آرشیف

2014-12-31

مشتاق غوری

نــم نـــم بــــــاران

                                   

لبهایم خشک شد وچشمم می بارید.
گذرزمان تاریک شد ومیدیدم.
چشمم ازیادباران می نالید.
ازباد ها وغرغرابرها.
جانم به لرزه می افتاد.
 تنها میدیدم میشنوی؟ تنها . 
           نه ازشادابی نه ازپریشانی. 
بربرگ های وجودم ترانه ها یکی نبود.
نه ازسیرابی نه ازلالائی.
زمین به بوی تو چنان مشتاق بود.
که شب پری به دنبال نور.
بوی باران اری بوی باران .
گوش به صدا هوش به ندا.
هرگزنمی گذشت زدل یاد یاران.
بادی برمشامم خورد و برد.
گوی دعاقبول ونیایش اثرکرد.
ابری زه سوی کوه نظربرسرم کرد.
دیوانه گشته بودم لیکن نبود جائی.
برفرق سربدیدم من قطره وجودم.
آری نم است نم نم.
گوی فتاده ابی درسرنه کم است نه کم کم.
فریاد شوق برمن.
چون تیغ برکشید سر.
فصل امید ، بارنوید، بسترابی فراموشی خشکی هااست.
میان ما واوهزاران شب امید بجاست.