آرشیف

2016-3-31

Shahla Latifi

قاصدک زشت

 

    

 

شعر بلند و تازه که از بهار و خزان طبیعت قصه می کند

شاد و خندان گلی در بستان
به امید شفقی می رقصید
نرم بر دستان بادی بی خیال
قلب و روحش با شوقی می تپید
چشم قلبش با مهر صبحگاه
به امید نور روشن خندید
از میان عطر احساس جنون
رمق تازه ی هستی برچید
رنگ نیلی فضای باغ را
با طمع و شادی خاصی بچشید
***
ناگهان
بآن همه مستی و شادی و رفاه
چشم گل بر پیکر بی جان فتاد
که کبود و تیره و افسرده حال
در کناری جویبار افتاده بود
گل با صبر و قرار و عاطفه
رو کرد سوی آن پیکر زار
دست عشق روی شانه اش بنهاد
که نباید بود افسرده و خوار
چرا بر دامان این باغ رفیع
چنین غم آلود و زار بخفته ای
همه این شادی و وجد باغ را
در میان کابوسی تنیده ای
***

پیکر زشت با یک خشم شکفت
کاین بهار را خزانی ست پیمان
وجد و شادی، خوش لقای غنچه ها
را باشد خسته گی ها در قبال
(پیری) و مرگ سپید باغ را
من می پندارم با فال ورق
که دیگر هیچ نروید غنچه ها
روی فرش باغ پر زرق و برق
***

گل با ترس و حیرت و ابهت
دست بگرفت ز آن پیکر زار
ناله خشم از گلو باز کرد
که تو ای قاصدک زشت قهار
از طبیعت با عدالت برشمار
نعمت هایش را خوشرنگ و فام
گر بهار را یک خزانی ست در بر
هم زمستان و بهاری در پی
گر جوانی را پیری ست در قبال
هر چهار فصل را جای ست و مقام
من دیگر از تو نپرسم شرح حال
جز بیآسایم در آغوش یار
یار من باغ با فرحت و شور
یار من عطر چمن های سرور
یار من بید و قناری و چنار
یار من شرشر آب جویبار
یار من هستی پویایی روح
در میان غرش مست بهار
یار من رنگ خزان و زمستان
که نهفته اند در اوج بهار
و زهی یار که من شادکامم
پاس میدارم هر نعمت سال

شهلا لطیفی
فبروری ۲۰۱۶م