آرشیف
گربۀ موزه پوش
دسامبر 22, 2014
عید محمد عزیزپور
http://www.firouzkoh.com
آسیابانی، در دوران پارین، پس از درگذشت به سه پسرش یک آسیا، یک الاغ و یک گربه میراث گذاشت.
آن سه برادر میراث پدر را چنین بخش کردند:
آسیاب از برادر کلان، الاغ از برادر میانه و گربه از برادر خرد.
برادر خرد ازینکه به اوچنین میراث بدی رسیده بود، بسیار غمگین بود.
روزی او با خود چنین زمزمه کرد: برادران می توانند با صداقت لقمه ای نانی از کار درآورند. من بد بخت پس از اینکه گربه ام را بخورم و پوستش را دستکش بسازم، چیزی دیگر ندارم، باید از گشنگی (گرسنگی) بمیرم.
گربه که این گپها را از صاحبش شنید گفت: بادار جان غم مخور! بهتر است بجای این گپها برایم یک بوجی خالی و یکجفت موزه بدهی که در وقت راه رفتن در میان بوته زارها به پاهایم خار نخلد. آنگاه خواهی دید که تو برخلاف که فکر میکنی، میراث بدی بدست نیاورده ای.
هرچند صاحب گربه به گپهای او چندان باوری نداشت. اما ازینکه از زیرکی و چابکی گربه اش خبر بود، فکر کرد، ممکن است او واقعن چیزی کرده بتواند.
وقتیکه گربه موزه ها را از صاحب خود گرفت، آنها را بازرنگی تمام بپوشید. بوجی را به گردن خود بیاویخت. درون بوجی چندتا زردک و چندتا کرم تازه بیانداخت و بسوی جنگل که در آنجا خرگوش زیاد بود به راه افتاد.
گربه همینکه در میان جنگل رفت، خود را در میان بوته ها پنهان کرد و در انتظار شد تا کدام خرگوش جوان و کم تجربه برای خردن زردکها به داخل بوجی شود. او هنوز خود را دراز نکشیده بود که بخت اش یاری کرد: یک چوچه خرگوش که تلخی و شیرینی زندگی را هنوز نچشیده بود به هوس خوردن زردک داخل بوچی رفت. گربه بیدرنگ خود را بالای بوجی انداخت و چوچه خرگوش مظلوم را گرفت و بکشت.
گربه که ازین شکار آسان خود بسیار شادمان بود، آن خرگوش را گرفته راهی قصر پادشاه شد. وقتی که به قصر رسید از دربانها خواهش نمود او را اجازه بدهند تا نزد پادشاه برود. آنان گربه را اجازۀ دخول دادند.
وقتیکه گربه در قصر بحضور پادشاه باریاب شد، به پادشاه احترام کرد و گفت: شاهجهان خان به من امر کرد که این تحفه را برای شما بیاورم. (نام شاهجهانخان را او خودش به بادار اش گذاشته بود).
پادشاه به پاسخ گفت:
به او (یعنی به شاهجهان خان) بگو که من از وی سپاسگذارم و از تحفه اش خیلی راضی هستم. گربه بگونۀ بسیار مودبانه با پادشاه خداحافظی کرد و از کاخ بیرون شد.
روزی دیگر باز گربه با بوجی اش رفت. این بار خود را در میان گندمها پنهان کرد و در انتظار نشست. همینکه دو دانه کبک در بوجی اش در آمدند، بی درنگ آنها را بگرفت و نزد پادشاه برد. پادشاه با رضایتمندی دو کبک را گرفت و امر کرد که به گربه دوتا موش چاق بدهند.
یهمین منوال، گربه دو یا سه ماه تمام، بصورت پیهم شکارهای مختلف را از نام شاهجهان خان برای پادشاه هدیه می کرد.
یکروز وقتیکه گربه خبر شد که پادشاه قصد دارد که یکجا با دخترش که یکی از زیباترین دختران جهان بود، به سیر و گشتزنی برآیند، به بادار خود که نامش را شاهجهان خان گذاشته بود، چنین گفت: اگر تو چیزی که من می گویم همان کنی و به حرفهایم گوش کنی، به تمام عمر خویش شادمان خواهی زیست. امروز برو به کنار رودخانه، درهمانجای که من نشان میدهم، غسل کن. کارهای دیگر را خودم سر براه خواهم کرد. صاحب گربه گپ گربه را پذیرفت. او به سوی دریا رفت هرچند نمیفهمید که این رفتن چرا لازم است.
