X

آرشیف

دختری پـــــری چهره

 

بود نبود در زیر آسمان کبود یک پادشاه بود او یک پسر داشت وپسر خودرا بهتر زجان وبیشتر زمال دوست میداشت بالای پسر خود برای آماده ساختن به جنگ  مهارت های رزمی تمرینات شکار ، نیزه بازی ، تیر اندازی ، وشمشیر یازی را اجرا میکرد روزی از روزهای آفتابی بچه پادشاه همراه عساکر به صحرا برای شکار رفت او از عساکر جداشده وآنهارا به قصر فرستاد وخودش به تنهای به شکار رفت ناگهان آهوی را دید که  دوازده رنگ دارد بچه پادشاه تیر خودرابرای شکار آهو آماده کرد آهو درحال فرار بود او از دنبال آهو به راه افتاد تاحدی رفت ورفت که آهو از نظرش نا پدید شد او راهش را گم کرده بود غمگین شده وبه بجایش نشسته وگریه میکرد.

ناگهان چشمش به دیواری خانه افتاد که در نزدیکی اوبود از جا بلند شده وروبسوی خانه کرد خودرا به آنجا رساند دروازه  خانه را بامشت زد پیرمردی در را باز کرد اورابه داخل خانه برد پیرمرد پرسید تو کی هستی ؟ بچه پادشاه گفت : من پسر پادشاه شهر حکیم هستم نام پدرم حکیم است ومن خواستم که شکار کنم آهوی دوازده رنگ رادیدم خواستم آنرا اسیر کنم اما نتوانستم به جستجوی اوبه این جا رسیدم حالا راه خودرا گم کرده ام آمده ام که مرا جا بدهید تا اینکه پدرم مرا پیداکند.

پیرمرد گفت : تواز شهر خود بیرون شده ای این شهرشمارا چرا به نام حکیم یادمیشود؟

بچه پادشاه گفت : پدرمن شخص بسیار با نصاف است با غریبان محبت ودوستی میکند درین شهر آبادی های زیادی کرده است به این سبب مردم شهرمارا به این نام یامیکنند .

پیرمرد همراه با بچه پادشاه به صحن حویلی برآمدند وآنجا کنار حوض  نشستند دربین حوض ماهی های هفت رنگ بود بچه پادشاه پرسید این ماهی ها را از کجا آورده اید؟ پیرمرد گفت : این ها همه عاشقان دخترمن هستند او از پری کوه قاف هم زیباتر است بچه پادشاه گفت : اگر عکس اورا داری بدهید تا ببینم پیرمرد گفت : او پری زاد است یک نقاشی چهره اورا دارم امامی گویم که طاقت دیدن اورا نداری بچه پادشاه گفت : خواهش میکنم نشان دهید پیرمرد گفت : یک بار برایت نشان میدهم پیرمرد رسامی چهره پری دختررا برایش نشان داد وبادیدن چهره پری دختر بی هوش شد لحظه بعد به حال آمد وباردوم خواست که باز عکس اورا برایش نشان دهد پیرمرد باردوم عکس پری دختر را برای بچه پادشاه نشان داد این بارهم بچه پادشاه بی هوش شد اما این بار خودرا به چمن که هفت رنگ گل داشت یافت.

از جا بلند شد دید در کنار چمن پروانه های است به طرف آنها رفت دید که هرپروانه به هفت رنگ میدرخشد وپروانه ها غمگین بودند از آنها پرسید پرا اینقدر غمگین هستید پروانه ها گفتند : ما ازعشق او هفت رنگ شده ایم توهم میخواهی به دام او بند شوی وزندهگی خودرا برباد کنی ؟ برو مارا بگذار به حال مان بچه پادشاه روی خودرا دور داد دید که پیرمردی نشسته وگریه میکند ازاو پرسید این همه غم برای چیست ؟

