آرشیف

2020-4-24

رفعت حسینی

​مرگ چیزی مثل تنهاییست
مرگ

چیزی مثل تنهاییست

 

زنی را می شنا سم من

چنانِ آشنای خوبِ دیرینه.

()

شبی تاریکِ توفانی

-شبی همسانِ چشمانش –

من او را آشنا گشتم .

()

چو دیدم آن شب آن زن را

نگویم قصه اش را ، گر

کی خواهد گفت ؟

()

مرا او ، با نگاهِ خود

به شهرِ خاطراتش برد

و دیدم من که تنهایی ، چنارِ پیر وَش

آن جا ریشه پرورده ست.

()

جوابِ بُغضِ او را من چی خواهم داد

نگویم قصه اش راگر ؟

من او را می شناسم ، خوب

نگویم قصه اش را ، گر

و از دیدار ما و ازسخن ها

چیزی بد بمن هرگزنخواهد کرد.

()

در آن شب ، آن شبِ تاریک

مرا او با نگاهش گفت :

[مرگ همچون بودنِ انسان در گودی تنهایی ست .

دردم هست ، مرگم نی

مرگم نیست ، تنهایم

تو هم مرگی نداری گاهِ تنهاییت.]

()

دوچشمِ زن به من

از رفته های زندگی او حکایت کرد :

[ مرا یک روز مردی گفت:

« به اوجِ کهکشان پرواز خواهم کرد

ترا همراه خواهم برد

که بینی بیکرانی را

و آتش خویی خورشید را نیکو

و خواهم گفت :

تو دیدی گرمی آتش

و بی پهنایی هستی

ولی سوزنده تر وبی پهنا تر از هردو

ترا من دوست می دارم

و خواهم مرد . » ]

[ غرورِ دردناکی او به من بخشید

برایم سجده ها بسیار بر پا کرد

ولیکن گاهِ رفتن زنده بود آن مرد

و وقتی رفت

شادان و راضی بود از بودن

ووقتی رفت من مُردم

من مردم و دانستم :

بزرگی بود در عشقش

دروغِ او گواهی بود بر عشقش

دروغت بیشتر تا هست

بزرگی بیشترعشقت شکوفانتر . ]

()

مرا ، زن ، با نگاهش گفت :

[ ازان پس لمحه ها را هیچ ژرفایی نمیخواهم

وگرنه بارِ سنگینیست . ]

()

سکوتی کرد ، آنگه گفت :

[ دهد دانی

مرا پهنای لمحه ، یاد از بودن

و از اندوه . ]

()

سکوتی کرد ،آنگه گفت :

[ به یادِ خویش می افتم من از اندوه.]

()

به زن گفتم :

[ زنی را دیده بودم سال های پیش

من از بودن وتنهایی باوگفتم:

« با من باش !»

نگاهی کرد .

نگاهم کرد و راهش را گرفت و رفت .

صداقت یا صراحت

چیزی مثلِ این دو

پخش می شد از طنینِ گام های او .

سکوتش ساده لوحی بود .

نمیدانست آن زن او نمی دانست

تعهد را نمیدانست .

باید بار ها می گفت : می آیم

و آنگه انتظارش – خسته تر از من-

به گوشِ جانِ من می گفت : کاو هرگز نمی آید .

نمی دانست آن زن ، او نمی دانست

که باید گفت

سخن ها زد

فراموشش نمود آنگاه . . . بی تردید . ]

()

مرا زن با نگاهش گفت :

[ فضا لبریز جرأت بود

وقتی عشق با من بود

چی می گویی ؟ نمی دانی ؟

کوه ها کا هست

وقتی جرأتی باشد . ]

()

به او گفتم که :

[ می فهمم و یادم هست

زنی را آشنا بودم

شبانگاهی زمن بشنید:

مرا امشب ز دستِ من نجاتم ده !

شبی بود ، آه …

فضایی مست و چشمش مست و مویش مست

بهارآلود و مهتابی سپید اندام او در چنگِ دستم مست

دستم مست و نا مش مست و نا مم مست

باری ، مستِ او بودم ولیکن زخم ها در دل . ]

()

به او گفتم که :

[ لذت بود

شاید آه هیچی بود،پوچی بود

درآن لذت نه امروزی نه فردایی

تلاشی نی ، خروشی نی ،

زمانی نی ، مکانی نی

تو گفتی هیچ چیزی نی .

در آن شب من به زن گفتم :

مرا از خویشتن پُـر کن !

چنان من مست بودم،وای

که در دهلیز های یادبودم مرگ جاری بود . ]

()

به او گفتم که :

[ دردت هست و دردش هست و دردم هست . ]

()

به من او با نگاهش گفت :

[ دردم هست ، می دانم

چنان لیکن بکن ای یار

که دردت را بفهمانی ! ]

()

ازآن پس چیز هایی دیگری گفتیم از هر در.

()

به من او با نگاهش گفت :

[ وقتی برف می بارد

تو می گویی که باید گرم پوشید .

منطقِ خوبیست ، این منطق

منطقِ انسان هااز سردی ست

منطقِ برفی تواما

هزاران فرسخ از دنیای من دور است .

درونِ جا مه دانِ خانهٔ ما

چیز گرم و پشمیی چون نیست

منطقِ تو نیست از من پس . ]

()

سکوتی بین ما پرده فگند ، آنگه.

