آرشیف

2015-1-25

عبدالرحمن کریمی

پیامبر عشق: مولانا جلال الدین بلخی

 

   – بگذارید این دفعه از آن عارف عاشق،ان خداوندگار بلخ بگوییم و چند قطره ای از وجود دریای خروشان آن بزرگوار به زبان آوریم
1-وقتی ما مثنوی را می خوانیم انس این عارف عاشق را با قرآن بسیار می بینیم در مجموع بیش از دوهزار از ایات قرآن در مثنوی ارجاع یافته و یا معنا و لفظاً از آن اقتباس شده است که بیان کننده انس این بزرگوار با قرآن است و شاید از این بابت به احیاءالعلوم ابوحامدغزّالی نزدیک تر و قابل قیاس با آن باشد.
2-در نسبت بعدی ،که نسبت پیامبر (ص) با قران است مولوی تمثیل خوبی بکار می برد:

چون پری را این دم و قانون بود          کردگار ان پری را چون بود
گرچه قران از لب پیغمبر است            هرکه گوید حق نگفته کافر است
در بشر روپوش کرده است آفتاب        فهم کن والله اعلم بالصواب

   -تجربه اتحادی پیامبر(ص) با خدا در هنگام وحی و بیخودی او ، فاصله و فرقی میان آن رو نمی گذارد. مثل اینکه مجنون درباب لیلی بر اثر اتحاد عاشقانه با لیلی می ترسید که اگر زخمی بدو رسدلیلی هم زخمی شود:

ترسم ای فصٌادچون فصدم کنی          نیشی را نا آگاه بر لیلا زنی 
من  کیم و لیلا کیست  من                  ما یکی روحیم اندر دو بدن

  -ازطرفی قران بیانگر حال و احوال انبیاء است(نه قصه های انبیاء) ازاین می توان نتیجه گرفت که که به قول مولانا قرآن اینه احوال پیامبر اسلام(ص) هم هست؟یعنی شخصیت پیامبر اسلام(ص)و تحول احوال وی نیز در قرآن منعکس شده است:

هست قرآن حال های انبیاء                 ماهیان پاک بحر کبریا
چون که در قرآن حق بگریختی            با روان انبیاء آمیختی 
وربخوانی و نه یی قرآن پذیر                انبیاء و اولیاء را دیده گیر

  -شکی نیست که آن روح قبض و بسط هم از حق می آید و ماهیان هم هست و بود شان و همه چیز شان از دریا ست:

ماهیان رانقد شد از عین آب               نان وآب و جامه و دارو خواب 
پاسبان برخوابناکان بر فزود               ماهیان را پاسبان حاجت نبود

3-مولوی یک درس حکیمانه دارند اینکه قرآن از ابتدا تا انتها درس نفی سببیت به مردم می آموزد که اسباب و علل هیچ کاره اند و خدا همه کاره است عادت ما همیشه این بوده که مار ار به استفاده از اسباب و علل دعوت می کند اما نگاه تیزبین این را روپوش می بیند و بس:

جمله قرآن است در قطع سبب         عز درویش و هلاک بو  لهب
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام              رفض اسباب است وعلّت والسلام

-اینکه بعضی می گویند در قرآن سخنان نا معقول است به توصیه مولانا به جای تاُویل انها، عقل را باید عوض کرد و باید خود را و عقل خود راعوض کرد و آنرا تاُویل کرد. یعنی به قول حکیمان ،فطرت ثانیه یی برای درک آنان پیدا کرد.
  -قصه تسبیح جمادات در قران امده است( و إن مِن شیء الاّ یُسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) مولانا این جا با اعتزالیان در می افتد:

پس چو ازتسبیح یادت می دهد           ان دلالت همچو گفتن می بود

  -مولوی می گوید به جای آن ، گوش خود را عوض کن:

فاش تسبیح جمادات آیدت                  وسوسه تاُویل ها نرُبایدت

  -مراد مولانا اینست که آدم ها به تناسب گوش و چشمی که پیدا می کنند خطابات قرآن را دیگرگونه فهم می کنند،مثلاً در روایت آمده است که حضرت حمزه (رض) عموی پیامبر(ص) در جوانی زرّه می پوشید و در پیری و پس از مسلمان شدن در جنگ ها بی زرّه حاضر می شد به او گفتند:

تا جوان بودی وزفت وسخت زه           می نرفتی جانب صفّ بی زرّه
چون شدی پیرو نحیف و منحنی          پرده های لا اُبالی می زنی؟

  -حمزه در پاسخ می گوید :آن روز مخاطب خطاب (ولا نُلقوا بأیدیکم الی التهلُکه) بودم وامروز خطاب سارعوا می شنوم چراکه آن روز مرگ را هلاکت می دیدم و امروز عین زندگی و سعادت:

هرکه مردن پیش جانش تهلُکه است        نهی لا تُلقوا بگیرداو به دست
وانکه مردن پیش اوشد فتح باب               سارعوا آید مر او را خطاب

4-منزلتی که کتاب مثنوی در چشم مولانا دارد وی بدون پرده پوشی و با صراحت کتاب خود را دنباله رو قرآن می داند و مقایسه می کند وهم از لحاظ تأثیر و هم از لحاظ تنزیل مشابهت های میان ان دو.
  -وقتی منتقدان و طاعنان در مثنوی طعن می زنند که سخنان فیلسوفانه و عارفانه بلندی ندارد و جز قصه های بیش نیست. مولوی در جواب می گوید:
که آنان عین این سخن را و اعتراض را به قرآن هم وارد می کنند و آن را اساطیر الاولین شمردند که چیزی نمی گوید جز:

ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش         ذکر یعقوب و زلیخا و غمش

  -ولی مولانا می گوید که می بینیم قرآن مانده است و ابدی ،و آنان رفته اند:

تا قیامت می زند قران ندا               کای گروهی جهل را گشته خدا
مرمرا افسانه می پنداشتند           تخم طعن و کافری می کاشتند
خوبدیدای که طعنه می زدیت        که شما فانی و افسانه بُدیت

  -مثنوی را هم قیاس از قرآن می گیرد قرآن در باب منکران گفت:( کانهّم حُمُرهٌ مُستنعره فَرّت مِن قسوَرهَ)چون خرانی که از شیر می گریزند مولوی هم می گوید:
ای سگ طاعن تو عوعومی کنی         طعن قران را برون شو می کنی 
این نه آن شیرست کزوی جای بری      یازپنجه قهر او ایمان بری

  -ازطرفی خود وی، سرودن مثنوی را به نوعی جز به الهامی و تقاضای غیبی منسوب می کند که گوی در حالت بی خودی و انجذاب کسی ابیات مثنوی را بردل و زبان وی می نشاند:

لب ببندم هردمی زین سان سخن       توبه آرم هردمی صدبار من
کاین سخن را بعد ازاین مدفون کنم      آن کَشَنده می کَشَدمن چون کنم
چونکه خامُش می کنم من از رَشَد      اوبه صد نوعم به گفتن می کَشَد
 
  -مثنوی هم به مانند  قرآن، هم هدایت می آورد و هم ضلالت، و جز دست پاکان و رادمردان به آن نمی رسد:
  (و تنریل من ربّ العالمین لا یأنیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه) 
  -رب العالمین ان را فرستاد و باطل در ان راه ندارد:

پس زنقش لفظ های مثنوی           صورتی ضال است و هادی معنوی
ور نبی فرمود کاین قرآن زدل         هادی بعضی و بعضی را مضل

ادامه دارد…..