آرشیف

2020-11-7

مسعود حداد

گفتم از بهشت:

در دیار غربت، کنار ساحلی

تنها و محزون

خاطره‌هایی از نوجوانی‌ام را

در گذرگاه ذهن خود تجدید می‌کردم

که ناگهان پرسید از کجا آمده‌ای؟

ولی جوابش ندادم و…

نگفتم از سرزمینی که

نغمه‌ی «بلبل» گل‌ها را پژمرده می‌سازد

«نسیم ملایم!» شیشه‌ی پنجره‌ها را می‌شکند

وادی‌ها و چـمنزارش از بهار نفرت دارد.

نگفتم از سرزمینی که

عشق را بدار میکًشند و

نفرت را به آغوش

لوح مزار مردگانش را می‌دزدند

و زندگان را فراموش.

نگفتم از سرزمینی که

آسمانش عبوس و ستاره‌هایش بی‌نور

ابرها خونی و

آفتابش آتش زا 

آبشارها خشک‌اند و دیده‌ها تر

کوزه‌شکن قاضی و 

متهم است کوزه‌گر.

نگفتم از سرزمینی که

نسترن می‌شرمد از لاله و

ساقی از پیاله

نگفتم از سرزمینی که در آن

حتی قانون جنگل زیر پاست

شیرها همه خفته‌اند و

کفتارها نعره‌ی شیر سر می‌دهند و 

جغدها خوانش قمری.

باز پرسید از کجا آمده‌ای؟

اگر چه بود زشت؛ گفتم از بهشت

چونکه، دوست دارم آن دیار را

آن دیار بی‌بهار را.
 

مسعود حداد