X

آرشیف

آقـــا مــــادر

یکی بود یکی نبود  در زیر آسمان کبود مردی که یک دخترویک پسر داشت وروزی خانم اومریض شد وبلافاصله مرد  درحالیکه اولادهای او بسیار  کوچک بودند  بعداز مراسم سوگواری دختری را به زنی خود خواستگاری نمود وازدواج نمود با گذشت شب وروز مهر ومحبت خانم دوم  با اولادهای ناسکه اش کمتر شده میرفت وبالاخره یکروز خانم به شوهر گفت: که باید دخترک وپسرک  را کشته ویا اینکه به جائی دورتر برده شود  تادیگر به خانه برنگردند. مرد که اولادهایش رادوست داشت دلش نشد که آنها را بکشد برای خانم خود گفت : که دونان پتیر پخته کند  ومشک  آب رانیر آماده نماید او همانطور دوپتیر بزرگ پخته کرد با  مشک آب به شوهر خود  داد مرد دختروپسر راگرفته  به قصد خانه عمه بیرون شد بعداز پیمودن راه  طولانی به سر کوهی رسید پسرودختر که خیلی خسته شده بودند به پدر خود گفتند که خانه عمه ماکجا است پدرگفت: شما همین جا باشید  من ببینم که خانه عمه تان به کجا است اوباعجله رفت واز شاخه های درخت بغل کوه خانه کودولی را ساخت دوباره برگشت ودختر وپسر خودرابه آن کدول برد دختر از پدرپرسید  که چرا  خانه عمه شان  کسی نیست وهیچ فرش ندارد پدر در جواب  گفت : که دخترم  عمه تان به فرش شوئی رفته است ، حالا می آید پدر پتوی خودرا  بروی اطاق هموارکرده ودختر وپسر بالای آن نشستند پدر گفت :شما منتظر من باشید من میروم وضوکنم مرد بیرون رفت ومشک آب راسوراخ کرده پهلوی کودول گذاشت وخودش فرار کرد چند  لحظه بعد دخترک  وپسرک  بیرون شدند  دیدند که پدرشان نیست همه چیز را فهمیدند باخود گفتند که بیا برویم مشک نیمه آب وپتیر را برداشته روانه خانه  اصلی شدند هرچه رفتن ورفتن خانه را نیافتن به یک  دشت پر خار  نشستن وباهم تصمیم گرفتن که آب باقیمانده مشک را همرابا یک پتیر میخوریم.  بعدا از کمی استراحت دوباره شروع کردند به پالیدن خانه آنقدر رفتن و رفتن که  به سر تپه ای رسیدن دختر به برادرش گفت : پتیر رادرهمین بلندی رها میکنیم تا  حل خورد هرجای که رفت من وتو هم می رویم پتیر را رها  کرده واز دنبال آن می دویدند که بالاخره پتیر داخل غاری رفت وقتی دختر وپسر داخل  غار  شدن دیدند که خانه  زیبائی بین غاروجود  دارد اما بسیار ناپاک میباشد دیگ های بزرگ ناشسته هرطرف افتاده بود آنها همه ظرفهارا شسته وتمام خانه راپاک کردند وناگهان متوجه دیوی بزرگ شدند  که به طرف غار می آمد هردوی آنها داخل  مشکوله های  خالی  پنهان شدند وقتی دیو آمد  دید که خانه او  پاک است دیگ هایش شسته شده  باعجله فریاد زد اینجا  بوی آدمی زاد  است حالا پیدایتان می کنم دیو هرچه پالید کسی را نیافت فکر  کرد هرکسی بوده  فرار کرده است دیگ هایش بار کرد وغذاهای زیادی پخته  کردوخودش خورد وخوابید صبح وقت ازخانه بیرون شد  ورفت بازهم دخترک وپسرک همه چیز اورا شسته وپاک کردند وموقع امدن دیو داخل مشک ها پنهان شدند دیو بازهم  به جستجو شروع کرد اما موفق به پیداکردن آنها نشد همانطور خورد وخوابید صبح از خانه  بیرون شد دختروپسر امروز هم مانند دیروز همه چیز رامنظم کردند واینبار داخل جوال