آرشیف

2020-5-10

احمد سعیدی

یک خاطره!

مجاهدین کابل را گرفته بودند، جنگ ها بین تنظیم ها به شدت ادامه داشت، کابل بین تنظیم های جهادی تقسیم شده بود. هیچ امیدی به امنیت و آسایش نبود و مصونیت وجود نداشت. در بعضی جاها اموال دولتی چور و چپاول شده و از بین رفته بود. از مجبوری کوچ و بار را گرفته بطرف مزار شریف حرکت کردیم. مزار نسبتاً امنیت بهتری داشت. من با کاکا نورمحمد پدر استاد اعطا محمد نور که آدم بسیار جوانمرد و اعیاری بود خداوند مغفرتش کند که حالا وفات کرده است از قبل شناختی داشتم؛ دوره ی که استاد اعطا در جهاد بود او (کاکا نورمحمد) در مزار میترسید مدتی را به کابل آمده و در خانه ما بود. او از جمله مجاهدین نبود، وظیفه او در مزار شریف تجارت پوست قره قل و قالین بود. همه مردم کاکا نورمحمد را بحیث یک آدم سخی و با دست و دلباز میشناختند. با اولادها، فامیل و فامیل یک دوست دیگر مان رفتیم به مزار شریف، کاکا نورمحمد را پیدا کردیم، او به ما گفت که در خانه ما باشید، اما ما قبول نکردیم و گفتیم که نمی توانیم اینجا بمانیم چون زیاد قومندان و قومندان بازی است. در آن وقت ها اعلم خان آزادی قومندان فرقه و استاد اعطا محمد نور مسئول جبهات ذبیح الله شهید بود. در آن زمان من با استاد اعطا محمد نور آنقدر معرفت و شناختی نداشتم. من از قومندان ها کمی هراس داشتم از همین خاطر پیش شان هم نرفتم. کاکا نورمحمد ما را برد در قریه ی بنام شیرآباد، در آن قریه فامیل و اقوام آنها بودند… مردمِ بسیار مهمان نوازی بودند، در مدت دو یا سه ماه ی که ما آنجا بودیم چون خانم های ما کابلی بودند و در تندور نان پخته کرده نمی توانستند- خانم های آنها به ما نان تندوری پخته می کردند، کچالو و پیاز را از زمین های شان برداشته و بصورت رایگان در اختیار ما میگذاشتند… به ما بسیار عزت کردند. همچنان در آن قریه دماد کاکا نورمحمد مشهور به معلم و یکی دیگر از مجاهدین بنام مولا الدین به ما زیاد خدمت نمودند. 
شنیدیم که کابل اندکی آرامی شده است خواستیم پس به کابل برگردیم. پدر استاد اعطا مرحوم کاکا نورمحمد به ما خدمت زیاد کرد، به ما موتر گرفت بسمت کابل حرکت کردیم، زمستان هم زیاد یخ بود با عبور از سالنگ ها تا بلآخره به کابل رسیدیم. از آمدن مان به کابل چند روزی نگذشته بود که دوباره جنگ ها شروع شد، زدن و کشتن، چور و چپاول از سر گرفته شد. چهارآسیاب بدست حزب اسلامی بود، کارته سه به دست یک تنظیم بود، خیرخانه بدست تنظیم دیگر بود. حالتی بسیار بدی بود، بلآخره از مجبوریت نا مسکن گزینه شده دوباره بار سفر را بطرف پاکستان بستیم. با پشت سرگذاشتن هزاران مشقت و دشواری های که بین راه بود سرانجام به پاکستان رسیدیم. آنجا دوستان دیگر ما هم بودند، خانه ی گرفتیم تا یک مدتی آرام بودیم بعداً آوازه شد که طالبان پیدا شده اند. در زمان حکومت نجیب که ماموریت داشتم همیشه ریش تراشیده بود و نیکتایی میزدم. وقتیکه طالبان پیدا شد قندهار را بزودی گرفته و بطرف هلمند پیشروی کردند در این حال مجاهدین هم وارخطا شدند. آن وقت ها در ولایت غور مرحوم داکتر محمد ابراهیم ملک زاده در ولسوالی تیوره آنجا را اداره می کرد و محترم عبدالقدیر اعلم رفته بود به مرکز ولایت غور که در سابق آن را چغچران میگفتند و حالا به فیروزکوه مسما شده است که حداقل مجاهدین را تنظیم و رهبری کند تا در مقابل طالبان مقابله کنند. آقای عبدالقدیر اعلم هم علیه طالبان در مرکز ولایت غور در همان زمان گامهای بسیار خوبی برداشت.  