آرشیف

2024-3-20

غلام رسول مبین

پیرامون روزِ مادر، به بهانه ی یادِ مادرم !

امروز بسیاری‌ها برای مادر و در وصفِ مادر چیزهای نوشتند. من که مادرم‌ را سال‌ها قبل در یک حادثه‌ی ترافیکی از دست دادم، دستانم یارای نوشتن و زبانم گویای گفتن را نداشتند. مادرم و خواهرش در یک روز و یک حادثه جامِ شهادت نوشیدند، عجب جامی ولی ما را بی‌مادر و بی‌خاله گذاشتند و رفتند. چه رفتنِ سختی، بی وداع، بی مداوا و بی محابا. وقتیکه به محل واژگون شدنِ ماشین‌شان رسیدیم؛ هر دو چشم ازین جهان بسته بودند و ناشکیبا به دیدار پروردگارِ خویش شتافته بودند. آه و حسرتا، همه گریستیم ‌و نوحه کردیم؛ زجه‌هایمان سیاه‌کوه را به همنوایی میخواست ولی سیاه‌کوه مثل همیش آرام، بی‌صدا، راکد، صامت و مستحکم بود. خونِ زلال و پاک از گونه‌ها و سرهای شان جاری بود، هر دو از ناحیه‌ سر ضربه دیده بودند.

شوربختانه من برای مادرم هیچ کاری نتوانستم؛ چون وی هنوز جوان، باحال و به دست‌وپای خویش بود و داغِ این حسرت تادمِ مرگ تاروپودم را می‌کاود. او که همیش از تکلیف معده رنج می‌‌بُرد، اینبار نه آن ناجوری مداوم و مضر؛ بلکه یک واقعه‌ی ناسور او را بُرد. عجب سرنوشتی بود، ما به تشییع جنازه‌ی خاله‌ی خود و پسرخاله‌هایم به تشییع جنازه‌ی خاله‌ی خویش رسیده نتوانستند و نتوانستیم. مادرم را به گورستان کندیوال به دستِ خاک سپردیم و خاله‌ام را در آغوش زمین در روستای شیخ‌المند به خاک سپاریدند. آنها فقط دو خواهر بودند منهای برادران‌شان.

خداوندِ پاک سرنوشت این دو خواهر را چقدر هم‌گون رقم زده بود، هیچ‌یک داغ همدیگر را ندیدند، به یک روز، در یک حادثه و در یک موضع قبض روح شدند و گلیم غم را در خانه‌هایمان ‌بگسترانیدند. نیکوتقدیر بودن دیگر‌ِ شان نیز عجیب است؛ از هرکدام سه پسربچه به یادگار ماند.

امروز که از روی اتفاق «دیوان کبیرِ مولانا» را می‌خواندم، به این شعرِ از یک غزل رسیدم که در وصف مهر مادر و قهر پدر است و از روی مرتبط بودن با موضوع و این روز؛ درینجا گذاشتم:

رحم کن ار زخم شوم‌ سر بسر

مرهم صبرم ده و رنجم ببر

مادر اگرچه که همه رحمتست

رحمت حق بین تو ز قهر‌ پدر

(دیوان کبیر/کلیات شمس‌ تبریزی، غزل ۱۱۷۰، صفحه ۴۵۴).