همان دمیکه او به کنار رودخانه غسل می کرد، کراچی زرین و زرباف پادشاه از آن محل می گذشت. گربه که چشم براه کالسکۀ پادشاه بود، با دیدن آن به آواز بلند فریاد کشید: کمک کنید! کمک کنید که شاهجهان خان به آب غرق می شود! هرچه زودتر کمک کنید! پادشاه سر خود را از درون کراچی بیرون کرد. شناخت که همان گربه ای است که چندین بار برای پادشاه گوشت شکار آورده بود. پادشاه به خدمتگاران فرمان داد که هرچه زودتر به کمک شاهجهانخان برسند. تا نوکران شاه، بادار گربه را از آب بیرون کشیدند، گربه خود را نزد پادشاه رسانید و به او قصه کرد که وقتی که بادارش شاهجهانخان در رود غسل می کرد، دزدان پیراهن او را بدزدیدند. در آن وقت نیز گربه مردم را به کمک او خواسته بود.
در واقعیت پیش ازین، آن گربه پیراهن و پوشاکهای دیگر بادارش را به زیر یک سنگ کلان پُت کرده بود.
پادشاه به درباریان امر کرد که هم اکنون بهترین لباس را برای شاهجهانخان بیاورند تا بپوشد. آنگاه که شاهجهانخان لباسهای شاهانه به تن کرد، آدم عادی معلوم نمی شد. پادشاه با مهربانی با او به سخن گفتن آغازید و سپس از او دعوت کرد که در کراچی شاهانه اش بنشیند و گردش کند. شاهجهانخان خودش آدم موزون، زیبا و خوشگل بود. اما در لباس شاهانه او خوشگل تر می نمود. همین بود که دختر پادشاه با دیدن شاهجهانخان نه به یک دل، بلکه به صد دل عاشق او شد.
گربه که خوشحال بود که کارها طبق نقشه به پیش می رود، از کراچی پادشاه پیشی گرفت و به فاصلۀ زیاد به پیش می رفت. او وقتی بجای رسید که در آن مردم چمنها را درو میکردند، به آنان صدا زد و گفت:
ای دروگران! شما میدانید یا نه؟ ازینجا پادشاه میگذرد. اگر شما به پادشاه نگویید که این چمنها از شاهجهانخان است، یقین داشته باشید که تمام شما را تکه تکه خواهند کرد! شما بگویید که این چمنها از شاهجهانخان است.
وقتیکه پادشاه به چمنها نزدیک شد، واقعن پرسید که این چمنها که آنان درو می کنند از کی است. تمام آنان بیکصدا گفتند از شاهجهانخان است. زیرا گربه آنا را ترسانیده بود.
پادشاه به شاهجهانخان گفت: چه ملکی قشنگی دارید.
شاهجهانخان به پاسخ گفت: بلی این چمنها بسیار زیبا اند.
گربه همانطور به پیش میدوید. وقتیکه به دروگران کشتزار رسید به آنان صدا کرده گفت: ای شما دروگران کشتزار! شما میدانید یا نمیدانید؟ ازینجا پادشاه میگذرد. اگر شما به پادشاه نگویید که این کشتزرا از شاهجهانخان است، یقین داشته باشید که تمام شما را قطعه قطعه خواهند کرد! شما بگویید که این کشتزار از شاهجهانخان است.
وقتی که پادشاه از کشتزار می گذشت، خواست بداند که این کشتزار مال کیست و پرسید. همه دروگران به یکصدا جواب دادند: این ملک شاهجهانخان است.
و گربه همچنان به پیش میدوید. هرکسی را که میدید، امر می کرد که فقط یک چیز بگویند: همه چیز از شاهجهانخان است. پادشاه از ثروت شاهجهانخان حیران مانده بود.
سر انجام، گربه به یک قلعۀ بسیار قشنگ و بزرگ رسید که به یکی از برزنگی های بسیار غنی تعلق داشت. همان برزنگی بود که صاحب واقعی این همه مال و منال بود. تمام چمنها، کشتزارها و هر آنچه که پادشاه در راه دیده بود از آن آن برزنگی بود.
گربه باخبر بود ازینکه آن برزنگی جادو گر است و می تواند خود را به هرگونه حیوان و جانور تبدیل کند. او نزد برزنگی رفت و با تعظیم و احترام فراوان به او گفت: نمیتوانست از نزدیک قلعه زیبایش بگذرد ولی از صحت و تندرستی صاحب این کاخ بزرگ خبر نگیرد.
برزنگی گربه را با کمال ادب پذیرفت او را روی کرسی نشاند و از گپهای گربه خوش بود. گربه به برزنگی گفت: بسیاری ها باور دارند که شما میتوانید خود را به جانوران و درنگان گوناگون تبدیل سازید. این کار از تصور و پندار خارج است. میگویند شما میتوانید مثلن خود را به یک شیر ژیان یا به یک فیل دوان تبدیل نمایید. این گپ واقعیت دارد؟
برزنگی جواب داد: بلی این واقعیت دارد.
گربه گفت: آیا شما میتوانید این هنر خویش را بمن نشان دهید؟
برزنگی گفت: می توانم. حالا ببین! من خود را به یک شیر تبدیل میکنم. او خود را به کف اتاق زد و به یک شیر کلان تبدیل شد.
گربه وقتیکه پیش روی خود چنان شیری بزرگ را دید از ترس خود را به پشت بام انداخت. اگرچه این کار برایش آسان نبود. زیرا موزه هایش در بالا رفتن به دیوار مانع می شدند.
هنگامیکه برزنگی پس چهرۀ آدم را بخود گرفت، گربه از بام پایین آمد و اعتراف کرد که سخت ترسیده بود. از دیدن شیر به وحشت افتاده بود. برزنگی از خاطر ترسیدن گربه قهقه خندید.
گربه باز هم گفت: مردم معتقد اند که شما خود را به جانوران دیگر نیز میتوانید تبدیل کنید. میتوانید بگونه مثال خود را به موش هم تبدیل کنید. موش که بسیار کوچک است. این را باید اعتراف کنم که تبدیل کردن به موش برایم باور ناکردنی است.
برزنگی نعره کشیده گفت: باور نمیکنی! این است! ببین! درهمان دم او تبدیل به موشی شد که به روی اتاق به دویدن گرفت. گربه همین که موش را بدید، به شتاب خود را بالای موش انداخت و آن را بخورد. درهمین لحظه پادشاه که از کنار قلعۀ برزنگی تیر می شد، وقتی که آن قلعۀ بزرگ را بدید، خواست داخل آن شود.
گربه همین که صدای سم اسپها و خش خش کراچی را شنید که از روی پلچک میگذشتند، برای ملاقات بیرون شد و گفت: مهمانان عزیز به قلعۀ شاهجهانخان خوش آمدید!
پادشاه حیران ماند و به شاهجهانخان گفت: چطور! این قلعه نیز از شما است؟ هیچ جای زیباتر از این کاخ و بزرگتر ازین ساختمانها ندیده ام. اگر اجازه دهید داخل قصر می شویم.
شاهجهانخان، در وقت پایین شدن از کالسکه به دختر پادشاه کمک کرد تا از آن پایین شود. او همراه با دختر پادشاه از دنبال پادشاه داخل قلعه شد.
در تالار کلان آن قلعه مهمانی عالی در انتظار شان بود که آن را برزنگی برای دوستانش در همان روز تهیه دیده بود. دوستان برزنگی میخواستند به احوالپرسی او بیایند. اما وقتی که دانستند که پادشاه داخل قلعه است، جرأت نکردند در آنجا بیایند.
پادشاه که دید کار شاهجهانخان اینقدر سر براه است و چنان دارایی و توانگری دارد، پس از نوشیدن چند جام می که سرخوش شده بود، گفت: گوش کن شاهجهانخان! نمیخواهی با دخترم عروسی کنی!؟
شاهجهانخان با کمال میل میخواست. در همان روز با دختر پادشاه عروسی کرد و محفل توی و نکاح برپاشد. گربه که پیش از آن شکمش از موش سیر نمی شد، از آن پس شخصیت مهم دربار بود. او بعد از آن دیگر موش نمی گرفت، مگر برای ساعت تیری.
