهایم را بپوشم، باز تازی را میبندم.
-
بیا تا ببینی که بابایت چگونه شکار میکند. تا ببینی ستایشهای که از خودم میکردم و میگفتم در راه و روش شکار و نشانهزنی دستم را ندارم، نادرست نبوده است.
آفتاب کمکم از بلندترین بخشهای کوه «یکهبید» پایین میخزید تا پستی و بلندی را در روشنی خود بپوشاند. درختان آلنج، اوول، چکه و شورک تنها چیزهای بودند که از فرش برف سر بلند کرده بودند و سفیدی یکنواخت برف را میشکستند. هیچ آوازی به گوش نمیرسید. تنها صدای پای شیراحمد، عثمان و تازیشان بود که خاموشیی سرد آنجا را برهم میزد. شیراحمد که پیشتر از عثمان و تازی راه میرفت، یکباره به جایش میخ شد و دست خود را جلو عثمان گرفت تا بایستد:
-
دیدی عثمان؟!
-
نه بابا، چه بود؟
-
خرگوش.
-
کجاست؟
-
خیر است، صدایت را خاموش کن. تازی را بگیر و تیز برو کنار آن آلنج بنشین، هرگاه صدا کردم او را رها کن.
عثمان تازی را از دنبال خود کشید و به سوی آلنج دوید. شیراحمد چند بار خود را بلند کرد و خم کرد و دستهایش را پشت چشمانش سایه کرد و به نرمی جایگاه نشانه را دید زد.
عثمان تا خواست جایی را که پدرش زیر فشار دید قرار داده بود نگاه کند و او چیزی را ببیند، ناگهان صدای پدرش بلند شد و «بگیرش» گفت. هنوز صدای شیراحد آخر نشده بود که تازی خود را از دست عثمان به سوی «دماغهیی» که نزدیک آنها بود، انداخت و با ریسمان خود خیز برداشت. چشم عثمان به خرگوشی افتاد که از روی برآمدگی به سوی بالایی کوه میپرید. او، از دیدن خرگوش خوشش آمد و به دنبال تازی فریاد و قیغ کشید.
شیراحمد به عثمان گفت: تو کمی بلندتر برو و به رد و پای آنها خود را نزدیک کن. من همینجا با تفنگ مینشینم و خرگوش بدون تردید، بالای پای خود بر میگردد. هرگاه دوباره روی کوه بیرون شد، او را میزنم. عثمان بلندتر رفت. او هنوز به دنبال خرگوش و تازی روان بود که ناگهان تفنگ شیراحمد صدا کرد. شیراحمد با صدای آشفته فریاد زد:
عثمان! بدو سرش را ببُر، بدو!
عثمان دید که چیزی از بالای کوه، روی برف چند باری غلتید و سپس همانجا درنگ کرد و دست و پا میزد. عثمان نیز با غلتیدن آن پیکر با صدای تفنگ، خیلی خرسند شد و مانند باد به سویش دوید. عثمان تا خود را به آنجا رسانید، تیر برنو شیراحمد سینهی تازی را سوراخ کرده بود و از خرگوش درکی نبود که نبود…
نویسنده: محمدنصیر توکلی
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور