آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

گربۀ موزه پوش
http://www.firouzkoh.com
 
 
آسیابانی، در دوران پارین، پس از درگذشت به سه پسرش یک آسیا، یک الاغ و یک گربه میراث ‏گذاشت. ‏
آن سه برادر میراث پدر را چنین بخش کردند: ‏
آسیاب از برادر کلان، الاغ از برادر میانه و گربه از برادر خرد. ‏
برادر خرد ازینکه به اوچنین میراث بدی رسیده بود، بسیار غمگین بود.  ‏
روزی او با خود چنین زمزمه کرد: برادران می توانند با صداقت لقمه ای نانی از کار درآورند. من ‏بد بخت پس از اینکه گربه ام را بخورم و پوستش را دستکش بسازم، چیزی دیگر ندارم، باید از ‏گشنگی (گرسنگی) بمیرم. ‏
گربه که این گپها را از صاحبش شنید گفت: بادار جان غم مخور! بهتر است بجای این گپها برایم ‏یک بوجی خالی و یکجفت موزه بدهی که در وقت راه رفتن در میان بوته زارها به پاهایم خار نخلد. ‏آنگاه خواهی دید که تو برخلاف که فکر میکنی، میراث بدی بدست نیاورده ای.‏
هرچند صاحب گربه به گپهای او چندان باوری نداشت. اما ازینکه از زیرکی و چابکی گربه اش ‏خبر بود، فکر کرد، ممکن است او واقعن چیزی کرده بتواند.‏
وقتیکه گربه موزه ها را از صاحب خود گرفت، آنها را بازرنگی تمام بپوشید. بوجی را به گردن ‏خود بیاویخت. درون بوجی چندتا زردک و چندتا کرم تازه بیانداخت و بسوی جنگل که در آنجا ‏خرگوش زیاد بود به راه افتاد.‏
گربه همینکه در میان جنگل رفت، خود را در میان بوته ها پنهان کرد و در انتظار شد تا کدام ‏خرگوش جوان و کم تجربه برای خردن زردکها به داخل بوجی شود. او هنوز خود را دراز نکشیده ‏بود که بخت اش یاری کرد: یک چوچه خرگوش که تلخی و شیرینی زندگی را هنوز نچشیده بود به ‏هوس خوردن زردک داخل بوچی رفت. گربه بیدرنگ خود را بالای بوجی انداخت و چوچه خرگوش ‏مظلوم را گرفت و بکشت. ‏
گربه که ازین شکار آسان خود بسیار شادمان بود، آن خرگوش را گرفته راهی قصر پادشاه شد. وقتی ‏که به قصر رسید از دربانها خواهش نمود او را اجازه بدهند تا نزد پادشاه برود. آنان گربه را اجازۀ ‏دخول دادند. ‏
وقتیکه گربه در قصر  بحضور پادشاه باریاب شد، به پادشاه احترام کرد و گفت: شاهجهان خان به من ‏امر کرد که این تحفه را برای شما بیاورم. (نام شاهجهانخان را او خودش به بادار اش گذاشته بود).‏
پادشاه به پاسخ گفت: ‏
به او (یعنی به شاهجهان خان) بگو که من از وی سپاسگذارم و از تحفه اش خیلی راضی هستم. ‏گربه بگونۀ بسیار مودبانه با پادشاه خداحافظی کرد و از کاخ بیرون شد.‏
روزی دیگر باز گربه با بوجی اش رفت. این بار خود را در میان گندمها پنهان کرد و در انتظار ‏نشست. همینکه دو دانه کبک در بوجی اش در آمدند، بی درنگ آنها را بگرفت و نزد پادشاه برد. پادشاه ‏با رضایتمندی دو کبک را گرفت و امر کرد که به گربه دوتا موش چاق بدهند.‏
یهمین منوال، گربه دو یا سه ماه تمام، بصورت پیهم شکارهای مختلف را از نام شاهجهان خان برای ‏پادشاه هدیه می کرد. ‏
یکروز وقتیکه گربه خبر شد که پادشاه قصد دارد که یکجا با دخترش که یکی از زیباترین دختران ‏جهان بود، به سیر و گشتزنی برآیند، به بادار خود که نامش را شاهجهان خان گذاشته بود، چنین ‏گفت: اگر تو چیزی که من می گویم همان کنی و به حرفهایم گوش کنی، به تمام عمر خویش شادمان ‏خواهی زیست. امروز برو به کنار رودخانه، درهمانجای که من نشان میدهم، غسل کن. کارهای ‏دیگر را خودم سر براه خواهم کرد. صاحب گربه گپ گربه را پذیرفت. او به سوی دریا رفت هرچند ‏نمیفهمید که این رفتن چرا لازم است.‏