آسیابانی، در دوران پارین، پس از درگذشت به سه پسرش یک آسیا، یک الاغ و یک گربه میراث گذاشت.
آن سه برادر میراث پدر را چنین بخش کردند:
آسیاب از برادر کلان، الاغ از برادر میانه و گربه از برادر خرد.
برادر خرد ازینکه به اوچنین میراث بدی رسیده بود، بسیار غمگین بود.
روزی او با خود چنین زمزمه کرد: برادران می توانند با صداقت لقمه ای نانی از کار درآورند. من بد بخت پس از اینکه گربه ام را بخورم و پوستش را دستکش بسازم، چیزی دیگر ندارم، باید از گشنگی (گرسنگی) بمیرم.
گربه که این گپها را از صاحبش شنید گفت: بادار جان غم مخور! بهتر است بجای این گپها برایم یک بوجی خالی و یکجفت موزه بدهی که در وقت راه رفتن در میان بوته زارها به پاهایم خار نخلد. آنگاه خواهی دید که تو برخلاف که فکر میکنی، میراث بدی بدست نیاورده ای.
هرچند صاحب گربه به گپهای او چندان باوری نداشت. اما ازینکه از زیرکی و چابکی گربه اش خبر بود، فکر کرد، ممکن است او واقعن چیزی کرده بتواند.
وقتیکه گربه موزه ها را از صاحب خود گرفت، آنها را بازرنگی تمام بپوشید. بوجی را به گردن خود بیاویخت. درون بوجی چندتا زردک و چندتا کرم تازه بیانداخت و بسوی جنگل که در آنجا خرگوش زیاد بود به راه افتاد.
گربه همینکه در میان جنگل رفت، خود را در میان بوته ها پنهان کرد و در انتظار شد تا کدام خرگوش جوان و کم تجربه برای خردن زردکها به داخل بوجی شود. او هنوز خود را دراز نکشیده بود که بخت اش یاری کرد: یک چوچه خرگوش که تلخی و شیرینی زندگی را هنوز نچشیده بود به هوس خوردن زردک داخل بوچی رفت. گربه بیدرنگ خود را بالای بوجی انداخت و چوچه خرگوش مظلوم را گرفت و بکشت.
گربه که ازین شکار آسان خود بسیار شادمان بود، آن خرگوش را گرفته راهی قصر پادشاه شد. وقتی که به قصر رسید از دربانها خواهش نمود او را اجازه بدهند تا نزد پادشاه برود. آنان گربه را اجازۀ دخول دادند.
وقتیکه گربه در قصر بحضور پادشاه باریاب شد، به پادشاه احترام کرد و گفت: شاهجهان خان به من امر کرد که این تحفه را برای شما بیاورم. (نام شاهجهانخان را او خودش به بادار اش گذاشته بود).
پادشاه به پاسخ گفت:
به او (یعنی به شاهجهان خان) بگو که من از وی سپاسگذارم و از تحفه اش خیلی راضی هستم. گربه بگونۀ بسیار مودبانه با پادشاه خداحافظی کرد و از کاخ بیرون شد.
روزی دیگر باز گربه با بوجی اش رفت. این بار خود را در میان گندمها پنهان کرد و در انتظار نشست. همینکه دو دانه کبک در بوجی اش در آمدند، بی درنگ آنها را بگرفت و نزد پادشاه برد. پادشاه با رضایتمندی دو کبک را گرفت و امر کرد که به گربه دوتا موش چاق بدهند.
یهمین منوال، گربه دو یا سه ماه تمام، بصورت پیهم شکارهای مختلف را از نام شاهجهان خان برای پادشاه هدیه می کرد.
یکروز وقتیکه گربه خبر شد که پادشاه قصد دارد که یکجا با دخترش که یکی از زیباترین دختران جهان بود، به سیر و گشتزنی برآیند، به بادار خود که نامش را شاهجهان خان گذاشته بود، چنین گفت: اگر تو چیزی که من می گویم همان کنی و به حرفهایم گوش کنی، به تمام عمر خویش شادمان خواهی زیست. امروز برو به کنار رودخانه، درهمانجای که من نشان میدهم، غسل کن. کارهای دیگر را خودم سر براه خواهم کرد. صاحب گربه گپ گربه را پذیرفت. او به سوی دریا رفت هرچند نمیفهمید که این رفتن چرا لازم است.
