آرشیف

2020-6-22

عروسی ابد – قسمت های پنجم، ششم و هفتم

عروسی ابد (5) «این همه مردن نه مرگ صورت است»

مرگ پدیده ای است ساری و عجین در متن زندگی و شامل انواع و اقسام مختلف. با این تعریف می توان خواب، خلق مدام و تکامل و…، گونۀ دیگری از مرگ انگاشت.

شاید پنداشته آید که مسمی شدن این گونه موارد به مرگ توجیه پذیر نیست، یعنی نمی توان آن را مرگ واقعی پنداشت! بلکه مظاهری از نماد است و یا استعاره و…! اما مولوی تمام این موارد را در جمع مورد یا مراتب مرگ قلمداد می کند.

مولانا علاوه بر ارائۀ تصاویر گوناگونی از مرگ که در مثنوی معنوی بیشتر بازتاب دارد، سعی بر آن داشته تا از هول و بیم و هراس مرگ از صفحۀ ذهن آدمی بزداید. وی به نحوی افاده می کند که انسان بار بار مرگ را تجربه می کند و یا از برابر اتفاقات مرگ عبور می کند، با آنکه بسیاری نسبت به آن بی توجه و یا قادر به شناخت آن نشده است.

به قول استادان: حسینی و قراملکی این تصور مولانا ریشه در عقاید کلامی و عرفانی و حکمی و علمی او دارد.

مولوی چهار مورد را به عنوان مرگ معرفی می دارد:

تکامل، خلق مدام، خواب و موت اختیاری.

سه مورد نخست از مواردی اند که انسان در برابر آنها برخوردار از اختیار نیست، بل نا خود آگاه آنها را از سر می گذراند و مولانا با آنها به سان یک تجربۀ آگاهانه برخورد می کند. (همان)

آن چه فرا اختیار دارد، از آن تنها اولیاءالله و خواص بهره مند هستند، نه دیگران!

موضوع کوشیده موضوع "کمال" یا "تکامل انسان" را به عنوان " مهمترین مفاهیم مرتبط با مرگ" ، به صورت متواتر و بار بار در مثنوی معنوی عنوان کند.

به باور مشارٌ الیه " وجود انسان طی یک سیر مرحله به مرحله، از جماد، نبات و حیوان می گذرد و به انسان می رسد."

بر مبنای این تکامل، انسان دارای چهارگونه روح است:

( نباتی، حیوانی، نفسانی، انسانی) که مرحله به مرحله به آن دست می یابد و او را قادر به انجام وظایف متعددی می سازد. ( الانسان الکامل، ص87-92)

حال بنگریم که مراحل یاد شده چگونه در مثنوی به تصویر کشیده شده است؟:

  از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملایک پر و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچ اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم که انا الیه راجعون.

(دفتر سوم/ 3901- 3906)

 

 (6) «نشاط بی اکراه و عروسی ابد»:

شادی ای را که مولانا نسبت به مرگ نشان می‌دهد، شگفت انگیز است. هیچ صوفی و عارفی را نمی‌توان پیدا کرد که به گونۀ مولانا از مرگ، با نشاط و آرامش خاطر استقبال کند. به سبب همین مرگ ستایی است که مولانا و یاران وی، خود را "ابناء السرور" یعنی فرزندان شادمانی، می‌خواندند.

بدین معنا، نگاه مولانا و یاران مولانا به مرگ ، نگاه اشک و آه و ماتم و عزا نبود.

نگاشته اند: در تشییع پیکر مولانا ، شیپورها و دفها و رباب ها و سنج ها به صدا درآمد و جمعی کثیری از شرکت کنندگان مراسم جنازه، هلهله کنان مراتب سماع به جا آوردند.

مولانا در توجیه برپائی مراسم شادمانی در مرگ عارفان گوید:

  " پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

   زانکه بد مرگیست این خواب گران

    روح   سلطانی  ز زندانی  بجست

   جامه چه درانیم و چون خاییم دست"

(بخش 24/د:6)

اولیای خدا، پاداش نیکی و عبادت شان را – که برای دوستداران خدا در نظرگرفته شده – در دنیای دیگری جستجو می‌کنند. لذا شوق رفتن به آن دنیا به دلهای شان موج می‌زند.

