آرشیف

2014-11-17

سرمولف عبدالغیاث غوری

فقر: داستان کوتاه

بسمه تعالی

 

یک مرد ثروتمند، خواست پسر کوچکش را به یک قشلاقی که ده خانه بیشتر نداشت، به برد. تا به او نشان دهد مرمانی که در آن قشلاق زنده گی می کنند چقدر نادار وفقیر اند. روزی از روز ها با پسر عزم آن دیار کردند وبعد از تحمل رنج سفر به آنجا رسیدند، سگ های قریه بالای آنها ریختند، امامردم ده به کمک آنا شتافتند واوشان را از شر سگها نجات دادند ودعوت شان نمودند تا به خانه های آنها رفته دمی بیاسایند. از این که آنها بسیار خسته بودند به خانۀ رفتند که نزدیکتر بود،یک شبانه روز درآنجا به سر بُردند.

درپایان سفر ودرراه باز گشت، مردثروتمند از پسرش پُرسید، به نظرت سفر ما چطور سفری بود؟
پسر احترامانه پاسخ داد: سفر عالی بود، پدرجان.
پدر پرسید: آیا به زنده گی آنها متوجه شدی؟
پسر جواب داد: فکر می کنم، پدر.
باز پدر پرسید: ازین سفر چه آموختی؟
پسر کمی اندیشید وبعد به آرامی و خنده بر لب گفت: فهمیدم خانۀ ما دیوارهای بلند دارد وبه سردیوارها سیم های خواردار نصب شده است، خانۀ های آنها دیواری احاطه ندارد وهمۀ آنها مانند اعضای یک خانواده باهم زنده گی می نمایند؛ دروازۀ حویلی ما همیشه بسته است، من از ترس اختطاف گرها ،آدم رباها وانتحاریها با فکر آرام ودلی آسوده به مکتب وکوچه رفته نمی توانم، اما بچه های آنها ازین ناحیه هیچ هراسی ندارند هرجایی که خواسته باشند بدون تشویش می روند.آنها کچالو، پیاز وگندم را اززمین های خود به دست می آورند، اما کچالو ،پیاز و گندم ما تقریباً از بیرون آورده می شود. پدر ، خانۀ ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغها وکشتزار های آنها بی انتهاست،خرمن ها ، گاوها وگوسفندان آنها در شب نگهبانی ندارند. هوایی که ما تنفس می کنیم ، آبی که ما می نوشیم بسیار بسیار آلوده است که حتی در اثر آلوده گی هوا درخت ها وسبزه ها شبنم نمی گیرند، اما هوای صاف وگوارا وشبنم صبحگاهی سبزه ها ودرختان قشلاق آنها چقدر دلنشین ودلکش است . پدر جان می دانی در قشلاق آنها فساد، احتکار،قاچاق و. . . نیست از دسترنج خود می خورند وبه حق دیگران تجاوز ودستبردی نمی زنند. راه های آنها خامه است؛ اما سرک های اسفالت ما یکبار مصرف اند.