آرشیف

2015-1-25

عبدالرحمن کریمی

فصل از بدنبال اصــــل خویشتن!

چنان مستم چنان مستم من امروز          که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی در خاطر نیاید                  چنانستم ،چنانستم، من امروز
 

خواستم سخنم را با کلامی از خداوندگار بلخ، ان پیر شوریده و عاشق، آن سجاده نشین با وقار که با دیدن معشوق خویش را بازیچه کوی کودکان می شودوتوصیفی که این بزرگوار از حالت درونی خویش داشته و از آن تجربه های درونی خویش گهگاهی  ماراهم مست خویش کرده است.
گاهاً سخنانی جند پرده از او می شنویم که بیانگر حالات درونی او می باشد شاید هم برخورد او با قضایا به نوعی بوده که وی را ایجاب می کرده که اینگونه برخورد کند. وقتی که بادرون خود کلنجار می رفت انرا به چنین تشبیه می کرد:

مارا سفری فتاد بی ما
انجا دل ما گشاد بی ما
آن مه که زمان نهان همی شد
رخ بررخ ما نهادی بی ما

گاهی هم از سرمستی نعره می زد که:
خواجه بیا!خواجه بیا، خواجه!دگربار بیا
دفع مده،دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجورنگر،عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر، ای شه خمار،بیا

تا اینکه برای رسیدن به آرامش طلب می میکرد و زمستی از خوف و رجا هم از او دور می شد:

می ده گزافه، ساقیا!تاکم شود خوف ورجا
گردن بزن اندیشه را،ماازکجا،اوازکجا
پیش آرنوشانوش را،ازبیخ برکن هوش را
آن عیش بی روپوش راازبند هستی برگشا

با این حال اوهم ازپی خیال و وهم دوران می شود و مانند آهن پاره ها در آهن ربا او جذب می شود، و یا مانند لعلی که پیش او حجر می شود ویا مانند که شیران با دیدن گوره خر:

عالم چون کوه طورشد،هرذره اش پرنورشد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا

عالم زپدیدار شدن او به مانند کوه طور ذره ذره شد و روح آدمی به مانند موسی از هوش افتاد و بدین فال هر هستی در پی وصل به اصل خویشتن است و….