عرفایی چون مولانا جلال الدین محمد بلخی و امام غزالی و…، زیاده روی و افراط و تمتع از لذت های دنیوی را، به دلیل آن بر نمی‌تابند که احساس ترس از مرگ را به دل فزونی می‌بخشد. یعنی ترس داشتن از مرگ زمینه ساز رغبت به دنیا و دنیا دوستی است.

از نظر مولانا بین مرگ و عشق رابطه‌ای وجود دارد، رابطه ای ژرف، ناگسستنی و تنگاتنگ و به قول عطایی:

عشق چون مرگ آدمی را از هستی نازل می گسالاند و از پای بند رها کرده و به جانب بقای حقیقی رهنمون می شود. (همان،1386: 111)

در این صورت مرگ، واپسین گام وصول به حجله عاشقی و وصال است و انعقاد مراسم عروسی ابد:

مرگ ما هست عروسی ابد

سر آن چیست؟ هوالله احد

این نکته نیز قابل ذکر است که مولانا جلال الدین محمد بلخی از زیبایی های دنیا چون گل، بهار، بوستان…، دیده بر نمی‌دوزد، زیرا این پدیده ها از نظر او جلوه های معشوق ازلی اند.

مولانا در کتاب مجالس سبعه ابتدای مجلس سوم از مجلس های هفت گانه مرگ خویش را برای مریدان با تعبیر " نشاط بی اکراه" بیان می کند:

"… به وقت مرگ چون مرغ جان ما از قفس قالب بیرون خواهد رفتن، شاخه های درخت سبز سعادت، مرغ روح ما را بنما تا  در آرزوی آن، بال و پر خوش بزند و به نشاط بی اکراه بیرون پرد.( ص 72)

چرا مولانا این قدر در ستایش مرگ رغبت دارد و شوق نشان می‌دهد؟

پاسخ این است که از نظر مولانا، دنیا زندانکده ای بیش نیست و به فحوای حدیث منسوب به پیامبرگرامی اسلام (صلی الله علیه وسلم) : « الدنیا سجن المؤمن» و بودن در دنیا برای مصلحتی چند روزه است:

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام

من از کجا، حبس از کجا، مال کی را دزدیده ام؟

(غزل1372)

مرگ یعنی وقتی که ثابت نیست مال کسی به سرقت برده باشم، پس از این محبس (دنیا) رهایم سازید.

در مورد اینکه مرگ چرا برای مولانا به عروسی همیشگی تعبیر شده، نگاشته اند که سرّ مرگ ستایی و مرگ دوستی در هوالله احد نهفته است:

هر که زنده است به نورالله

مرگ این روح مراوراست مدد

(کلیات شمس،1389: 33204)

مرگ ستایی مولانا را همان صفتی دارا است که اولیای الهی و حکمای ربانی در آن مسیر عاشقانه روان اند.

ارباب تحقیق، غزلی را که از دیوان شمس برگزیده ایم، یکی از بهترین و زیبا ترین تصاویری در چهره مرگ توصیف می‌کنند:

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید

اگر در گور من آیی زیارت

تو را خر پشته ام رقصان نماید

میا بی دف به گور من برادر!

که در بزم خدا غمگین نشاید.

( ک-ش،1389: 24543)

به قول افلاکی، حینی که قطب الدین شیرازی خود را به محضر مولانا رسانده از وی می‌پرسد:

"راه شما چیست؟"

مولانا پاسخ می‌دهد:

"راه ما مردن و نقد خود را به آسمان بردن است تا غیری نرسد، چنان که صدر جهان گفت: " تا نمردی، نبُردی"! ( شفیعی کدکنی1387: 30)

اینجاست که شوق مرگ در نظر عارفانی به سان مولانا تبلور می‌یابد و حافظ آسا می‌گوید:

حجاب چهرۀ جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فگنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچۀ ترکیب تخته بند تنم

یعنی این دنیا، دنیایی که " برقش بی فروغ و اساسش بر دروغ واموالش در معرض غارت و تاراج است…،"در صورتی برای ما برتری داشت و پذیرفتنی بود که بی خبر از دنیای بهتر و بر تر و مستدام دیگری بودیم. پس برماست که بپذیریم مرگ انتقال از دنیای متغیر و فانی به جهان ثابت و باقی است؛ جهانی ثابت و ازلی و ابدی، جهانی که با شنیدن اوصاف بهشت آن بر آن می‌شوی بر سر همه آرزو های دنیوی و امیال نفسانی پای نهی و متاع این جهان گذران را به پشیزی نخری …!