همان دمیکه او به کنار رودخانه غسل می کرد، کراچی زرین و زرباف پادشاه از آن محل می گذشت. گربه که چشم براه کالسکۀ پادشاه بود، با دیدن آن به آواز بلند فریاد کشید: کمک کنید! کمک کنید که شاهجهان خان به آب غرق می شود! هرچه زودتر کمک کنید! پادشاه سر خود را از درون کراچی بیرون کرد. شناخت که همان گربه ای است که چندین بار برای پادشاه گوشت شکار آورده بود. پادشاه به خدمتگاران فرمان داد که هرچه زودتر به کمک شاهجهانخان برسند. تا نوکران شاه، بادار گربه را از آب بیرون کشیدند، گربه خود را نزد پادشاه رسانید و به او قصه کرد که وقتی که بادارش شاهجهانخان در رود غسل می کرد، دزدان پیراهن او را بدزدیدند. در آن وقت نیز گربه مردم را به کمک او خواسته بود.
در واقعیت پیش ازین، آن گربه پیراهن و پوشاکهای دیگر بادارش را به زیر یک سنگ کلان پُت کرده بود.
پادشاه به درباریان امر کرد که هم اکنون بهترین لباس را برای شاهجهانخان بیاورند تا بپوشد. آنگاه که شاهجهانخان لباسهای شاهانه به تن کرد، آدم عادی معلوم نمی شد. پادشاه با مهربانی با او به سخن گفتن آغازید و سپس از او دعوت کرد که در کراچی شاهانه اش بنشیند و گردش کند. شاهجهانخان خودش آدم موزون، زیبا و خوشگل بود. اما در لباس شاهانه او خوشگل تر می نمود. همین بود که دختر پادشاه با دیدن شاهجهانخان نه به یک دل، بلکه به صد دل عاشق او شد.
گربه که خوشحال بود که کارها طبق نقشه به پیش می رود، از کراچی پادشاه پیشی گرفت و به فاصلۀ زیاد به پیش می رفت. او وقتی بجای رسید که در آن مردم چمنها را درو میکردند، به آنان صدا زد و گفت:
ای دروگران! شما میدانید یا نه؟ ازینجا پادشاه میگذرد. اگر شما به پادشاه نگویید که این چمنها از شاهجهانخان است، یقین داشته باشید که تمام شما را تکه تکه خواهند کرد! شما بگویید که این چمنها از شاهجهانخان است.
وقتیکه پادشاه به چمنها نزدیک شد، واقعن پرسید که این چمنها که آنان درو می کنند از کی است. تمام آنان بیکصدا گفتند از شاهجهانخان است. زیرا گربه آنا را ترسانیده بود.
پادشاه به شاهجهانخان گفت: چه ملکی قشنگی دارید.
شاهجهانخان به پاسخ گفت: بلی این چمنها بسیار زیبا اند.
گربه همانطور به پیش میدوید. وقتیکه به دروگران کشتزار رسید به آنان صدا کرده گفت: ای شما دروگران کشتزار! شما میدانید یا نمیدانید؟ ازینجا پادشاه میگذرد. اگر شما به پادشاه نگویید که این کشتزرا از شاهجهانخان است، یقین داشته باشید که تمام شما را قطعه قطعه خواهند کرد! شما بگویید که این کشتزار از شاهجهانخان است.
وقتی که پادشاه از کشتزار می گذشت، خواست بداند که این کشتزار مال کیست و پرسید. همه دروگران به یکصدا جواب دادند: این ملک شاهجهانخان است.
و گربه همچنان به پیش میدوید. هرکسی را که میدید، امر می کرد که فقط یک چیز بگویند: همه چیز از شاهجهانخان است. پادشاه از ثروت شاهجهانخان حیران مانده بود.
سر انجام، گربه به یک قلعۀ بسیار قشنگ و بزرگ رسید که به یکی از برزنگی های بسیار غنی تعلق داشت. همان برزنگی بود که صاحب واقعی این همه مال و منال بود. تمام چمنها، کشتزارها و هر آنچه که پادشاه در راه دیده بود از آن آن برزنگی بود.