همان دمیکه او به کنار رودخانه غسل می کرد، کراچی زرین و زرباف پادشاه از آن محل می ‏گذشت. گربه که چشم براه کالسکۀ پادشاه بود، با دیدن آن به آواز بلند فریاد کشید: کمک کنید! کمک ‏کنید که شاهجهان خان به آب غرق می شود! هرچه زودتر کمک کنید! پادشاه  سر خود را از درون ‏کراچی بیرون کرد. شناخت که همان گربه ای است که چندین بار برای پادشاه گوشت شکار آورده ‏بود. پادشاه به خدمتگاران فرمان داد که هرچه زودتر به کمک شاهجهانخان برسند. تا نوکران شاه، ‏بادار گربه را از آب بیرون کشیدند، گربه خود را نزد پادشاه رسانید و به او قصه کرد که وقتی که ‏بادارش شاهجهانخان در رود غسل می کرد، دزدان پیراهن او را بدزدیدند. در آن وقت نیز گربه ‏مردم را به کمک او خواسته بود. ‏
در واقعیت پیش ازین، آن گربه پیراهن و پوشاکهای دیگر بادارش را به زیر یک سنگ کلان پُت ‏کرده بود.‏
پادشاه به درباریان امر کرد که هم اکنون بهترین لباس را برای شاهجهانخان بیاورند تا بپوشد. آنگاه ‏که شاهجهانخان لباسهای شاهانه به تن کرد، آدم عادی معلوم نمی شد. پادشاه با مهربانی با او به سخن ‏گفتن آغازید و سپس از او دعوت کرد که در کراچی شاهانه اش بنشیند و گردش کند. شاهجهانخان ‏خودش آدم موزون، زیبا و خوشگل بود. اما در لباس شاهانه او خوشگل تر می نمود. همین بود که ‏دختر پادشاه با دیدن شاهجهانخان نه به یک دل، بلکه به صد دل عاشق او شد. ‏
گربه که خوشحال بود که کارها طبق نقشه به پیش می رود، از کراچی پادشاه پیشی گرفت و به ‏فاصلۀ زیاد به پیش می رفت. او وقتی بجای رسید که در آن مردم چمنها را درو میکردند، به آنان ‏صدا زد و گفت: ‏
ای دروگران! شما میدانید یا نه؟ ازینجا پادشاه میگذرد. اگر شما به پادشاه نگویید که این چمنها از ‏شاهجهانخان است، یقین داشته باشید که تمام شما را تکه تکه خواهند کرد! شما بگویید که این چمنها ‏از شاهجهانخان است. ‏
وقتیکه پادشاه به چمنها نزدیک شد، واقعن پرسید که این چمنها که آنان درو می کنند از کی است. ‏تمام آنان بیکصدا گفتند از شاهجهانخان است. زیرا گربه آنا را ترسانیده بود.‏
پادشاه به شاهجهانخان گفت: چه ملکی قشنگی دارید. ‏
شاهجهانخان به پاسخ گفت: بلی این چمنها بسیار زیبا اند.‏
گربه همانطور به پیش میدوید. وقتیکه به دروگران کشتزار رسید به آنان صدا کرده گفت: ای شما ‏دروگران کشتزار!  شما میدانید یا نمیدانید؟ ازینجا پادشاه میگذرد. اگر شما به پادشاه نگویید که این ‏کشتزرا از شاهجهانخان است، یقین داشته باشید که تمام شما را قطعه قطعه خواهند کرد! شما بگویید ‏که این کشتزار از شاهجهانخان است.‏
وقتی که پادشاه از کشتزار می گذشت، خواست بداند که این کشتزار مال کیست و پرسید. همه ‏دروگران به یکصدا جواب دادند: این ملک شاهجهانخان است. ‏
و گربه همچنان به پیش میدوید. هرکسی را که میدید، امر می کرد که فقط یک چیز بگویند: همه ‏چیز از شاهجهانخان است. پادشاه از ثروت شاهجهانخان حیران مانده بود. ‏
سر انجام، گربه به یک قلعۀ بسیار قشنگ و بزرگ رسید که به یکی از برزنگی های بسیار غنی ‏تعلق داشت. همان برزنگی بود که صاحب واقعی این همه مال و منال بود. تمام چمنها، کشتزارها و ‏هر آنچه که پادشاه در راه دیده بود از آن آن برزنگی بود.‏