()

به او گفتم :

[ رفیقی داشتم در دورۀ مکتب

به من او گفت یکروزی :

« بیا از مادرم بشنو

مرا صبحی به وقتِ روی شستن مادرم نا مید

و آنگه گفت

برو تا پیشِ همسایه

سلامی ده ، بگو امروز

ما دو سه تا میهمان داریم

یک کمی از نزد تان خنده

و مقداری فضای شاد می خواهیم .» ]

()

به او گفتم :

[ پریشانیست

تمامِ زندگی ما پریشانیست

فکر های ما پریشانند

حتی نام های ما پریشان اند . ]

()

به او گفتم :

[ همیشه نام های بی مسمایی بر انسان است

چرا ماگا هگا هی نام انسان را نباید خشم بگذاریم

چرا کوه و چرا درد ومرگ نگذاریم

انسان کوه را ماند

انسان درد و مرگ را

بهتر از هر چیز فهمیده ست . ]

()

به او گفتم :

[ دیشب برگ هایی زرد وخشکیده راهم را گرفتند

و پرسیدند آهسته :

« بهاری باز خواهد بود ؟ »

سخن تا گفته با شم من

صدای باد پیدا شد

برگ ها از ترس

همه ، خود را به جوی آب افگندند . ]

()

به من ، او ، با نگا هش گفت :

[ وقتی قطره بارانی به روی برگ می افتد

تو می دانی که برگ از شدتِ لذت

سراپا لرزه می گیرد ؟!

و وقتی گرگ دندان می فشارد بر عروقِ دست یا پایی

نیز ، مثلِ برگ می لرزد ؟! ]

خندیدم .

نگا هی کرد .

نگا هش خشک و خالی بود

ناگه از هوایی سرد

نگاهِ خالی اش پُـر شد

و ناگه منجمد شد خنده بر لب هام و زن نالید :

[ راهی هست

راهی هست ، منتظر بودن خودش راهیست

وقتی منتظر با شی

ندانی آخر ره را و پایان را

خودش راهیست

که گا هی درد هایت می شود آغاز

وقتی انتظارت می رسد پایان . ]

()

به زن گفتم که :

[ روزی زنده مردی گفت :می ترسم

برای سبزه ها ، گُل ها ، چمن ها ، دشت ها ، ای یار !

می ترسم

برای باغ ها ، انسان ها و نو نهالان ، مرد !

می ترسم

اگر روزی برای بارشی ابری نبا شد

اگر یک شب صدای رادیو پیچد که باران گفت :

« ساکنانِ کــرۀ خاکی !

برای قطره های من

ازین پس پول باید داد !

تاجری چند آن زمان ، با انحصارِ خود

به باران پول پردازند

و خود در وارداتِ آبِ باران دست ها یازند

پس از مردن تو می دانی

که با میراث ها شان ، این دو سه تاجر

فضای بیکران را پـُر همی سازند . ]

()

نگا هش در فضا چرخید

ذهنش اماجای دیگر بود در پرخاش ، دانستم .

()

دمی ساکت شد آنگه با صدای خفه یی نالید :

[ . . . عشقِ من

چه زخمی خورده عشق من

تبا هی چیز دیگر نیست غیر از عشق ورزیدن

و آنگه از شکستِ آرزو مردن . ]

()

به زن گفتم که روزی زنده مردی گفت :

[ انسانی !

تو انسانی و فکرت نیز انسانیست

نشا طت نیز و دردت نیز ! ]

()

به من او با نگاهش گفت :

[ درخت از باد می نالد ، شب از وحشت

تو از مه قصه می گویی ؟

ز فکرِ ماه بیرون شو

مرا بنگر ، مرا دریاب

ببین که رهگذارم

پیش ِرو وپشت ِسر

تاریکِ تاریک است . . . . ]

()

دردت هست

دردش هست

دردم هست ، جانِ من !

چی تدبیری ؟

چی درمانی ؟….

()

سکوتی در نگا هش موج زد بیتاب و آنگه گفت :

[ ای همره

ز فکرِ ماه بیرون شوز من بشنو !

من از ژرفای دردم قصه می گویم

و تو ، این ، هیچ می دانی ؟ :

تمامِ واژه ها نا آشنای معنی خویش اند

هنوز انسانْ نا مفهوم ونازاده ست ! ]

()

به زن گفتم :

[ به من ، آزاده مردی گفت روزی :

« راه هایی هست

– می یابی ! –

اگرچه گام و گام و گام

وگرچه درد و درد و درد

و گا هی مرگ

همیشه راه هایی هست می یابی ! » ]

()

زن آنگه دست هایش را به دستم داد .

دست هایش مثل برگ از بادمی لرزید .

()

و آنگه با نگاهش گفت :

[ هوا سرد است می بینی ؟!

به من اکنون هوای سرد می گوید

که فرداسبزه ها زکام می گیرند . ]

()

به زن گفتم :

[ که آن آزاده مردَم گفت :

« باغ های پُـر شقایق های آینده فرا راهست !

نترس ای مرد

ز من بشنومرا بشناس

من فرزندِ خورشیدم

ز سمتِ روز های خوب می آیم

ز سوی شاد مانیها

– هجومِ نور همراهم –

بیا که قصه هامان را یکی سازیم

دردی ژرف اما پاک وجه اشتراکِ ماست .

نگفتم ؟ :

راه هایی هست می یابی !

نگر آینده را ای دوست ای همره

نترس از ره ،ز من بشنو

که مرد و مرگ

از یک نطفه پیدا شدبه روزِ درد .

حرفی نیست برگویی

تو کم می گیریم امروز

با تو ، اماروز دیگر

خنده برلب دست خواهم داد. » ]

()

شبی بود ، آه

سیا هی ها :

به پهنای غمِ انسان

و عمر من :

به صد ها سال

و دردِ من :

هزاران کوه !

کابل ،

سیزده پنجاه وچار خورشیدی

)))

این سروده بازنویسی گردیده است.