آرشیف

2014-12-11

غلام علی فگارزاده

فراق

بهار رفت و تموز شد و خزان رسيد
و چلۀ دی همچنان رسيدنی است
پرنده های مهاجر همه بکوچيدند
خزنده ها خزيده اند بخواب گران
درخت و سبزه و گل از فراق فصل بهار
لباس زرد و کهنه به سر ميکشند حالا،
هوای گرم و دل انگيز موسم بهار گذشت
شمال سرد و يخی فصل دی به کلبه ها سرزد،
من آن مسافر چند روز دور از وطنم
مهاجر شکسته پا و دلی پُر زغمم
غريبۀ ديار زمستانيی ديار بيگانه
شکسته بال و پَر و در قفس فتاده تنم
بهار و فصل تموزم گذشته کنون
تنی رسا و تازه ام شکسته کنون
نه پای رفتن و نه جای پر گشودن ماند
نه راه کوچ کردن و نه کُنجی خزيدن ماند
ازاين به بعد ز بی مهريی زمان هراسانم
و هم ز دوريی و هجر وطن پريشانم
تنم چو بيد ز ترس شمال دی همی لرزد
روان من به ورطۀ کابوس غم همی لغزد
من آن نشسته به خاک سياه ديگدانم
ز من گذشته کنون آن بهار دورانم.
 
ولی برای تو ای نوجوان پرندۀ  باغ
بهار ديگری از راه ميرسد اينک
ترا بسی توان بال و پَر گشودنهاست
تو با نشاطی ترا همت ازجا پريدن هاست
بيا ز فرع سفر کن بسوی اصل شتاب
زمان هجر گذر کن بسوی وصل شتاب
بسوی گرميی آغوش نو بهاران رو
بسوی بزم پُر از مهر جمله ياران رو
جهان چو گنج سر راه و زنده گی کوتاست
تلاش توشه و زاد سفر دران برجاست.
 
فگارزاده
شهر کابل،  قوس 1389