آرشیف

2021-10-22

عثمان نجیب

نا رسا گفته هایی از این قلم.
دیدم
که خفته بودی در بستر ناز
دیدم
که خرامی داشتی سراپا راز
رنگ
تجلای خونِ دل در رویای باز
دیدم
که تو خوابی و من بی قرار تو
دیدم
که بی اقرار چه بی قرار منی تو
دل
گفتا که چه زارُ مخمصه سرایی تو
بخواب
که نه خوابیدی و از بستر فرآیی تو
انسانی
یا که هیولایی ز دنیای وحشی تو
گفتم
که من با همین ها راحتم نه دانی تو
گفتا
این که راحتی نیست چرا نادانی تو
گفتم
دانی که صد بار از من نادان تری تو
دَرَم
آمیختی با شور جنون کجاست بهتری
رهایم
کن که همین است به من درمانِ ابتری
آسوده
خیالی دارم من مدام در شب زنده داری
خُفتنِ یارِ
به من‌ست دریچه‌ی عشق و شهسواری
&&&&&&&&&&&&&&&&&&+++&+++++++
شبان گاه که تو خواب داری
ستاره ها
بر بالین تو حسرت تو دارند
و مهتاب
از شرم‌ ساری در پس ابر های
تیره می خسپد
و‌ آفتاب ده کده ی مان دعا دارد
که روز نیاید
آسمان را شگفت اندر شد از آن
گریز های سرگردان
ناچار بانگ رعد برآورد و گفت
الاهه ی ما
در خواب و ما همه حیرانیم و
حیران
گر فانوس های رخشان او بیدار
شوند
همه عریانیم و ویرانیم و
ویران
همه سوزانیم و بی جولانیم
و جولان
همه یک صدا گفتند الاهه جان
ماست
هیاهو و شب گردی گر کنیم
گناه ماست
الاهه چو بیدار شد نه آسمان ماند
و‌ نه ابر سیاه
و نه مهتاب شب و نه بانگ رعد
آفتاب پژمرد و
در نور فانوس های نورانی الاهه
لامکان شد
آها باغبان شب خبری از آفتاب
بی جان ما داری؟
ستاره را کز یاد بردیم از یاد
&&&=&&&&&===&&&====
غصه ها دارم بسی و
بی شمار
غصه یی دگری بر من روا
مه دار
به آرامی نگاه من مه بین
گهی
خون دل
ببین که ایستا نیست
گهی
تو غروب مهری و غرقاب
بی التفات
تو در سکوت و هم دست
مرداب
جرم من چیست که تو
سرابی نه سرآب
تو آبستن دردی تو نماد
وحشت
تو پیام سیاه حسرت
تو بساط ننگین محبت
نه شایان انسانیتی و نه
سزاوار عبادت
دیدم که عفریته یی به
جهالت
عروس خیالات من فدای هوس
های تو شد
زهی نادانی من که نه دانستم
تو زاده ی دامان بی مایه یی
___________________________&
نه شب خفتم ز وفایت
نه روز رستم ز جفایت
همه آه ام، همه ناله و حسرت
که نه دانستم نیرنگ بی نمک
لب هایت
غروب محبت من فرا رسید آن
روز
که کور شدم و در پای تو
نشستم
گمان برده بودم که تویی
همای سعادت
غبار غم هایم را نه توانی
زدودن
که‌ تو خود آیینه یی مکدری
ز کین
من اسیر دادم آه‍نین تو ام
نی رهین
گسترده یی دام نیرنگ و جفا
این چنین
______________________________&
نه جامی ام من، نه رهی، نه خیام و
مولوی
نه عاصی ام من و نه فروغ و نه
سیمین
نه حافظ ام بر بال فرشته و نه
فردوسی
نه بهره دارم ز گنج باختری و نه
چکیده یی ز غرل نادری
نه‌‌ گویا چون‌ خموش ام نه سرود
زمانی
نه جلای شعر عشقری و نه نگاه
مهجوری
نه ره رو رهبین ام و نه پیامی
ز بیدل و لاهوری
نه زرکوب ام و نه زریاب خویی
دارم
نایبی کجا داند که با دل چه
گفت و گویی دارم
نه خوشحال ام و بابا و نی رحمان
نه فانی شوم و‌ نه لایق و آریافر
نه استادی ز استادان جهان ام من
نه شاگردی ز شاگردان دوران
این همه حاصل جفا های تست که
وامانده یی
بی جان و بی جانان ام و بی جان.
&&&&&&&&&&&&=&&=&&&&&&
و …
من از طراز بلند
گفتار
پیام گویایی به تو
دارم
رنجیدی مگر اهورای
من
بیا و ببین که خنده های
گریانی به تو دارم
_______________________&
باغ نه شد باغ چه
نه شد
دشت و دمن ساخته
نه شد
سر بریدند لاله های
سرخ مرا
و رنگین
ساختند از خون
شان
جوی بار ها آب شار ها
را
ویران کردند ملک آباد
مرا
و آن گاه سرزمین پست اش
نامیدند
های های هم شهری شهر غصه
های من
بپرس که این ها ز کدامین
سرزمین بلند
آمده اند
های های هم سایه یی زشت
من
تو مگر غرق پستی ها
نیستی
من که زاده ی دامان خورشیدم
تو
چی سان از پستی به بالا
آمده یی
دیار من سرزمین پست و پستی
نیست
این جا گهواره ی زمردین همت
است
مگر بلندی ها و جولان غرور ما را
به یاد نه داری
قصه های
کهن ما ز سحر گاهان زود
دنیا
تا شام گاهان دیر فردای
قیامت
بی انتهاست
ما بام بلند دنیاییم که بلند تر
از ما خداست
ما دیده بان کوچه هاییم و دیدیم
که پست ترین کوچه ها
کوچه یی شماست
ما را از منظر دزدان حاکم بر ما
مه نگر
زادگاه ما قربانی قربان گاه جفا
های شماست
پ.ن:
چند سال پار آقایی از ایران در اهانتی کشور ما را سرزمین پست خوانده بود که من هر چند نه علمی اما جدی و سوزنده سیاهه یی را نثارش کردم.
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&