پیرمرد گفت : برومارا بگذار تا درغم عشق خود بسوزیم . بچه پادشاه گفت : قسم خورده ام تاکه ندانم این همه برای چیست نروم . پیرمرد گفت : وقتی توهم زنده گی خودرا خوش نمی خواهی پس ببین که انسان ، نبات وحیوان عاشق چه کسی اند او عکس پری دختر را به بچه پادشاه نشان داد بچه پادشاه یک دل نه صد دل عاشق اوشد واز دل وجان تصمیم گرفت اورا از خود کند از پیرمرد جای پری دختر را پرسید بعدآ به راه افتاد رفت ورفت که ازدور دو دیو برادر را دید بچه پادشاه از ترس دیوها سری درخت بالاشد وقتی دیوها آمدند زیر درخت نشستند باهم گفتند بوی آدمی زاد میآید سر درخت رادیدند که پسری نشسته که مانند ماه قشنگ است دیوها گفتند انس هستی جن هستی یا آدمی زاد بیا پایان بچه پادشاه گفت : نه انس هستم نه جن هستم من آدمی زاد هستم وبه یک شرط از درخت پایان میشوم که مرا نخورید دیوها گفتند ماتورانمیخوریم تنها بیا پایان واین مال های که از پدر برای ما میراث مانده است بین ما تقسیم کن بچه پادشاه پائین آمد وگفت : حالا بگویید برادر بزرگ دیو گفت برای ما ازپدر یک تشت جادوی مانده که اگر درآن آب بی اندازیم وسر خودرا تر کنیم هرجا که برویم کسی مارا نمی بیند ودیگر یک تیر وکمان است که هرگاه بخواهی هرجای بروی ترامیرساند وهم یک سرمه دانی است که اگر چشم های خودرا با آن سیاه کنی از تو زیباتر کسی دیگری نیست حالا تو این ها را بین ما تقسیم کن بچه پادشاه گفت : این ها سه  چیز هستند وبرابر تقسیم نمی شوند من حالا یک تیررا میزنم هرکس این تیر را دوباره آورد به اینجا تشت وسرمه دانی از او خواهد شد دیوها قبول کردند بچه پادشاه یک تیر را درکمان کرد وزد تیر رفت بین دریا افتاد دیوها برای پیدا کردن آن شروع به دویدن کردند بچه پادشاه تشت وسرمه دانی را گرفته بالای تیرسوار شد وتیر اورابه قصرپری دختر رساند بعدآ بچه پادشاه تشت را آب پر کرده وسرخودرا تر کرده داخل قصر شد کسی اورا نمی دید رفت ورفت تاکه به قصرپری دختر رسید آنجا محفل بود بچه پادشاه لباس های خودرا تمیز کرده وهمراه پری دختر رقص کرد ونشستند باهم غذا خوردند پری دختر بچه پادشاه رانمی دید چند لحظه بعد پری دختر به اطاق خودرفت وخوابید بچه پادشاه هم داخل اطاق اوشده چشمان پری دختر را همراه سرمه جادوئی سیاه کرد پری دختر که از اول آدمی زاد بود وبرای اینکه او بسیار زیبا بود پری ها اورا بشکل خود ساخته بودند او درین لحظه دوباره آدمی زاد شد بادیدن بچه پادشاه از او خوشش آمد وهمه چیز تغیر کرد ماهی های هفت رنگ حوض پیرمرد تبدیل به آدم های شدند جنگل باغ قصر بزرگی شد پروانه ها تبدیل به دختران زیبای شدند قصر بزرگی که تبدیل به کوهی شده بود دوباره به شکل خود در آمد پری دختر وبچه پادشاه با فامیل های خود یکجا شدند بچه پادشاه از پدر خواست که پری دختر را برایش خواستگاری کند وقتی که پادشاه حکیم نزد پدر پری دختر به خواستگاری رفت پدر او بسیار خوشحال شد ودختر خودرا برای بچه پادشاه داد هفت شبانه روز جشن عروسی گرفتند وخوشحالی میکردند.

 گرچه مرا هم به آن عروسی دعوت نکرده بودند همینکه ازداستان خبر شدم آمدم اینجا وگفتم این قصه را برای شما.

 

یایان

 قوس ١٣٨٨

 

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.