دکتر سید یحیی یثربی در نوشته ای تحت عنوان مرگ و مرگ اندیشی، تعبیر خوبی از شوق مرگ ارائه داده که با هم می‌خوانیم:

       اشتیاق ایشان به مرگ یک حالت بسیار شگفت انگیز و اعجاز گونه است. برای اینکه به زندگی علاقمند است و اگر کسی سودای مرگ در سر بپروراند، حتماً [مولانا گونه] به مقامی رسیده که دیگران نرسیده اند و چیزهایی در یافته که دیگران در نیافته اند.

در قرآن کریم آرزوی مرگ نشان عشق انسان است به خداوند. خدای سبحان در خطابی به قوم یهود می‌فرماید:

" بگو ای یهودیان! اگر از میان مردم، تنها خود را دوستان خدا می‌دانید، پس آرزوی مرگ کنید." ( سورۀ جمعه، آیۀ 6)

به قول پروین اعتصامی:

اگر این خاکدان پست روزی بر پری بینی

که گردون ها و گیتی هاست ملک آن جهانی را.

افلاکی در جایی می‌نویسد:

"… از حضرت چلبی منقول است که روزی خدمت شیخ صدرالدین با اکابر درویشان به عیادت مولانا آمده بودند؛ تملق عظیم نموده، از آن حالت متالم می‌شد گفت:

"شفاک الله شفاءً عاجلاً" رفع درجات باشد؛ امید است که صحت کلی روی نماید و حضرت مولانا جان عالمیان است، به صحت ها ارزانی است. فرمود که بعد ازاین شفاک الله شما را باد. همانا که در میان عاشق و معشوق، پیراهنی از شعر بیش نمانده است، نمی‌خواهید که بیرون کشند و نور به نور پیوندد؟

گفت: لبش گر ز شعر و ششتر است

 اعتناق بی حجابش خوشتر است

من شدم عریان ز تن، او از خیال

می خرامم در نهایات الوصال

شیخ با اصحاب اشک ریزان، خیزان کرده روانه شد و حضرت مولانا این غزل را سر آغاز کرده و می‌گفت و جمیع اصحاب، جامه دران و نعره زنان، فریاد ها می‌کردند:

چه دانی تو؟ که در باطن چه شاهی همنشین دارم

 رخ زرین من منگر،  که پای آهنین دارم

نوشته اند: روز شنبه، چهارم جمادی الآخر 672 هـ / شانزدهم دسامبر 1273 میلادی، حال مولانا نسبتاً خوب شده بود. تا غروب با عیادت كنندگان صحبت كرد. سخنان او وصیت گونه بود. همدمِ صادق و محبوب او «حسام‌الدّین»، پسرش « بهاءالدّین سلطان ولد »، طبیبان و دوستان دیگر در كنارش بودند. «سلطان ولد» چندین شب نخوابیده بود. سپیده دم مولانا به چشمان اشك آلود فرزند نگاه كرد و با صدایی ضعیف گفت:« بهاءالدّین، من خوبم، تو برو كمی بخواب ». «سلطان ولد» نتوانست طاقت آورد، امّا گریه را فرو خورد. از اتاق بیرون می‌آمد كه مولانا نگاهی غم آلود به او انداخت و گفت:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

(غزل2039)

"این واپسین سخنان و آخرین سرودِ انسان هیجان آفرین، شوق ساز، محبّتْ نثار و دلباختۀ انسانیت بود كه با صدایی سنگین در لحظات لرزان و اضطراب آور با سنگینی احتضار بر زبان می‌آورد. بی‌تردید «حسام‌الدّین چلبی»، این غزل را با اشكِ چشم و خوناب دل برصفحۀ كاغذ نقش كرده است." (الله اعلم)

استاد علی حسین پور در بحث جانبی"بررسی مسألۀ مرگ ستایی در غزلیات مولانا" در مقالۀ تحقیقی «تأملی در مسألۀ مرگ ستایی»خود به این پرسش -که چگونه ممکن است مرگ برای کسی به عروسی و آنهم به عروسی ابد بدل شود؟- در روشنی نظریۀ مولانا پاسخی ارائه داشته که باهم می‌خوانیم:

مولانا برای تبیین این مسأله تمثیلی می‌آورد: خورشید واحد است، اما همین خورشید یگانه وقتی از روزن خانه ها می‌تابد، کثیر می‌شود. روزن هر خانه به تناسب هیأت و موقعیت و رنگ واندازه خود، نور خورشید را به شکل و رنگ خاصی در می‌آورد. حال اگر دریچه ها را برداریم و خانه ها را خراب کنیم، کثرت به وحدت تبدیل خواهد شد و خورشید همچنان یگانه جلوه خواهد کرد. از نظر مولانا جسم های ما همانند روزن خانه هاست. « خداوند نور آسمان ها و زمین است"(سورۀ نور، آیۀ 35) همین نور است که از دریچۀ جسم انسان ها به درون می‌تابد. در حقیقت او از روح خویش در ما دمیده است. (سورۀ حجر، آیۀ 29) آن روح بی نهایت با پیوستن و تعلق به خانه های جسمانی ما متکثر و محدود شده است.حال اگر خانۀ تن خراب و قفس تن شکسته شود، مرغ روح به پرواز در می‌آید و به عالم خویش، یعنی عالم وحدت می‌پیوندد:

چرا به عالم اصلی خویش وا نروم؟

دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا

چو خر ندارم و خر بنده نیستم ای جان

من از کجا، غم پالان و کودبان ز کجا

اجل قفس شکند، مرغ را نیازارد

اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا

(کلیات شمس، ج1، غزل 215)

کارزونی و مکوند، استادان دانشگاه آزاد اسلامی واحد بوشهر و اهواز در مورد این پرسش که "مرگ برای مولانا چه پایگاه والایی دارد که غزل خود را با واژۀ "مرگ" آغاز می‌کند و آن را با عروسی پیوند می‌زند؟ پاسخ می‌دهند:

وی به راستی می‌خواهد نشان دهد که مرگ، وحدت خداوندی است.

دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

هریکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند

غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد؟

صد تقاضا می‌کند هر روز  مردم  را اجل

عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟

گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

                                             (کلیات شمس،1389: 11728)

مولانا در مثنوی معنوی نیز بارها و بارها، در ستایش مرگ، داد سخن داده است.

همان‌گونه که در فوق اشارت رفت، در مثنوی با دو نوع مرگ مواجهیم : مرگ اختیاری و مرگ اجباری.

مراد از اختیاری آن است که آدمی با برنامه های الهی و عرفانی، بر خود بینی و انانیت خود چیره آید و دیو نفس را به زنجیر عقل و ایمان کشد و مآلاً به تهذیب درون و صفای باطن رسد.

حدیث " موتوا قبل ان تموتوا" ( بمیرید پیش از آن که بمیرید ( زمانی 1384: 174) بیانگر اینگونه مرگ است.

مرده گردم خویش بسپارم به آب

مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب

مرگ پیش از مرگ امن است ای فتی

این چنین فرمود ما را مصطفی

گفت:  موتوا کلکم من قبل ان-

       یأتی الموت تموتوا بالفتن

(مولوی،1343: دفتر چهارم، بیت2271)

مولانا در تشییع جنازۀ یارانش با گروه نوازندگان و رقص و سماع حاضر می‌شد.

(افلاکی،1362: 721)

مولانا علاوه بر تعابیر بالا مرگ را زمینه ساز فراهم ساختن شادی و ملاقات با شاهد ازلی ای می‌داند که همواره شوق دیدارش را بر سر می‌پروراند:

مرگ ما شادی و ملاقات است

گر تو را ماتم است، رو زینجا

(غزل246/ج1)

شادی ای که از ملاقات با مرگ نصیب مولانا می‌شود، معادل عیش ابدی است که همواره در هوای وصالش بال و پر می‌زند:

ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد

زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش

(غزل 1284)

طوری که مشاهده می‌گردد غزلیات مولانا با نغمات نشاط و مرگ ستایی همساز است. او در غزلیات خویش همگان را فرا می‌خواند تا " عالم خاک را وا نهند و به گوهر پاک مرگ چنگ زنند" و بار سفر ازاین دو روزه دنیای خاکی به سوی عقبی بر بندند.

