آرشیف

2015-1-25

عبدالرحمن کریمی

پیـامـبـــر عشق: بـخـــش دوم

 
 
اگر بخواهیم جایگاه مثنوی رادر فرهنگ اسلامی بیان داشته باشیم می توان قرآن را خشیت نامه نامید و مثنوی را طرب نامه یا عشق نامه گداشت. زبان قرآن بیش از هر چیزی زبان حزن و خشّیت است و اگر از حّب و عشق هم گاها ذکرمی رفته است و بسطی بیشتر نمی دهد:
الذّین ذُکر الله وجلت قلوبهم….. می گوید مؤمنان از ذکر خداوند دل های شان به لرزه می آید و قرآن کتابی است که اگر به کوه نازل شود یا می شد کوه از خشّیت خداوند پاره پاره می شد:
(خاشعاً متصّدعاً من خشّیه الله ) و این خشّیت اگر چه نوعی شرم عاشقانه و خاضعانه در مقابل ایزد باری است اما عنصر شرم بر عشق فزونی دارد و می چربد و خوف اش بر انس غلبه دارد.
مثنوی دکان و مغازه وحدت است و این وحدتی است که زاده عشق است:

آفرین بر عشق کّل اوستاد              صدهزاران ذّره را داد اتحاد
همچو خاک مفترق دررهگذر         یک سبوشان کرده است کوزه گر

این عشق که کلید واژه و ام الکلام و ام الکتاب مثنوی است که هم طرب می آورد و هم وحدت ، هم دیو را فرشته می کند و هم غم را می زداید. هم برتر از همه می نشیند هم دلیری به عاشق می دهد ، هم سخاوت و کرم ، هم زبان گشاده ، هم دست گشاده، هم روش گشاده، هم خلق نیکوی هم حسن شیرین کام، هم خوش مزاجی و طرب ، هم می میراند و هم زنده می کند هم حرص را می برد هم بطل را ، این عشق عین خدا است:

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید بگفت           آمده نعرم مزن جامه مده هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیرو زبر خواهم شد      گفت می باش چنین زیروزبر هیچ مگو

یادر جای دگر می گوید که این عشق است که به من آموخت خندیدن:

جنتی کرد جهان رازشکر خندیدن                  آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود زعدم دلخوش و خندان زادم        عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
به صدف مانم،خندم چو مرا درشکنند             کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

می گوید این عشق مرا آموخت هر لحظه خندیدن:

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا           جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

اگر روی مرا ترش مزاج می بینی فریب مخور من از درون خندانم:

من زشیرینی نشستم رو ترش                من زبسیاری گفتارم خمش

و یا در دیوان شمس می گوید:

گرتُرشروی چو ابرم، زدرون خندانم
عادت برق بُودوقت مَطَر خندیدن
ای منجم اگرت شقّ قمرباورشد
بایدت برخودوبر شمس قمر خندیدن

شاید در تاریخ تمدن اسلامی ، مثنوی یک پدیده بی نظیر باشد، ئ در فرهنگ اسلامی ، تصوف زاهدانه و خائفانه مقدم بر تصوف عاشقانه پدید آمد ابو حامد غزالی را می توان نماینده این مکتب یعنی تصوف زاهدانه نامید و پیش از مولوی می زیست. مولانا تنها با عبور از خوف و زهد غزالی بود که به عشق رسید.
مولانا در کنار خشّیت نامه قرآن ، عشق نامه مثنوی که بیانگر و پیام دهنده عشق است و دربرابر حزن و خاضع مؤمنانه و خوف و تقوای عابدانه ، طرب عاشقانه را نهاد و مرغ ملکوتی دین را که با یک بال می پرید به دوبال آراست تا طیران اش موزون و محزون و طربناک شود
به راستی می توان او پیامبر عشق نامید و کتاب  او را مثنوی ، عشق نامه نامید. ودین او دین عشق، که از دیگر ملت ها جدا بود و کتابش مثنوی، او به جای بندگی ، عاشقی را نهاد و معشوق را هم زدید هم ناز:
که فتوت بخشش بی علت است           پاکبازی خارج هر ملت است
او عاشقی را پاکبازی می داند که خارج از هر ملت و مذهب است:

بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دوپرده عاشقی مکتوم شد
ملت عشق را همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

و او خود همان پیامبر عشق و طرب بود که در نیمه شب حزن رسید:

این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده
پیغمبر عشق است وز محراب رسیده
این کیست چنین ولوله در شهر فکنده
در خرمن درویش چو سبلاب رسیده
یک دسته کلید ست به زیر بغل عشق
از بهر گشائیدن ابواب رسیده؟

وسلام