مرحوم داکتر محمد ابراهیم ملک زاده یکی از جمله مقاومتگران مشهور و پاک نفس بود که تا آخر مقاومت کرد و هرگز به گروه طالبان تسلیم نشد. در تمام افغانستان دو مقاومتگر و یا حوزه مقاومت باقی مانده بود که داکتر محمد ابراهیم ملک زاده در غور تا آخر ایستادگی و مردانگی کرد که هیچکس نمی تواند آن را فراموش کند و دیگری جبهه مقاومت مربوط قهرمان ملی کشور شهید احمدشاه مسعود بود که در پنجشیر و تخار فعال بودند. آن وقت ها پیسه ی هم که بود بسیار بی ارزش بود، اگر کدام چیزی را می خریدی یک لک و دو لک میشد. چنانچه که من به خاطر دارم ما یک جنراتور کوچکی خریدیم که پنج لک و سی هزار افغانی قیمت آن شد. خوب، من در پشاور بودم، یکی از روزها مرحوم داکتر ملک زاده و بعداً محترم عبدالقدیر اعلم با من در تماس شدند که بیایم به کابل چون یکتعداد از مجاهدین که از غور به کابل آمده اند میخواهند آمر صاحب مسعود را ببینند و من هم باید همراه آنها بروم و آنها را رهنمایی کنم. من که از پشاور آمده بودم نه ریش داشتم و نه هم کلاه پکول و لنگی، با همان دریشی و نیکتایی بودم. 
از ولایت غور چند نفر از بزرگان آمده بودند که از ولسوالی شهرک منشی صدرالدین و ارباب عالم، از ولسوالی تیوره شکورخان به همراه چهار و پنج نفر از مجاهدین دیگر بودند. زمینه سازی کردیم که ما میرویم آمر صاحب را میبینیم. آمرصاحب شهید قهرمان ملی آن وقت ها در جبل السراج بود. ما وقتی که رفتیم به تپه سرخ نزدیک جبل السراج فرقه عسکری بود. در آن فرقه یک روز را ماندیم آمرصاحب شهید را دیده نتوانستیم. فردایش آمر صاحب آمد در اطاقی که ما نشسته بودیم، پهلوی ما نشست. مرا گفت که از وضعیت غور و جنگ طالب که میگویند هلمند را گرفته است بگو. من کمی گزارش دادم، بسیار خوش شد و گفت چرا همیشه نمیایی تا با ما صحبت کنی چون موضوعات را خوب میفهمی و خوب تحلیل می کنی. گفتم که صاحب من خو مجاهد نبودم، ریش و کلاه پکول هم ندارم… من شنیده بودم که شما اگر کسی مجاهد نباشد چندان خوش تان نمی آید، از آن خاطر گفتم که از شما دور باشم بهتر است. آمر صاحب گفت که نه آنطور نیست من هرکسی را که افغانستان را دوست دارد، هرکسی که حرفی برای گفتن دارد و هرکسی که یک منطقی دارد او را دوست دارم و ارج میگذارم. او ادامه داد که بعضی از مجاهدین غور شما به پیش من میآیند که اول و آخر گپ را نمی فهمند. بنآ من از شما تقاضا میکنم که اگر مشکلی نبود گاه و بیگاهی بخاطر تبادل نظر در مورد طالبان به پیش ما بیاید. ظاهراً گفتم خوبست. بعداً روی خود را بطرف ارباب عالم، منشی صدرالدین، شکورخان و یکتعداد کسانی دیگر که با ما آمده بودند کرد و گفت که خوب حالا که آمده اید میخواهید بروید در غور یک جبهه مقاومتی برای مقابله با طالبان جور کنید من چه کمک کنم، چه میخواهید؟ 
هرکدام جدا جدا دست خود را بالا کردند، آمر صاحب شهید گفت بگویید. گفتند عجالتآ هرکدام ما را پنجاه یا صد لک افغانی، پنجاه میل کلاشینکوف، یک یا دو موتر جیپ بدهید، ما میرویم باز بعداً دیگر چیزهای هم که ضرورت شد آنها را مطالبه می کنیم. آمرصاحب روی خود را طرف من کرد که آقای سعیدی اینها چه میگویند؟ چه میخواهند از من؟ من گفتم آمر صاحب! مجاهدین شما همینطور به پول های کلان آموخته شدند که باید زیاد بگیرند و امکانات زیاد داشته باشند. یک بار روی خود را طرف اینها کرد و گفت که دوستان خوش آمدید! یک چیز برایتان میگویم. من تاریخ را خوانده بودم که پادشاهان و ملکان غور با شمشیر، تبر و با دست خالی هندوستان را گرفتند، منارهای بزرگی مانند قطب منار را در آنجا بنا کردند، دین اسلام را تا جای که توانستند گسترش دادند، نه تفنگی داشتند و نه موتر جیپی… غور تاریخ پر افتخاری دارد. بناً من نمیفهمم شاید تاریخ را غلط نوشته کرده باشند اگر غلط نوشته نکرده باشند پدران شما غوریها با آنقدر بزرگی و با آنقدر مقاومت توانسته بودند که آنجاها را بگیرند. ولی شما حالا اینقدر سلاح و مهمات میخواهید، بناَ من این چیزها را ندارم، یک پرزه ی بدست شما به کابل روان میکنم که کرایه و سفریه شما را و نیز به هرکدام تان چند میل کلاشینکوف بدهند. اگر با این امکانات با طالب مقابله کرده میتوانید خوب اگر نمی توانید پناه تان به خدا. اینها گفتند که صاحب ما بسیار قوم داریم، آمر صاحب گفت که قوم دارید بروید در صحنه معلوم کنید. اینها که خیستند همراه خود پرزه را آوردند و اینکه مجاهدین غور با پرزه دست داشته در کابل پول و سلاح را گرفتند یا نگرفتند نمیفهمم. بعدآ فکر کردم که آن وقت ها آن برادرانی که در جهاد بودند چقدر زیاده خواه بودند! آن زمان پنجاه و یا صد لک، صدها کلاشینکوف، موترهای جیپ چیزی زیادی بود. من از اینجای این سرگذشت خوشم آمد که آمر صاحب مسعود گفت که پیش ما مجاهد و غیرمجاهدی ندارد هرکس که افغانستان را دوست داشته باشد و هرکس که فهمی داشته باشد نزد من قابل قدر است.
من با عجله بطرف پشاور حرکت کردم، در سروبی به قرارگاه زرداد رسیدیم که در آنجا موترها را تلاشی میکردند و موتر ما را هم تلاشی کردند، در موتر یک کسی از مزار بود بنام امام الدین که نفرهای قومندان زرداد بنام های قلم و چمن گفته بودند که این امام الدین یک زمانی صاحب منصب بوده است… او را از موتر پائین کردند و ما را گفتند که بروید. اینکه سرنوشت آن چه شد من نمیدانم. از سروبی تا تنگه ابریشم در سه جای پوسته یا همان چک پاینت بود. هرکس راه ی موتر را میگرفت و میگفت که هر مسافر هزار روپیه بدهد که ما در این دره مسجد جور میکنیم، تا دوره ماموریت دیپلماتیکم که آمدم هیچ مسجدی ساخته نشده بود. فقط همان پوسته های مجاهدین بنام مسجد جور کردن پولها را از ما و دیگر مسافرین دزدانه می گرفتند. ولی نه مسجدی جور کرده بودند و نه هم مسجدی داشتند. از تنگی ابریشم که گذشتیم در یک منطقه ی بنام سرخکان یکی از قومندانان حزب اسلامی بنام قومندان ناصر پوسته داشت و او خیلی آدم ظالم و بی رحمی بود حالا می گویند که کشته شده است… او هر موتری را که توقف میداد پول طلب می کرد، ده، بیست، سی یا پنجا هزاری که طلب میکرد اگر کسی گفتی که ندارم باز قیمت را بالا میبرد. مردم را بسیار لت و کوب میکرد. خلاصه از هرکدام ما هزار روپیه گرفت و به ما اجازه عبور داد تا اینکه بطرف جلال آباد رفتیم و بعدآ به پاکستان رسیدیم. 

 این یک خاطره ی بود که نوشتم و با شما شریک ساختم.