این دنیا را چه کمالی و چه جای دلبستنی است که می‌خواهند در حصار تنگ آن تن بفرسایند ؟:

عالم خاک از کجا، گوهر پاک از کجا

از چه فرود آمدیت، بار کنید این چه جاست؟

(غزل463)

 

عروسی ابد (7) «تلازم مرگ و عشق»:

مرگ در باور مولانا فراهم آمدن فرصتی است برای "ملاقات عشق" و روز دیدار با معشوق. لذا با تحقق آن " خوش لقا" باید بود:

چون ملاقات عشق نزدیک است

خوش لقا  شو برای  روز  لقا

(کلیات شمس،1389: 17716)

از افلاکی در "مناقب العارفین" نقل است که:

وقتی برای مولانا طول عمر طلب کردند، تا عالم از وجود [ایشان] پر حقایق و معانی گردد، حضرت مولانا فرمود: چرا؟ چرا؟ ما فرعونیم؟ نمرودیم؟ ما را با عالم خاک چه کار است؟ ( افلاکی،1362: ج2، 579)

کذا مولانا عطف به آیۀ مبارکۀ: " قال انظرنی الی یوم یبعثون" ( 14، الاعراف) یعنی: (ابليس، به جاى توبه و عذرخواهى) گفت: تا روزى كه مردم برانگيخته مى‌شوند، مرا مهلت بده! ) مهلت خواستن برای زندگانی بیشتر در جهان را "کاری ابلیسانه" تلقی می‌کرد:

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم

کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او

مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان

عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

(ک – ش، 1389:11729)

همان‌گونه که استاد مرتضی فلاح تحقیق کرده، فریدون سپهسالار، احمد افلاکی، معین الدین پروانه و سلطان ولد فرزند مولوی نیز داستان های زیادی از دلبستگی و شیفتگی مولانا به مرگ، نقل کرده اند. ( برای نمونه ر- ک افلاکی 1362: 582-581 و سپهسالار1363: 114-111 و نیز مجالس سبعه، ص 39)

 

 

عروسی ابد (8) «نظریۀ تحول و تطور در رابطه با مرگ»:

مرگ از نظر مولانا دگرگونی حالت است، نه از بین رفتن وجود. برگشتن وجود از حالتی به حالت دیگر عبارت از مرگ حالت نخستین یا قبلی!

برای تثبیت این سخن اینگونه مثال ارائه شده است:

بچه وقتی که کوچک است، شیرخواره است، اما وقتی که بزرگ شد، به ترک حالت قبلی می‌پردازد و این انقطاع مطلق مرگ آن حالت است، اما مرگ وجود او نیست.

این بیت مولانا اشاره به موضوع فوق الذکر دارد:

همچو سبزه بارها روئیده ام

هفت صد هفتاد قالب دیده ام

یعنی برای رسیدن به تکامل، به تغییرات زیادی نیاز است، ولی بدون ایجاد تغییر و تحول، ارتقا ناممکن است.

گر برآن حالت ترا بودی بقا

کی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند

هستی بهتر به جای آن نشاند

(مثنوی دفتر پنجم،ابیات890-891)

در مواردی هم می‌نگریم که "مرگ"، از نظر خداوندگار بلخ، یکی از مراحل رشد و تکامل انسان است و به تعبیر استاد مرتضی مطهری " مرگ برای انسان نیستی نه، بلکه تحول و تطور است."

برای انسان مرگ مطلق وجود ندارد، بلکه از دست دادن حالتی و به دست آوردن حالتی دیگر است و مانند هر تحول دیگر فنای نسبی." (همان،1373: 178)

چنان که در این ابیات می‌خوانیم:

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

حملۀ دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملائک پر و سر

بار دیگر از ملک قربان شوم

آن چه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم: کانا الیه راجعون.

( مثنوی، 1363: د-3 بیت3901 )

د. سید محمد اکرم استاد دانشگاه پنجاب لاهور در صفحۀ 429 کتاب خود تحت عنوان"مرگ در نظر مولوی" متذکر می‌شود:

نظریۀ مولوی اگر چه مانند نظریۀ داروین دقیق نیست، ولی از آن به مراتب جامع تر و کامل تراست. زیرا به عقیده داروین سیر حیات از مرحلۀ انسانی جلو تر نگذاشته است، در صورتی که مولوی سیر حیات را به مراحل بالا تر، یعنی لاهوت و الوهیت رسانده و آن را جاودانی و نا متناهی ساخته است.