آرشیف

2014-11-21

فرشته صدیقی غوری

گشت وگذاری در باغ بالا
چند روز است هوای کابل بهتر شده است. کم کم  بوی سبزه و بوی بهار به  مشام آدم راه می یابد. زمستان کابل سرد و یخبندان بود. سرک ها ، تپه های از برف و یخ را روی سینه  خویش حمل می کردند. آدم مجبور بود لباس های سرخ و سبز و آبی  ونازک و روشن را به الماری بگذارد و بالاپوش وموزه بپوشد. حالا وقتش است که  موزه ها و بالاش ها  به الماری برگردند و « انگُشت» های سرما  دیده ای  دختران دوباره  از سوراخهای چپلی تابستانی مشاهده شود.  بعد از ظهر  پنج شنبه ، به اتفاق نرگس، شهلا، و خواهر کوچکم انوشه صدیقی رفتیم باغ بالا.  هوای زیبایی بود. از آن بالا بالا،  شهر کابل بهتر دیده می شد. برج ها وبلند منزل های جدیدی که در پایتخت کشور قد برافراشته اند. هواپیمای که  از فضای خیر خانه به طرف تپۀ تلویزیون دور می زند. موتر های دود  داری که  از بهارستان  وکارتۀ پروان  به سمت گردنه ، بالا می آیند. دختری که با مادر وپدرش کاغذ پران به هوا می کند. کودکی که اسپند دود می کند. پسری که عینک دودی زده و موسیقی  موترش به شکل گوش خراشی بلند است از کنار ما  رد می شود و یکی  دوتا متلک تحویل می دهد.
شام که به خانه رسیدیم ، انوشه پیش از داخل شدن از اول تا آخر ، شهرگشتِ  ما را به  بابا  قصه کرد. با چه شور و اشتیاقی گپ می زد! وقتی چای خوردیم تاهنوز غذا آماده نشده بود که انوشه خواب رفت. مادر آن شب قابلی ازبیکی پخته بود. خیلی وقت بود چنین قابلی یی نخورده بودم. واقعا دستت درد نکند مادر! تحفه ناقابلی که در آن روز براش گرفته بودم حتا نمی توانست همان قابلی را هم جبران نماید. وقتی بسته را به دستش دادم لبخندی زیبای در لبانش مشاهد ه می شد. گفتم :  روزت خیلی مبارک مادر! آهسته خندید وگفت بسیار تشکر بچیم!!