آرشیف

2015-1-26

محمد دین محبت انوری

منيجر بــــــــــا كمپیوتر

(یک سرگذشت واقعی )

 

 بود نبود یک واقعیت بود. در یک ولایت باستانی وکوهستانی دور از پایتخت کشور یک منیجر با کمپیوتر آمد .این منیجر مسولیت یک اداره کوچک غیر دولتی را بدوش داشـت. او مانند منیجرهای قبلی عادت نداشت که در داخل دفتر و اوقات رسمی با لباس محلی و عادی باشد هر روز سعی میکرد کاملا خود را با لباس و فرهنگ شهری آماده کند و سلیقه خاصی در جورکردن و رنگ نمودن موی داشت. پوشیدن پتلون وکرتی های رنگارنگ یکی از ذوق های اصلی اش بود، البته به نزد خودش تجمل و ظاهر گرائی اهمیت خاصی داشت، اما مردم در انتظار خدمت و کار صادقانه او بودند. دیری نگذشت که منیجر با کمپیوتر در صدد اصلاحات و تغیرات در دفترش شد. او فکرمیکرد اشخاص مانند خودش را پید انموده با او کار نمایند همه کارها و مشکلات که سر راهش است آسان میشود و حدس میزد که من از عقب میز کمپیوتر باید اداره را منظم بسازم و کار هایم را به آسانی و سر بلندی انجام بدهم که این فعالیت باعث بقا و دوام وظیفه ام شود و هم در نزد آمرین آدم کارکن معرفی شوم، البته دفتریکه اوتازه منیجر شده بود اشخاص سابقه دار وبا تجربه ای وجود داشت که بدون کمپیوتر میتوانستند همه امور را رهبری و سازماندهی کنند. منیجر با کمپیوتر که آشنائی کامل با آنها نداشت نمیخواست آنها همرایش کار کنند و هر روز یکی از کارمندانی که به نظرش خوب نمی بود احضار و مورد بازپرس قرار میداد و حتی بعضی اوقات اخطار برطرفی از کار رابرایشان میداد. افراد دفترش حیران مانده بودند که ما چگونه کار کنیم. آنها تا هنوز منیجری به چنین خصلیتی ندیده بودند.منیجر با کمپیوتر متوجه شد که کارها روبراه نشده بلکه بیشتر پاشیده است. این بار لازم دید کسانیکه ضعیف هستند در جلسات مورد انتقاد قرارداده و بلاخره خواستار بر طرفی آنها شود. همینطور دلسردی کارمندان نسیت بکار زیادتر شد و هم منیجر موفق نبودو همیشه بهانه این بود که همه نارسایها ازگذشته برایش میراث مانده وگذشته کارنشده است، برعلاوه جنجال با پرسونل با سایر دفاتر و مراجعین هم برخورد خوب نداشت .منیجر با کمپیوتر وقتی داخل دفتر خسته میشد میگفت پلان کردم میروم دفاتر ساحوی و کارهای شانرا دیده و رهنمائی میکنم. قبل از حرکت بعضی لوازم و سامان را با خودش میگرفت و از جمله کمپیوتر خود را که همین روزها از سفرخارج با خود آوره بود. بدفاتر که میرسید یک ملاقات کوتاه را تشکیل میداد و بقیه اوقات خود را با نوشیدن چای و توصیف کمپیوترش می گذراند. از هر دفتریکه دیدن منمود میگفت من وقت ندارم راپورهای خود را زود بیاورید در کمپیوتر با خود میبرم .در اثنای سفر کوشش میکرد خستگی خود را رفع نماید و انتظار داشت باز هرچه زودتر او را به دفتر مرکزی بخواهند و برود تا خستگی اش بطور اساسی بر طرف شود. در یک سال کاری سه ماه مکمل هم در جای کارش نبود. موقعیکه میرفت به معاون خود صلاحیت میداد و میگفت من خسته شده ام. جنجال زیاد است نزدیک است دیوانه شوم شما هرچه زودتر همان کارهایی را که باقیمانده اجرانموده و برایم ایمیل کنید .از ترس مشکلات و نواقص در جلسات تصمیم گیری مهم خودش نمیرفت معاون و یا یکی از کارمندان را وظیفه میداد تا با معلومات مکمل در متینگ ها اشتراک کنند و بعدآ برایش گزارش بدهند .منیجر با کمپیوتر از کارهای رزمره دفترداری و غیره به هرمحفل که بود توصیف میکرد و بگونه ای که در محفل ها، دعوت های شخصی از کمپیوتر و دفتر سخن میگفت .و دیگر همه دوستان و کارمندانش او را شناخته بودند که علاقه زیادتر به کمپیوتر دارد و اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد کمپیوتر کار کدام دفتر است. با گذشت زمان در تشکیل دفترتغیرآمد و او ازین فرصت به نفع خودش استفاده کرده کارمندان با تجربه و مسن را برکنار کرد و به عوض چند نفر کارمند جوان جدید که بدون تجربه بودند اما مانند او کمپیوتر، پتلون و دریشی را دوست داشتند به اطراف خود جمع کرد.روزی از روزها باز شوق رفتن به دفاتر ساحوی برسرش زد. طبق پلان حرکت کرد. موقع خوبی که حقوق کارمندان توزیع میشد رفت به دفتر اولی که سر راهش بود رسید هدایت داد این جا بمانید پول را توزیع کنید و نان و چای راک�� خوردیم و خستگی مان را بر طرف نموده بعدآ میرویم. او که عادت داشت از کمپیوتر و دفترش کماکان چیزی بگوید ناگزیر سرصحبت را باز کردف ولی این بار حکایت اش شگون بد داد. همانا درجریان حرکت بسوی محل بعدی دزدان مسلح از داستان کمپیوترش آگاهی پیدا کرده بودند و سر راهش استاده بودند و با رسیدن منیجر با کمپیوتر از سوی دزدان «استقبال شایسته» بعمل آمد و مبلغ هنگفت ازپول و لوازم را که همرایشان بود به غنیمت گرفتند .این جا بود که منیجر با کمپیوتر نتیجه اشتباهات خود را به چشم سردید و مانند کسیکه بازی را باخته باشد دو باره راهی دفتر گشت که تاهنوزجنجال این حادثه مانند سایر مشکلات بدوشش باقیمانده است پایان چغچرانعقرب ۱۳۸۷