آرشیف

2014-12-28

میـدانی یـــــــــا نمیدانی

شدم من مست چشمانت ..تو میدانی نمیدانی 
ربوده دل از دامانت، تو میدانی نمیدانی 
پریشان گشته این مسکین در این صحرای طوفانی
بسوخت دل به عشق سوزاند تو میدانی نمیدانی 

شنیدم از رقیبانت که آیند در سر را ه ات 
گرفتند تیرو کمانت تو میدانی نمیدانی 
مزن با تیری مژگانت،، که قلبم باز میمرد 
بر آراد شور فغانم تو میدانی نمیدانی 

گل های قلب زارم را بسوختاند آفتاب تو 
خاکستر شد دل و جانم ، تو میدانی نمیدانی 
بنای آشنای را تو گذاشتی برای مان
نیندازی باز جدایی را، تو میدانی نمیدانی

خماری چشم مست تو مرا افسون کرده بر جا 
نشسته دل به مژگانت، تو میدانی نمیدانی 
امشب ز اجر وصالت تمام شهر را گشتم 
تا بینم روی تابانت، تو میدانی نمیدانی

سارا (ن) 
20.06.2012