X

آرشیف

دختر و پسر سوداگر

دختر و پسر سوداگر، دو گانگي بودند وخيلي به يكديگر شباهت داشتند. سوداگر پسر و دخترش را بسيار دوست داشت و وقتي كه ازشهر بر گشت به دخترش عروسكي ‌آورد كه مي توانست با صاحبش صحبت كند و بخندد و بهپسرش تراكتور كوچكي آورد كه صداي صاحبش را مي شناخت و وقتي كه او را صدا مي زد،براه می افتاد؛مي رفت و پیشِ رویش توقف می کرد.

سوداگر، عروسك را به دخترش داد وتراكتورِ كوچك را به پسرش. اما پسر و دختر سوادگر از پدر خودرنجيدند، زیرا پسر، فكر مي كرد كه پدرش،تحفة بهتر را به خواهر او دادهو دختر، فكر مي كرد تحفة قشنگ‌تر به برادرِ او رسيده است.

سوداگر به پسرش گفت: «جانِ پدر، تو پسر هستي،ازين سبب عروسك را به خواهرت دادم. تراكتور تو هم خيلي قشنگ است.» 

او به دخترش هم گفت: «عزيـزم، تو دختـرهستي، براي تو عروسك بهتـر است؛ بگــذار برادرت با تراكتوربازي كند.»

پسر و دختر سوداگر، بازهم از او راضي نشدند. دختركفكر مي كرد كه بهتر است آدم، پسر باشد و پسرك هم فكر مي كردكه بهتر است دختر باشد.

سوداگر، خيلي مانده شده بود و اسپش همخيلي ذله بود. او از پسرش خواست تا در آب دادن بهاسپ، كمككند و از دخترش خواهش کرد تا در دم کردنِ چای شریک شود. 

باز هم دخترك فكر كرد كه پدر، كار آسان تر را بهبرادر او داده و پسر فكر كرد كه كار آسان تر به خواهرش افتاده است و هردو از پدر، بيشتر رنجيدند. پسردر دلش آرزو مي كرد كه به دختر تبديل شود و دختر هم مي خواست، پسر باشد.

سال ديگر كه سوداگر به شهر رفته بود، يك روز، باران باريد و رنگينكمان افتاد. دختر و پسر سوداگر خود را به رنگين كمان رسانيدند؛ هر دو از زير آنگذشتند و ديدند كه دخترك، بدل به پسر شده و پسر، بدل به دختر. 

آنها خيلي خوشحال شدند. باز هم هردو، مثل سابق به هم شباهتداشتند و وقتي كه سوداگر از شهر آمد، هيچ نفهميد كه دختر و پسرش بدل شده اند.

هركدام از پسر و دخترِ سوداگر فكر مي كردكه پدر، تحفة قشنگ تر و كار آسانتر را به اوخواهد داد. 

سوداگر براي پسرش منديلِ قشنگي آورده بود وبراي دخترش هم دستمال زیبایي خريده بود؛ اما، پسرك كه تحفه ها راديد، دستمالِ خواهرش را خيلي پسندید. دستمال، گلهاي زيبا و بويخوشي داشت. او فكركرد كه پدر، تحفة بهتر را به خواهر او داده است. ولی، دخترك را از منديل، بيشتر خوش آمد.منديل، خوشرنگ و از دستمال، كلانتر بود. دختركخیالكرد كه پدرش تحفة بهتر را به برادر او داده است.

سوداگر به دخترش گفت: « عزيزم، منديل به كارت نميآيد. براي تو اين دستمال قشنگ، بهتر است.»

او به پسرش هم گفت: «بچه ام، اين دستمالدخترانه است. پسر ها، بيشتر به منديل احتياج دارند.»

سوداگر خيلي مانده شده بود و اسپش هم خيليذله و گرسنه بود. او از دخترش خواست تا در تهیة غذا کمک کند و از پسرش خواست تا دردادن علف به اسپ،شریک شود.

پسر و دختر سوداگر، باز هم از او رنجيدند و هر كدام، فكر مي كرد كه پدر،تحفة بهتر و كار آسانتر را به ديگري داده است. دختر، آرزو مي كرد كهدوباره به پسر تبديل شود و پسرك هم مي خواست به حالِ اولي برگردد و دخترباشد. و يك روز كه افتو بارانك آمد و رنگين كمان افتاد، هردو، دويدند و از زير آنگذشتند و دوباره تبديل به همان پسر و دختر سابق شدند. آنها خيلي خوشحال بودند. دخترك فهميده بود كهبهتر است او دختر باشد و پسرك هم دانسته بود كه بهتر است پسر باشد.

آن روز سوداگر مي خواست برود به شهر. او باخود گفت: «اگر دخترم با تراکتور هم بازی کند، عیبی ندارد و اگر پسرم نیز بخواهددستمال به سرش ببندد، به او اجازه می دهم. من این بار به هردوی آنها هر نوع تحفهمی آورم.» 

پسرِ سوداگر، دويده آمد و گفت: «پدر جان، خواهش ميكنم براي من يك چنگك ماهيگيري بياريد.»

سوداگر با خوشحالي، خواهش پسرش را قبولكرد و دختر سوداگر هم فورا گفت: «براي من يك تابةماهي پزي بياريد.»

سوداگر، فرزندانش را بوسید و با خوشحالیبه سوی شهر براه افتاد. پسر و دختر سوداگر با رضایت از دنبالِ پدر نگاه می کردند.آنها فهمیده بودند که هر پدر و مادری، همه فرزندانش را دوست دارد.

(پايان)

 

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.