گربه باخبر بود ازینکه آن برزنگی جادو گر است و می تواند خود را به هرگونه حیوان و جانور ‏تبدیل کند. او نزد برزنگی رفت و با تعظیم و احترام فراوان به او گفت: نمیتوانست از نزدیک قلعه ‏زیبایش بگذرد ولی از صحت و تندرستی صاحب این کاخ بزرگ خبر نگیرد.‏
برزنگی گربه را با کمال ادب پذیرفت او را روی کرسی نشاند و از گپهای گربه خوش بود. گربه به ‏برزنگی گفت: بسیاری ها باور دارند که شما میتوانید خود را به جانوران و درنگان گوناگون تبدیل ‏سازید. این کار از تصور و پندار خارج است. میگویند شما میتوانید مثلن خود را به یک شیر ژیان ‏یا به یک فیل دوان تبدیل نمایید. این گپ واقعیت دارد؟
برزنگی جواب داد: بلی این واقعیت دارد.‏
گربه گفت: آیا شما میتوانید این هنر خویش را بمن نشان دهید؟
برزنگی گفت: می توانم. حالا ببین! من خود را به یک شیر تبدیل میکنم. او خود را به  کف اتاق زد ‏و به یک شیر کلان تبدیل شد. ‏
گربه وقتیکه پیش روی خود چنان شیری بزرگ را دید از ترس خود را به پشت بام انداخت. اگرچه ‏این کار برایش آسان نبود. زیرا موزه هایش در بالا رفتن به دیوار مانع می شدند.‏
هنگامیکه برزنگی پس چهرۀ آدم را بخود گرفت، گربه از بام پایین آمد و اعتراف کرد که سخت ‏ترسیده بود. از دیدن شیر به وحشت افتاده بود. برزنگی از خاطر ترسیدن گربه قهقه خندید.‏
گربه باز هم گفت: مردم معتقد اند که شما خود را به جانوران دیگر نیز میتوانید تبدیل کنید. میتوانید ‏بگونه مثال خود را به موش هم تبدیل کنید. موش که بسیار کوچک است. این را باید اعتراف کنم که ‏تبدیل کردن به موش برایم باور ناکردنی است.‏
برزنگی نعره کشیده گفت: باور نمیکنی! این است! ببین! درهمان دم او تبدیل به موشی شد که به ‏روی اتاق به دویدن گرفت. گربه همین که موش را بدید، به شتاب خود را بالای موش انداخت و آن ‏را بخورد. درهمین لحظه پادشاه که از کنار قلعۀ برزنگی تیر می شد، وقتی که آن قلعۀ بزرگ را ‏بدید، خواست داخل آن شود.‏
گربه همین که صدای سم اسپها و خش خش کراچی را شنید که از روی پلچک میگذشتند، برای ‏ملاقات بیرون شد و گفت: مهمانان عزیز به قلعۀ شاهجهانخان خوش آمدید!‏
پادشاه حیران ماند و به شاهجهانخان گفت: چطور! این قلعه نیز از شما است؟ هیچ جای زیباتر از این ‏کاخ و بزرگتر ازین ساختمانها ندیده ام. اگر اجازه دهید داخل قصر می شویم. ‏
شاهجهانخان، در وقت پایین شدن از کالسکه به دختر پادشاه کمک کرد تا از آن پایین شود. او همراه ‏با دختر پادشاه از دنبال پادشاه داخل قلعه شد.‏
در تالار کلان آن قلعه مهمانی عالی در انتظار شان بود که آن را برزنگی برای دوستانش در همان ‏روز تهیه دیده بود.  دوستان برزنگی میخواستند به احوالپرسی او بیایند. اما وقتی که دانستند که ‏پادشاه داخل قلعه است، جرأت نکردند در آنجا بیایند. ‏
پادشاه که دید کار شاهجهانخان اینقدر سر براه است و چنان دارایی و توانگری دارد، پس از نوشیدن ‏چند جام می که سرخوش شده بود، گفت: گوش کن شاهجهانخان! نمیخواهی با دخترم عروسی کنی!؟‏
شاهجهانخان با کمال میل میخواست. در همان روز با دختر پادشاه عروسی کرد و محفل توی و نکاح ‏برپاشد. گربه که پیش از آن شکمش از موش سیر نمی شد، از آن پس شخصیت مهم دربار بود. او ‏بعد از آن دیگر موش نمی گرفت، مگر برای ساعت تیری.‏