گربه باخبر بود ازینکه آن برزنگی جادو گر است و می تواند خود را به هرگونه حیوان و جانور تبدیل کند. او نزد برزنگی رفت و با تعظیم و احترام فراوان به او گفت: نمیتوانست از نزدیک قلعه زیبایش بگذرد ولی از صحت و تندرستی صاحب این کاخ بزرگ خبر نگیرد.
برزنگی گربه را با کمال ادب پذیرفت او را روی کرسی نشاند و از گپهای گربه خوش بود. گربه به برزنگی گفت: بسیاری ها باور دارند که شما میتوانید خود را به جانوران و درنگان گوناگون تبدیل سازید. این کار از تصور و پندار خارج است. میگویند شما میتوانید مثلن خود را به یک شیر ژیان یا به یک فیل دوان تبدیل نمایید. این گپ واقعیت دارد؟
برزنگی جواب داد: بلی این واقعیت دارد.
گربه گفت: آیا شما میتوانید این هنر خویش را بمن نشان دهید؟
برزنگی گفت: می توانم. حالا ببین! من خود را به یک شیر تبدیل میکنم. او خود را به کف اتاق زد و به یک شیر کلان تبدیل شد.
گربه وقتیکه پیش روی خود چنان شیری بزرگ را دید از ترس خود را به پشت بام انداخت. اگرچه این کار برایش آسان نبود. زیرا موزه هایش در بالا رفتن به دیوار مانع می شدند.
هنگامیکه برزنگی پس چهرۀ آدم را بخود گرفت، گربه از بام پایین آمد و اعتراف کرد که سخت ترسیده بود. از دیدن شیر به وحشت افتاده بود. برزنگی از خاطر ترسیدن گربه قهقه خندید.
گربه باز هم گفت: مردم معتقد اند که شما خود را به جانوران دیگر نیز میتوانید تبدیل کنید. میتوانید بگونه مثال خود را به موش هم تبدیل کنید. موش که بسیار کوچک است. این را باید اعتراف کنم که تبدیل کردن به موش برایم باور ناکردنی است.
برزنگی نعره کشیده گفت: باور نمیکنی! این است! ببین! درهمان دم او تبدیل به موشی شد که به روی اتاق به دویدن گرفت. گربه همین که موش را بدید، به شتاب خود را بالای موش انداخت و آن را بخورد. درهمین لحظه پادشاه که از کنار قلعۀ برزنگی تیر می شد، وقتی که آن قلعۀ بزرگ را بدید، خواست داخل آن شود.
گربه همین که صدای سم اسپها و خش خش کراچی را شنید که از روی پلچک میگذشتند، برای ملاقات بیرون شد و گفت: مهمانان عزیز به قلعۀ شاهجهانخان خوش آمدید!
پادشاه حیران ماند و به شاهجهانخان گفت: چطور! این قلعه نیز از شما است؟ هیچ جای زیباتر از این کاخ و بزرگتر ازین ساختمانها ندیده ام. اگر اجازه دهید داخل قصر می شویم.
شاهجهانخان، در وقت پایین شدن از کالسکه به دختر پادشاه کمک کرد تا از آن پایین شود. او همراه با دختر پادشاه از دنبال پادشاه داخل قلعه شد.
در تالار کلان آن قلعه مهمانی عالی در انتظار شان بود که آن را برزنگی برای دوستانش در همان روز تهیه دیده بود. دوستان برزنگی میخواستند به احوالپرسی او بیایند. اما وقتی که دانستند که پادشاه داخل قلعه است، جرأت نکردند در آنجا بیایند.
پادشاه که دید کار شاهجهانخان اینقدر سر براه است و چنان دارایی و توانگری دارد، پس از نوشیدن چند جام می که سرخوش شده بود، گفت: گوش کن شاهجهانخان! نمیخواهی با دخترم عروسی کنی!؟
شاهجهانخان با کمال میل میخواست. در همان روز با دختر پادشاه عروسی کرد و محفل توی و نکاح برپاشد. گربه که پیش از آن شکمش از موش سیر نمی شد، از آن پس شخصیت مهم دربار بود. او بعد از آن دیگر موش نمی گرفت، مگر برای ساعت تیری.
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
This message is only visible to admins.
Problem displaying Facebook posts.
Problem displaying Facebook posts.
Error: Error validating access token: The session has been invalidated because the user changed their password or Facebook has changed the session for security reasons.
Type: OAuthException
Subcode: 460
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور