آرشیف

2015-9-4

Shahla Latifi

گلبشره

چندی قبل از شربت گله گفتم – دختری افغان در اردوگاه پناهندگان در پاکستان
امروز از قربانی خشونت و ظلم می گویم – از گل بشره
گلبشره زن جوان و نابینای که برای مجازات شوهرش از غزنی به کابل پناه آورده است"
در سردی زمستان، شوهرم لباس‌هایم را می‌کشید، مرا می‌بست و رویم آب سرد می‌انداخت، شلاقم می‌زد، سپس روی زخم‌‌هایم مرچ می‌پاشید و در اتاق سردی زندانی‌ام می‌کرد
به نظر می‌رسد از صدای تمامی مردها می‌ترسد. وقتی با خبرنگاران صحبت می‌کند، آشفته و هراسان است. خودش را به دیوار چسپانده است. زانوهایش را محکم بغل کرده و هنگامی که از سرگذشتش می‌گوید، اشک‌هایش بی‌اختیار سرازیر می‌شوند
نامش گل‌بشره است. از یکی از ناامن‌ترین ولسوالی‌های غزنی، قره‌باغ، به شهر آمده و در جست‌وجوی گوش شنوایی، دروازه‌های نهادهای دولتی را دق‌الباب می‌کند، تا شوهرش را که وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها را بر او روا داشته و چشمانش را نابینا کرده، بازداشت و مجازات کنند
پدر و مادر گل‌بشره پیش از عروسی‌اش مرده بودند. دو برادر کوچک دارد که هر دو با فقر و تنگ‌دستی دست و پنجه نرم می‌کنند
"منبع: روزنامه سلام وطندار

خدایا! چرا با درد زاده شدم
چرا وجیبه ی یک زن لگام شده و هوس یک مرد تندرو
مرا در تاریکی های شب رقم زد
:و همواره چنین پنداشته ام
که منم کوهپایه ای از دردها
قلب من سرمایه ی بدبختی ها
هوش من، خرد و خمیر با درد و سوخت
روح من خفته میان غم ها
هیچ گاهی رنگ خوشی را ز دل 
من ندیدم با این چشمان صفا
در به در، ناله به دل
شکوه و ظلم آدمی
قورت دادم بی صدا
روزی که دست سیاه بخت 
نام، قلم کشید
غم ها را بکردم سایه ی اندیشه ها
تن و وجود رسایم زیر غم، سوخت و بساخت
نه امیدی، نه پناهی، صرف شب های سیاه
شوهر من، مرد بیمار در جنون و بند و بست
پاره کرد بند شرافت از وجودم با قوا
هر شب و روز حال من همچو دیوارهای کبود 
درد کشید، ضربه چشید، با خشونت بارها 
در میان برف یخ، جسم لطیف و زخمی ام
شد برهنه با شکنجه، خفت میان سردی ها 
با فغان نه لب گشودم
نه تضرع، نه گریز
کارد زد پوست ظریفم
فلفل اش ریخت انتها
و شبی با یک جنون
بند گیسویم را درید
با شرارت ریخت اسید میان چشم ها
چیغ و فریاد از گلویم سقف و عرش را خامه زد
دست و چشمان شریرش کرد در خونم شنا
رفعت انسان بریخت اشک ذلیل و بی توان 
روزن امید تاریک شد و چشمانم سیاه
من که محصول خشونت های فقر هستم و درد 
اعتماد را دفن کردم در میان ناله ها 
اوج ذلت را میان بن بست اعتقاد 
رها کردم تا بجویم
دست انصاف و سخا
 
شهلا لطیفی
08-15-2015