آرشیف

2014-11-22

صالحه وهاب واصل

پیکر تصور

 

شبی تنها نشستم در کنار رود تنهائی
ز سنگ مرمرین صبر، اندر کار گاه یاد های تو
ترا با تیشۀ فکرم
میان خانۀ آیینه بندان دو چشم خود ترا شیدم
ترا همچون غزل سر تا به پا از بهترین واژه ها ساختم
نبودی جز گمان واهی و سنگ شکیبایی
ترا من خلق کردم با دو دست جادو اندوزم
رخت را شمس، چشمت را غزال و آن لبانت را
شراب انطهور سرخ در رضوان نامیدم
ز نر مای بهاران از بر هر گل چیدم نازکی ها را
به روی گونه هایت با نسیم عشق پاشیدم
ز جام مرمر مه آن مئ کز نقره در بر داشت
دزدیدم
ز شهبال عقاب بخت
یک پر مویک نقاشیِ بیرنگ، بر چیدم
کشیدم نرم نرم آن نقره گون می را
بروی هر سلول آن تن مر مر تراش تو
ترا ای بت نهادم در میان معبد قلبم
ترا با دست های خود پرستیدم
نیایش کردم و گفتم خدای من
ترا معبود دل ساختم در غم خانۀ هستی
ترا دنیای خود ساختم در خمخانۀ مستی
زتو بیخود شدم ، دیوانه گشتم تا سما رفتم
بدورت گشتم و رقصیدم و از پای افتادم
ز تو مدهوش بودم تا شنیدم هُم هُم آواز
سپاه مژه درب مژه هایم را درید از هم
هجوم سیل آسایی کسان سر پیش پایت داشت
تو ای مغرور ، ای حق ناشناس معبود من بودی
ترا این شان و این شوکت
ترا جاه و جلال و نام بر من بود
نه بر این بی خدایان که هوس از عشق نشناسند
ترا معبود من نامیده بودم از به جای سنگ
نه این دنیای پر از رنگ
ولی افسوس
ولی افسوس، دیدم عشق بر جز متاعی نیست
به پایت هر سری خم شد عبادت شد
ترا شان و شرافت شد
مرا چون تو فقط یک بود ، ترا چون من هزارانی
گدازعشق زد اتش سرا پای وجودم را
گریستم ، ناله کردم شیون و فریاد های تلخ
ز بند اشک بستم چشم هایم را
گرفتم تیشۀ اندیشه ها و تاختم بر تو
چنان کوبیدمت کز شدت ضرب دم تیغم
به روی خاک پاشیدی…….
خدای من چی کردم من ؟
ترا با دست های خود شکستم من
خدای من ببخش بر من………..
تمام ذره هایت را به روی مژه های خویش مالیدم
کنار ذره ها بنشستم و عذر خطا کردم
رسید از پای تو تا عرش فریاد و نفیر من
شکستی تو
شکستی ، پیکر سنگینه ات پاشید در معبد
و من هر ذره ات را پیشرویم یک خدا کردم

31-03-2010