آرشیف

2014-12-3

قاضی مستمند غوری

يك غزل از ديوان: مجموعه اشك

زندگي در قسمت ما كيف چنداني نداشت
آسمانش تابش خورشيد خنداني نداشت

ظلمت محنت ببام عيش ما چادر كشيد
شام تاريك غم ما صبح رخشاني نداشت

سالها شد آتش جنگ است برما شعله ور
داستان ماتم ما فصل پاياني نداشت

مرغ حق آواره از گلزار خود انصاف ده
پيش از ين آيا مگر هرگز گلستاني نداشت؟

بوستان امروز خاموش است آيا يكزمان
باغباني، گلبني، مرغ غزلخاني نداشت ؟

قلب مؤمن بود مالا مال عشق سرمدي
غير فرمان محبت ميرو سلطاني نداشت ؟

يا شده عشق از تنور سينه ها يكسر خموش
يا چمن در عصر ما سرو خراماني نداشت

(مستمندا)شعر باشد ترجمان داغ دل
حيف بر سنگين دلان تأثير چنداني نداشت