آرشیف

2014-12-30

مرزا احمد زاهد

قدری خرسندم به زبان گفته نتوانم

قـدری خرسندم به زبان گفـته نــتوانم
ترا دیــدم بـه دل رنجـور گفته نتوانم

ناگهان صـدای آشنا به گوشـم رسـید
نظرم برتو افتـاد به پاه برخاسته نتوانم

گفتمش خوش آمدی ای یاری دلربایم
دلم بغز کرده نام زیبایــش گرفته نتوایم

چادررا زه رُخ زیبایش برانداخت
چشمانم تاریک شد ازرخـش گفته نتوانم

زه شعـله رخش خانــه روشــن شد
چو پروانه می گشتم ولــی سوخته نتوانم

غم دیریــنه من به زودی خفـته شد
چومایی میتپیدم دریای عشقش رفته نتوانم

به زیبای خودازهمه دلبرم طاق است
بگردم چهارسمت غورچو او یافته نتوانم

نظر کردم به قد رعنا و اندام ظرفیش
دستم لرزید زه قد واندامش نوشته نتوانم

چشمش همچو آفتاب بسویم میدرخشید
به روشنای برق چشمایش زیسته نتوانم

مانند تو شیرین زبان به عمرم ندیدم
غیرازنازنینم خبرزه کس خواسته نتوانم

زاهدهرقدراز زیبایی توگویـد کم است
تا زنده ام از کلـبه عشقت جسـته نتوانم