آرشیف

2016-2-24

نثار احمد کوهین

نــــامــــه شـمـــاره 10

نویسنده : نثاراحمد کوهین .  
گیرنده : ناشناس .  

عزیز ترین عزیزم !
این روزها روز عاشقان بود؛ با اینکه از فرهنگ غربی خوشم نمی یاید؛ اما به خاطر اینکه در فرهنگ ما عشق،محبت ودوست داشتن جایش را به کینه، کدورت ،فریب و نفرت داده است من این روز را با تمامی وجودم دوست دارم و برایت نامه می نویسم؛ نامه ی که مبین حالت وچگونه گی گذر این روزهای زندگی ام است. 
مهربانم !
  روزها شد که نه می توانم شعری بگویم ونه هم می توانم نثری بنویسم. با هرشخصی که قبلن مرا می شناسد روبه رو می شوم از چهره آشفته و رنگ پریده من حیران می شود.وقتی که به آینه می بینم خودم را همچون  نهالک تازه رسته ی  خشک شده در کنج باغ زندگی تصور می کنم؛نهالک تازه رسته ی که باشاخه وبرگ نه چندان زیاد، طوفان حوادث تیشه نامرادی را بر ریشه اش کوبیده وبرگ هایش مانند کاغذ به آب تر شده ودوباره خشک شده واز شدت نور آفتاب کفیت اش را از دست داده باشد وبا اندک تماس دست نیست ونابود می شود. داستان این ناتوانی و زار و زبونی ازین جا آغاز می شود:
  آخرین  روزهای پایزی 94 که  امتحان آخر سمستر ششم دانشگاه  بود آب وهوای فیض آباد سرد وهر روز سرد تر می شد و هر روز باد خزان برگ های بیشتری را از شاخه ها جدا نموده و نقش زمین می ساخت و درهمین روزها بود که در وجودم احساس درد واحساس ضعف پیدا شد. نخست تصورم این بود که شاید فشار امتحان وکمی هم تاثیر سردی هواست؛اما امتحان دانشگاه ختم شد و روزها یکی پی دیگری سپری می شد وهر روز نسبت به روز قبل ناتوان و درمانده تر می شدم ، تا این که مقاومت وجودم تمام و دربستر مریضی افتادم، کم و زیاد یک ماه بعد از ختم امتحان در شهر فیض آباد درعالم مسافرت به بستر مریضی ماندم. دلیل ماندنم در شهر فیض آباد نخست امتحان انستیتوت وبعد عملی نمودن پلان های آموزشی بود که مدت ها درمورد شان فکر نموده بودم؛اما بعد از تحمل یک ماه درد ورنج در عالم مسافرت و مراجعه به پزشک ها و طبیب های حاذق به این نتیجه رسیدم که باید به خانه بر گردم و سر انجام بعد از طی طریق پرپيچ وپر خطر وبعد از پنچ شبانه روز  در مسیر راه به شهر فیروزکوه رسیدم. درشهر فیروزکوه عده ی از دوستان را به ملاقات نشستم و با و جودیکه وضعيت جسمی ام نهایت ضعیف و نعیف شده بود کمی حالت روحی ام  بهتر شد؛اما تغیر این وضعی  نسبی چندان مستدام نبود، و با اندک زمان دوباره مجبورا  از راه پر خم وپیچ بهسود و میدان وردک  وارد کابل شدم و مدت پانزده شبانه روز را در کابل مانند یک جسمی متحرک وبی اراده ازین در وازه پزشک  به دروازه پزشک دیگری دق الباب نمودم تا اینکه هریک از اطبا صلاح کار مرا درخانه ودر کنار دوستان دیدند. بنابر لزوم دید اطبا روزی چندی شده که من درخانه آمدم، روزهای زندگی ام در خانه به سختی سپری می شود، نه خواب راحت چشمانم را نوازش می کند ونه هم خیال امید بخشی مرا نوید می دهد.کاخ سعادت وآرزوهایم را واژه گون شده و شیشه امیدم را به سنگ بی مهری های روزگار  شکسته وپارچه،پارچه می بینم. صادقانه خودم را درین دهکده همچون کبکی در قفس افتاده احساس می کنم. راستی ،راستی  کبکی در قفس افتاده نسبت به من روزگار بهتری دارد؛ چون او می تواند با وجود تنگی قفس،نفس راحت کشیده و درد دلش را با لحن که صیادش را خوش آیند است بیان دارد؛اما من چی؟ من دیگر نه می توانم شعری دلخواه بسرایم ونه هم می توانم نثری دل پسند بنویسم. لحظاتی سختی زندگی را سپری می کنم و گرچه من با روزها تلخ وسخت زندگی بزرگ شدم؛اما این روزها فرق می کند، همیشه روزهای تلخ را با خواندن شعری،حکایتی،نثری و با ورق زدن صحفه ی از کتابی به راحتی می توانستم فراموش کنم؛ولی این روزها دردهای جسمی وروحی مرا ازهمه مزایای زندگی محروم و درکنج اوتاق همچون جسم بی جان مظلوم و محکوم به چوبه  دار آرزوهایم به دار کشیده اند. دهکده ما دیگر آب وهوای صمیمانه وصادقانه روزهای نخست زندگی من درین دهکده را ندارد و این روزها درین دهکده کدورت ،فریب ونفرت روز به روز بیشتر می شود. سایه شوم اوضاع آشفته سیاسی واجتماعی کشور که هر روز نسبت به روز دیگر بحرانی تر وبر این دهکده پر از صفا صمیمیت ما نیز سایه افکنده ومی افگند .
چی بگویم ؟ می دانم که این نامه برای خواننده غریبه از رنج ودرد بی مفهوم و کسل کننده است؛اما برای آنی که درد جفا وخیانت در وفا را دیده باشد مفهوم و معنای آشنا دارد. این نامه یک نامه عاشقانه و دوستت دارم نیست؛ولی محتوای یک راز صادقانه وعاشقانه ی را در خود جا داده است که بنیان واساس یک زندگی بی ریا و دور از چندین رنگی را بیان می دارد. ختم کلام غم سری غم می رسد و این روزهای زندگی من قصه ی پر غصه یست که نمی شود به یک کتاب خلاصه نمود واز طرف دیگر همین طور که قبلن  یاد آور شدم توان نوشتاری ازمن نیز سلب شده است ونمی توانم آنچه را که باید بنویسم ،بنویسم. دوستان هم دوره ویاران هم روزگارم را یکی پی دیگری شاهد چشم پوشیدن شان به دستان کثیف جلادان ادم خور هستم . مدتها پیش شهریار رفیق سالها همراز ویار همیشه همراهم را از دست دادم وبعد چندی در سوگ چند دوست صمیمی ام زانوی غم در بغل نمودم وچند روز پیش خبر شهادت عبدالقیوم اریایی رفیق شفیقم را شنیدم. خبر شهادت دوستان همراز وهمدل مانند سیل وطوفان  بی سروپای است که ریشه های امید وزنده گی را درمن می شکنند وخشک می کنند و تاسف بار تر اینکه  نتوانیستم به جنازه این دوستان همدل و همرازم حضور یابم.گاهی در تنهایی از جهان وما حول جهان متنفر می شوم وبا خودم وبا حضور خودم درین دنیای پر از ابهام تردید بد گمان وبه صداقت و پاکی که در مرگ نهفته می اندیشم یک کهکشان منفور بودنم را افتخار، ومرگ را ناجی روزهایی تلخ می بینم؛اما چی کنم که اختیار مرگ ورفتنم در آن دنیای موعد نیز ماننده آمدنم درین دنیا به اختیار و کنترول خودم نیست به قول خیام :
 گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بد می .
چنان که گفتم همه چیز از حیطه من خارج است ومن مانند صدها موجود دیگر چاره جز تسلیم شدن به این قدرت مافوق ندارم .گروهی می گویند که زندگی یست می گذرد؛اما هیچگاهی فکر نمی کنند که تنها زندگی نیست که می گذرد؛بلکه عمر برگشت ناپذیر ما نیز با این زندگی می گذرد… پوزش می طلبم که به جای نامه عاشقانه نامه دردانه و آنهم از منی شخصی ام سخن گفتم؛اما خودت می دانی که یک تعریف کوتای شعر عاشقانه این است که در شعر عاشقانه منی شخصی مطرح می شود .  شماهم این نثر پاشیده ام را  "برگ سبز و تحفه درویش" آنچه از دوست آید نکوست…را قبول نموده ، و در عالم از ابهام ونا شناسی صمیمانه ترین واژه دوستت دارم را نیز تقدیم تان  می دارم؛ با اینکه نمی دانم می دانی یانی؛اما می دانم که می خوانی.
کوهین 
25/11/94غور – فیروز کوه .