های آرد پنهان شدند دیو خیلی خشمگین شده بود همه چیز را از خانه بیرون انداخت جوالی آردی که دخترک بین  آن بود بروی سبزه ها وجوال پسرک را بروی سنگ انداخت پسرک زخمی شده وچیغ زد دیو او وخواهرش را از جوال ها بیرون آورده وخواست تا هردو را بخورد اما دختر وپسر با بیچاره گی زاری کردند دیو نقشه دیگری به پیش خودکشید. با حیله دختر را گفت : پس بگذار که برادرت همرای من به چراگاه برود ورمه مرا بچراند دختر بهانه های زیادی کرد که برادرش کوچک است ونمیتواند رمه بچراند دیو راضی شد تا آنهارا بگذارد چند روزی درغار زنده گی کنند دیو صبح ها میرفت وشام  ها  برمیگشت ودرهمن موقع دندان های خودرابخاطر خوردن آنها تیز میکرد دیو باری فکر کرد همه خانه اش پاک است وغذا هایش آماده در روی دسترخوان  چیده شده است ازدیدن این همه دلش نرم شد  ودختر وپسر را اولاد خود خوانده  وبه آنها گفت : که بعدازین اورا آقا مادر بگویند.
روزی از روز ها  دیو برای در دادن هیزم به سنگ سفید ضرورت داشت  پسر  خودرا روان کرد از خانه همسایه سنگ بیآورد پسرک به خانه همسایه رفت دید که درآن خانه هم دیوی بزرگی نشسته گوشت هارا کباب کرده  میکند وخورد پسرک نزدش رفت دیو بادیدن او بسیار خوشحال شد گفت :  عزیزدلم بیا موهای سرت را بپالم شاید  زیاد وقت میشود که کسی سرت را نپالیده باشد پسرک فریب دیو راخورده پیش اورفت دیو با سیخ بر سر پسرک زده خون اورا مکید چندی نگذشت که آقامادر دختر را فرستاد که ببیند برادرش چرا دیر کرده است به دخترش  گفت : هرچه زود سنگ را گرفته پس بیآید هنگام که دخترک پیش دیو آمد  نظرش به برادرش افتاد که خوابیده  است از دیو پرسید برادرمرا چه شده است؟  دیو گفت : سر برادرت را پالیدم خواب رفت بیا که سر ترا هم بپالم دخترک متوجه اوضاع شده بود خواست که فرارکند اما دیو اورا گرفته وخونش را  چوشید وقتی آغا مادر از انتظار خسته شد بخانه دیوآمد وحالت دختروپسر خودرا به چشم سردید چیزی نگفت آنهارا گرفته وبرگشت بعدازآن هرروز چند قسم غذاها ومیوه هارا به آنهامیداد تا بالاخره که پسروختر از گذشته قوی تر وچاق تر شدند دیو روزی برای پسر ودخترش   گفت :که  من غذاهای زیاد ولذیز را آماده کرده  ام شما  آنهارا  بروی دسترخوان تنظم کنید من تخت خواب را آماده  کرده وبعدآ همان دیو همسایه را خبرمیکنم که امشب مهمان ماباشد دختر وپسر مصروف تهیه نمودن غذا شدند آقا مادر تخت را تیارکرده به چهار طرف آن سیخ های تیز ودراز را جابجاکرد.وسر تختی قشنگی را بالایش هموار نمود دیو آمدوبادیدن غذا ودسترخوان آب دهن خودرا گرفته نمیتوانست بعداز صرف طعام شب آقامادر به  دیو گفت : برو بروی تخت بپر وخواب کن دیو با احتیاط به سر تخت خود خواب شد شب وقتیکه می خواست به پهلو دور بخورد سیخ ها به جانش داخل شدند او با فریاد به پهلوی دیگر دور زد بازهم سیخ ها جانش را سوراخ کردند دیو بعداز فریاد زیاد وبی تابی جان داد و در آخرین لحظه حیات  خود گفت : نیکی به نیکی وجواب بدی به بدی داده میشود.
 

پایان
چغچران
 سنبله 1389
 

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.